یکشنبه خوبه


یکشنبه مهربانه, خوبه. باید جرعه جرعه نوشیدش و مزه اش را زیر زبان نگاه داشت. یکشنبه پایان آخر هفته است و روزیه که باید خانه ماند و انرژی جمع کرد. 

آب چای  را میگذارم و کمی سالاد میوه درست میکنم, انبه را آش و لاش میکنم وبقیه مخلفات صبحانه را میگذارم و چای دم میکنم. ایشان پیشنهاد داد بریم برای خرید ولی من حس نداشتم. برای ناهار جوجه کباب آماده میکنم و همینطور ۲ بسته گوشت چرخکرده را بیرون میگذارم. با گو شت چرخکرده همه کار میشود کرد, حلال مشکلات اشپزخانه است. خدا نگیرد این نعمت را از ما. خانه را مرتب میکنم و تمیز میکنم که برای هفته آماده باشم و دست آخر مایه کباب تابه ای و لوبیا پلو درست میکنم برای ۲ روز هفته و بقیه را هم خدا بزرگه. برنج دم میکنم و  یک ماسک درست میکنم و میگذارم روی صورتم. یکسری لباس تیره میشورم که مبادا سنت رخشویئی را ماشین فراموش کند. برای ایشان که در حال شستن ماشینشه  یک لیوان آب پرتقال میریزم, کارهام را انجام میدهم و به لیوان نگاه میکنم. هنوز سرجاشه؛ سر راه حمام رفتن براش میبرم. 

همه زندگیش حول ماشین و کارش میگرده, یک پسربچه است که جای توپش با کارش عوض شده! یک موزیک آرام میگذارم و شمعی روشن میکنم و تنم را به آب گرم میسپارم. 

حوله حمامم در سرم میپیچم و دنبال یک لباس گرم میگردم. ایشان مشغول آتش بازیه واین نشون میده که گرسنه است. کبابها را درست میکنه و ناهار را میخوردیم. ظرفها را تمیز میکنم و ماشین پر میشود. به اتاق آفتاب گیرم میخزم و مانند گربه در آفتاب روی زمین میخوابم, زمین به من آرامش میدهد و دردهام را تسکین میبخشد. 

کمی مدیتشن روحم وا آرام می کند،از صبح بیقرا رم!

کمی نعنا دم میکنم برای ایشان که از دلدرد یکجا بند نیست! ایشان حیاط را آبیاری میکند و بیرون 


چای می‌خوریم. پاهام روی چمن نرم و خیس و خنک جان میگیره و از دردش کاسته می‌شه!

ایشان بلیطها را چک میکند و من برنامه دوست  داشتنیم را تماشا می‌کنم، ساعت ۷ وقت راه رفتن ماست در خنکی غروب ته  مانده تابستان! 

پیاده روی طولانی میرویم ۴۵ دقیقه, من شام نمیخورم و ایشان هم میوه میخورد. اینروزها کم میخورم و ریز خوری نمیکنم. هنوز ۶۴ جلوی چشمم میرقصد.

کمی برای پرندگان غذا می‌برم، باید براشون غذا  بگیرم!نبات هم ندارم، باید سر فرصت لیست خرید بنویسم، گندم برای سمنو و سبزه را باید خرید! چند کیلو؟ یادم نیست سال‌های قبل چه قدر بود ولی‌ خیلی‌ خوب بوووود!

من زنی خودکفا هستم، چاره ای‌ هم ندارم چون غربت نشینم.


شب  خوب نمیخوابم, بال بال میزنم. گرم نیست منتها من خوابم نمیبرد.هزار فکر میجهد توی ذهنم!آخر خوابم منرا در آغوش میگیرد و میبرد با خودش کو چه به  کو چه، خانه به خانه آنجا که شبها .....

دوچرخه صورتی


ساعت ۸.۱۵ بعد از صبحانه رفتم پیاده روی, کنار دریاچه دوچرخه کوچک صورتی هنوز بود. خدا کند غفلت دخترکی باشد نه چیز دیگر! 

وسایل صبحانه را جمع میکنم و آماده خرید میشوم. یک دور لباس در ماشین میریزم.  برای مارکت رفتن و ماهی خریدن یک سبد حصیری باید  باشد که تو را پرت کند به شهسوار و بازار روز و ماهی آن و به یاد آنروزها ماهی و سبزی تازه در آن بریزی. 

خریدها هر کدام یکجاست! به دورترین میروم, جا مسواکی و ظرف غذا حیوانات از یکجا, لباسی کوچک و مت یوگا از جای دیگر, وایت برد به سفآرش ایشان و کمی خرت و پرت از جای دیگر و نان از نانوایی !۵ تا شلیل, ۲ کیلو پیاز, خیار, ۵ تا موز, شاهتوت و خیار های قلمی ریز و کیل  برمیدارم.مختصرو خوب. 

در جایی دیگر کمی مرغ و گوشت دودی برای هفته ایشان میخرم, یک ماهی و نیم کیلو میگو و  ماست میگیرم. 


ذهنم کار نمیکند چه چیز دیگری در لیستم بود, لیستم در کیفم است و ذهن من کنار دوچرخه صورتیست. 

بدنبال زولبیا بامیه به جای دیگر میروم, سینی ها خالیست و فردی تند تند با پرها جا به جا  میکند. حس انتظار ندارم از تمام خریدم صرف نظر میکنم و سوار ماشینم میشوم. پوستر محسن یگانه به من زل زده! زنی سکه هایش را حواله دستگاه میکند و تیکتش را بر میدارد. به فارسی میگویم کاش نمی انداختی, من در حال رفتنم. لبخند میزند. دوازده و نیم است و من خانه هستم وآب  و برنج و سبزی به هم میجوشند. ماهیها رامیشورم, میگوها رادر ظرفی میریزم, مرغها را در سبدی میشورم. میوه ها را میشورم تا بعد بسته بندی کنم و در یخچال بگذارم. کمی روغن, زرد چوبه و نمک و ماهی ها را روی حرارت کم میگذارم. ماشین نیمه پر را روشن میکنم, ظرفها امروز زیاد است. لباسها را در آفتاب پهن میکنم و دوباره لباسی را در دهان ماشین میگذارم. 

دوش میگیرم, لباس قهوهای بلند خنک که گلهای کرم دارد رامیپوشم, همان که از دستفروش های ۷ تیر خریدم ۱۵۰۰۰ تومان ۳ سال پیش, سه سال پیش بود آخرین دیدار. بیجهت نیست پدرم اولین پرواز را میخواهد! 

موهای خیسم را با کلیپس جمع میکنم و ایشان  میرسد. ماست وخیار درست میکنم و فکر میکنم هیچوقت نفهمیدم ماهی را باید با سیر ترشی خورد یا با ماست, هر دورامیگذارم. 

جمع میکنیم و خواب چشمانم راسنگین کرده. به تخت میروم ولی خوابم نمیبرد. ایشان هم نخوابید و یک ویدئو آموزشی میبیند و من به رویه لحافم خیره شدم. دستم را میگیرد و میبوسد و من فکر میکنم اگر فردا  هوا گرم بود اینها را هم بشورم. به ایشان میگویم خانه را دوباره سمپاشی کن. کتری را پر میکند و قوری را میشوردوچای خشک میریزد. گیاهان را آبیاری میکند و آلاچیق را تمیز میکند. چای دم میکنم. وایت بردش را نصب میکند و کارهایش را مینویسد.

کمی شیرینی از بیکری خریدم روی میز میگذارم. ایشان چای میریزد وبا هم میخوریم. روی مبل دراز کشیدم و کاتالوگ سوپرها رانگاه میکنم. میروم بالا که وایت برد ایشان را ببینم و کشوی میزم را تمیز میکنم! ایشان یک باتری میدهد برای ترازوی حمام, با خودم می  گویم حتما زیاد چاق شدم. ۶۴ کیلو, پس چاق شدم!

۴کیلو اضافه وزن  دارم! 

پیاده روی رفتیم غروب, دوچرخه صورتی  نبود.

لیست خریدم را پیدا میکنم در کیفم ؛ برنج, گوشت آبگوشتی, اسفناج, طالبی, مربای آلبالو و ... از لیستم جا مونده. 

ایشان فیلم میبیند و شام گرم میکند برای خودش و من ۶۴ را پاس میدارم.

مهیا هستم

ملافه روی تخت را جمع میکنم, چیزی به نوروز نمانده انگار. من چرا بیقرارم, بیقراری شاد زیر پوستی دارم. ملافه های تمیز را روی دراور میگذارم. و کشوها را یک به یک خالی میکنم. هرآنچه اضافه است و تاریخ گذشته  است و یا استفاده نشده دسته بندی میکنم. 

کیسه های جدا گانه برای خیریه یا زباله! انگار نفس میکشند کشوها از خلوتی و نظم. سراغ کابینتهای حمام میروم و همه را مرتب میکنم. هفته گذشته اینها را خالی کرده بودم ولی یکی دو بسته نیمه خالی بود که یکی کردم و کلی جعبه ریختم بیرون و ملافه تخت را میکشم و روتختی را مرتب میکنم, یک شمع روشن میکنم و میروم سراغ کشوهای یکی از بوفه ها, شمع ها را خالی کردم توی جار, ظرفها باشد برای هفته آینده. باید جعبه بگیرم و اینها را خالی کنم. نمیتونم برای آن لحظه صبر کنم که اینها را بدهم بره! گرد گیری میکنم, کشوهای میز را مرتب میکنم. میرم سراغ لیوینگ روم خودمون! روکش مبلها را عوض میکنم مانند هر هفته و همه جا را گردگیری میکنم و روکش جدید میکشم! کشوهای میز را مرتب میکنم و رومیزی های شسته شده را در کشو میگذارم و نوبت تی وی روم میشه که بوفه اش را مرتب میکنم. لباس شویی پر و خالی میشود و لباسهای شسته شده توی سبد روی هم منتظر دستی هستند که آنها را به آفتاب گرم بسپارد. کشوها ی آشپز خانه را خالی میکنم, دو تا کیسه کنار دستم پر میشود. سطل زباله و سطل خیریه! 

کابینتها یک به یک مرتب و تمیز میشوند, چه قدر فضا بیخود اشغال  شده بود. چه میکردی تا حالا ایوا! ماشین هنوز میشوره و من به صدای رادیو گوش  میدهم و صدای درونم که چه خوبه این مرتب کردنها, این رها شدن از برخی از وسایل حتا از برخی از الگوهای  غلط و آدمهای اشتباه.  انگار ذهنم آرام میگیرد. 

آشپزخانه مانند تآر عنکبوت است اما پروایی نیست. لباسها و ملافه ها در باد و آفتاب به هم میپیچند و من به بوی خوش تمیزی فکر میکنم. ساندویچ مرغ و پنیر را تست میکنم و یک لیوان آب پرتقال سر میکشم.

بوفه بالا را دست میکشم, مرتب است. عکسها را باید عوض  کرد, باید عکسها را ظاهر کنم, قابها را هم عوض باید کرد. بوم عروسی دوستی  را به سطل میاندازم, به رقص دونفره زیباشون فکر میکنم, به همسر اول آن مرد که زندگی اینها را جهنم کرد, به مردی که خمار بود و نفهمید زنش کی رفت. آفیس از همه بیشتر کار دارد, کاغذ کاغذ و کتابهایی که به کار ما نمیآید. هفته دیگر کتابخانه را پاکسازی میکنم, ایشان که به کتابهایش پیوند جاودان دارد, من که  ندارم. کمد ملافه ها را دست نمیزنم. هفته دیگر انجام میدهم. چند هفته پیش بود ایشان بقیه کمدها را مرتب کرد با من. همه جا را گردگیری میکنم. سراغ جارو برقی میروم, همه جا زیر فرشها و زیر مبلها و میزها, کنجها و گوشه ها فراموش شده. 

ماسکی روی صورتم میگذارم و دوش میگیرم. ساعت ۳.۳۰ بعد از ظهر است. خسته ام و روی تخت دراز میکشم, فیلم میبینم و کیف میکنم از تمیزی خانه. ساعت ۷ شد و آفتاب کمی پایین آمد برای پیاده روی میروم. دوچرخه صورتی کوچکی کنار دریاچه افتاده است. 

برای شام دمپختک درست کردم با نیمرو. لیست خرید در آشپزخانه را کامل میکنم. شمع ها را روشن میکنم و خانه نورانیست. 

پ.ن. خدایا به چه زبان ازتو سپاسگزاری کنم! 

پ.ن. نوروز همین گوشه کنارهاست. 


خوشبختم

بلند شدم از خواب، ایشان قصد رفتن نداشت. خوشحال شدم که استراحت میکند امروز. ساعت ٧.٣٠ در را می بندم، دو دل که خودم بروم یا با ترن. ترن برنده شد و جهیدم در ترن. زنی سیاه پوست رو به   روی من ترانه ای زمزمه میکرد بی اعتنا به اطراف، شبیه لالایی و بدون ملال به حریم من پا اندازی کرده بود. برای خودم موز داشتم ، بلوبری و شاتوت با آب خوردن. صبحانه نخورده بودم، ترن لک لک کنان می رفت. مدتهاست به دیر کردن فکر نمیکنم. من یک عمر عقب ماندم! 

هوا خنکای صبح گاهی داشت. سر وقت رسیدم و آغاز کردم !صبحانه خوردم.همکار مهربانم آمده بود با دلی بیتاب برای فرزند که در آغوشش بیهوش شده بود. سخت است، اشک به چشمم آمد.

کار وکار و کار و یک همکار حراف کار همه را عقب می اندازد.

برای ناهار موز خوردم ، یک سالاد سزار خریدم  و به همکار مهربان هم  دادم. بیکن ها را دور ریختم! 

چای سبز نشیدم. چای سبز به‌‌‌ مزه خودم. 

به‌‌‌ مادرم پیام دادم که ویزا آمد و مهیا سفر باشند. با خواهر جانان چت کردم. کارم را تحویل دادم و راحت شدم. در برابر همکار پر حرف سکوت می‌کنم.یکی چی‌س کوچک خوردم.٦١٨٢ قدم تا الان را رفتم. شام دارم و فردا تعطیلم! کم کم خانه تکانی میکنم. ظروف نو دارم برای دادن به کسی، فقط آن فرد یافت نشده است. 

لباسهای نو با مارک که فقط خریدم ، همه باید هدیه به فردی بشوند. بیا اسباب هایت را ببر تو را به خدا، منتظرند!

راهی خانه هستم، بوی ادکلن سنگینی  همرا با همهمه مسافرین به لهجه های مختلف در ترن نشسته، نور آفتاب سرم را نوازش میدهد و زیر لب زمزمه میکنم که خوشبخترین زن زمینی ایوا.

کسی خانه نیست. فقط چای روی گازه و برنج در آب شناوره, زیرش روشن میکنم. خورشت را هم روی شعله کم میگذارم. ایشان منتظر من نمانده و رفته, به ساعت نگاه میکنم انگار کمی دیرکرده. معمولا نیم ساعت بیشتر راه نمیرفت! خوب تو که خانه نبودی, میدونی کی رفته؟ مایع را تو دستشویی ها یک به یک خالی میکنم. دستکش به دست تند تند تمیز میکنم و با دستمال آنتی باکتریال همه جا را دست میکشم. کاش تمام شیرها سنسورداشت. چشمم به دوش حمام افتاد, ایشان یکی دیگه نصب کرده امروز که خانه بود. همین چند روز پیش بهش گفتم, کاش یکی هم برای حمام اتاق مهمان بگیرد. سطل حمام مهمان و بی مسولیتی یک مهمان خانم! 

ایشان برگشته و میخواهد دوش بگیرد, لباسها را از بند جمع میکنم. امروز ایشان خانه بود, گفت موهاش را کوتاه کرده!  من هم تنم را میشورم. برنج قالبی بر نمیگردد. خورشت کم آب شده, خیار نداریم! 

شهرزاد نصفه کاره ماند, ایشان چه راحت از کنار من رد شد, انگار من امروز خانه بودم و او سر کار. ظرفها را گذاشتم و گفتم زحمات غذاها را بکش. ماشین پر شد. 

فردا فردا روز پر کاریست. روز مرتب کردن و نظافت و فنگ شوی! 

شهرزاد را توی تخت نگاه میکنم و میخوابم.





دخترک مو هویجی

 دیشب خوب نخوابیدم, به هزار زور ساعت ۱.۳۰ خوابم برد و ساعت ۵.۴۵ دقیقه از یک خواب هولناک بلند شدم. خواب بدی بود, یک عده حمله کرده بودند به خانه من که خانه الان من نبود ولی مال من بود در خواب. من رهبری میکردم آدمها را که چطور مبارزه کنند  و خودم هم رفتم داخل یک اتاق پناه گرفتم و روی زمین دراز کشیدم. مردی روی تخت خوابیده بود به من گفت تو روی زمین دراز نکش بیا روی تخت خودت دراز بکش تو ملکه ای. خوب اگر من ملکه ام تو روی تخت من چه میکنی آقا؟ خیلی بد بود خوابش و پریدم از خواب. بلند شدم و وسایل را جمع کردم البته همه چیز آماده بود. دوش گرفتم و آماده رفتن شدم. برای صبحانه یک برش تست و کره  و عسل گذاشتم و ۴ عدد سیب و یک موز برای خودم برداشتم با بطری آب و یک لیوان آبمیوه تازه. با ترن رفتم, کتابم را تمام کردم. کمی پلک روی هم گذاشتم و رسیدم به ایستگاه. از ایستگاه پیاده رفتم تا محل کارم و به نام خدا آغاز می کنم. 

امروز روزی بود که همکار جدید میآمد برای روز اول کار. خانم دست و پا دار و مادر دو دختر  که دوست داشته دوباره به کار برگردد. بسیار هم تیز و نکته بین و به امید خدا از پس اینها برمیآید. امروز سر یک موضوع مسخره مدیرمان آمد و چرت و پرت گفت. حالا این صاحب بیزینسه ما ماندیم برادرش چرا افسار پآره کرد! امروز بیش از هر روز دیگر مصمم شدم برای ترک اینجا! کلا هم سرم به کار خودم بود و با کسی حرف نمیزدم البته منظورم با  این خواهر و برادر بود. بعد هم برادرش ایمیل زد برای من که ببیند مشکل لپتاپم حل  شده, به خودم زحمت جواب دادن ندادم.


فکر کنم تعبیر خوابم بود! 

امروز رو حرفم ایستادم. یک نان شیرمال کوچک نصفه داشتم که خوردم. اسنک سیب خوردم و آب کرفس و سیب هم خوردم. برای ناهار موز خوردم و ساعت ۲.۳۰ -۳ رفتم پیاده روی و یک لیوان آبمیوه تازه گرفتم برای خودم. تا  ٨٣٠٠قدم هم راه رفتم. عصر که کمی احساس گرسنگی داشتم بادام و توت خشک و انجیر خوردم. برای آغاز خوب بود امروز! 

رفتم خانه، برای شام  شامی دوست کردم با سالاد و آش شله قلمکار هم بود در کنار غذا همراه سایر مخلفات. 

ساعت یازده خوابیدم و دوباره ساعت ٣.٥ بیدار شدم. توی حیاط هوا خنک بود. کمی راه رفتم در تاریکی و بر گشتم به تخت، موبایلم را روشن کردم و کمی مدیتیشن کردم و کمی گوش دادم به درسهای این و آن و در آخر ساعت ٥.٣٠ خوابم  برد و با  صدای ساعت برخاستم. رو به راه نبودم ولی راه افتادم. به خاطر مسایل دیروز زیاد با دل و جان نبودم. تو کار خودم بودم. برای ناهار یک موز خوردم و سیب و رفتم کمی راه رفتم. اینروزها  دست  کم  ٤٥ دقیقه راه میروم در روز! 

طبیعت حس شادی به من میدهد و فشارها را به خود جدب میکند.

برادر مدیر امروز آمد و نیم ساعت از وقت با ارزش من را حرف بیخود زد از در و دیوار! ١٠ دقیقه زودتر ترک کردم و نیم ساعت زودتر رسیدم و رفتم خرید کرفس،گوجه فرنگی، کمی غذای حیوانات، نان، سس قار چ، کیک موز و اسکان سیر و پنیر ریختم تو سبد و به سمت خانه رفتم. ایشان پیام داد برنج درست کنم. حالا چی داشتیم که این فقط برنجش را میخواست درست کنه؟! 

ماکارونی را دم کردم  و کمی مرتب کردم.مادرم زنگ زد ولی از شدت سردرد کوتاه صحبت کردم . سا عت ٧.٣٠ دوش گر فتم و ساعت ٨ با سردرد زیاد شام کمی خوردم ایشان را مجبور به درست کردن سالاد کردم! زود بلند شدم و کلاهم را سرم گذاشتم و یک سریال خنده دار جدید دیدم، کمی بعد در آینه زنی وا دیدم که خسته و بیجان است. ساعت ٩.٣٠ رفتم توی تخت و تا ٧ صبح خوابیدم!

پ.ن. زنی در ترن بود با موهای هویجی، کنج در کز کرده بود و نگران و مستاصل، دختر بچه ای لرزان بود. دعا میکنم آرام گرفته باشى، رها و آزاد باشی و بند دلت  پا ره نشه دخترک مو هویجی!