آنچه گذشت

هفته گذشته یک روز کامل و طولانی سر کار رفتم و چه خوب بود. آرایشگاه رفتم برای موهام چه بد بود! گفتم تن قرمز نمیخواهمااااا و نارنجی در آورد. انقدر قیافه ام ناراضی بود که گفت چند روز دیگه بیا دوباره برای رنگساژ ! ۲۰۰ دلار هم دادم ولی نتیجه افتضاح شد. سه شنبه خرید کردم سبزیجات و نان مورد علاقه ام به همراه زولبیا و بامیه. به خاطر عید همه جا شلوغ بود. هر روز پیاده روی رفتم و هر شب خوابهای بد دیدم و از خوآب پریدم. 

چهار شنبه خانه بودم و کمی کار کردم از خانه. 

پنجشنبه نان خریدم با سوسیس برای شام, تمام روز از ۸.۳۰ تا ۵.۳۰ جلسه بودم. 

جمعه فقط دور خودم چرخیدم و چرخیدم. ناهار درست کردم و رفتم آفیس ایشان برای کاری, که وقتم تلف شد آنجا هم و کار هم انجام نشد. خرید هم داشتم اما نرفتم و بازگشتم خانه و ناهار خوردیم که کشک بادمجان بود. شام هم نان و پنیر و شیر خوردیم. 

شنبه خانه را تمیز کردم و هلیم درست کردم برای یکشنبه صبحانه. ناهار سبک خوردم, یعنی ایشان نان و پنیر و گردو خورد  و من هم که هیچی. حوالی ۷.۳۰ رفتیم به رستورانی که با دوستانمون قرار داشتیم. ایشان میگفت هیچکی اینجا نیست ما زود رسیدیم. رفتیم داخل و دیدیم  رستوران دو سالن داره و میز ما سالن پشتی بود. میز ۳۰-۴۰ نفره!!! 

شب خیلی خیلی خوبی بود و بادوستان گلم کلی خندیدم. ایشان هم خوش گذشت بهش و ساعت ۱۰.۳۰ خداحافظی کردیم و برگشتیم خانه. 

یکشنبه هلیم را رو به راه کردم برای صبحانه و همینطور خورشت کرفس برای ناهار و رفتم خرید. ایشان برنج را دم کرد, همه خرید من ۲ ساعت طول کشید! ناهار خوردیم و جمع کردیم. ایشان خوابید و من کمی کتاب خواندم. سرچ کردم موی نارنجی را چه  کنم؟! غروب شده بود و ایشان هنوز خواب بود. قلبم میگیره وقتی کی غروب میخوابه. بیدارش کردم  و چای دم کرده را خوردیم. با مامان و بابا حرف زدیم. مامان گفت برو و بهشون بگو,  باید درستش کنند! خلاصه منرا متقاعد کرد که بروم. دلم برای آن خانمی میسوخت که ممکن بود کارش زیر سؤال بره تو آرایشگاه برای همین  دلم میخواست خودم کاریش بکنم. ایشان هم با مادرش صحبت کرد, من هم با خواهر ایشان کلی چت کردم. 

گروه خوانوادگی را چک کردم, دیدم خواهرم به پسر دایی و دختردایی تسلیت گفته! فکر کردم شاید مادربزرگی کسی فوت شده که دریافتم خیر, دایی فوت کرده. خیلی ناراحت شدم. دلم برای زنداییم و فرزندانش سوخت. دایی هم که طفلک خیری اززندگیش ندید با یک بچه بیمار و ورشکستگی که هیچوقت نتوانست دوباره بلند بشود. 

ورشکستگیش را مدیون همین مذهبیون خانواده بود که هر چند ماه یکبار رد مظالم ملیونی میدهند. دفتری بسته شد, آرامش به خانواده ببخش.


آنشب خیلی بد خوابیدم و کلی بال بال زدم. دم صبح خوابم برد, ساعت ۷ مامان زنگ زد و بیدار شدم. کمی حرف زدم و صداش گرفته بود. دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه, به آقای صاحب سالن گفتم ماجرا را و خوشبختانه آن خانم رفته بود مرخصی و تا هفته دیگر نمیآمد. تا هفته دیگر هم یادشون میره! به یکی از خانمها منرا سپرد و زدند تو کامپیوتر که ببینند چه گلی  به سرم کاشته بوده. دست آخرم یک رنگ شکلاتی تیره زدند روی سرم که رنگش قشنگه ولی آن هایلایت ها هنوز بدرنگه. حالا من باید هر دوهفته اینو بزنم و شاید موهامو کوتاه کوتاه کنم و شاید مآهاگونی کنم. تا حالا تو عمرم انقدر از رنگ مو ناراضی نبودم. کمی چرخ زدم, یک لیوان بزرگ آب سبزیجات خریدم برای ناهارم و برگشتم خانه. 

با خواهر جانانم حرف زدم مفصل, با یکی از دایی ها و خالهها چت کردم, آنها هم مانند من غربت  نشینند.

برای شام زرشک پلو با مرغ و سبزیجات همراه  با سالاد فراوان درست کردم. سریال مورد علاقه ام را دیدم. شب  خیلی خسته بودم. ۱۱تا ۷ خوابیدم, ایشان را راهی کردم. کمی کتاب خواندم و مطلب گوش دادم توی تخت. داروم  را خوردم و خوابیدم دوباره.با زنگ موبایلم بیدار شدم. ۱۰.۲۰ دقیقه بود. 

همکار سابقم بود که حالا با هم  دوستیم. جواب ندادم و چشمهام را بستم دوباره, تا ساعت ۱۱توی تخت بودم. دست و رو شستم, یک چای ریختم با کره و عسل خوردم. تخت را جمع کردم. به دوستم زنگ زدم و برای هفته آینده ۵ شنبه قرار شد بریم خانه  اش,بعد برویم کوه و بعد برگردیم خانه اش برای  ناهار. 

باید هدیهای خوبی بخرم براش, یکی از بهترین  هاست.


برای پرندهها دان ریختم, هوا سرد و توفانی بود و همه چیز به هم  میپیچید. 

دوستی که با هم شام رفتیم بیرون هم جواب تلفنم را داد وکمی هم با او صحبت کردم. 

خمیر نان شیرمال درست کردم, گذاشتم وربیاد. لباسها را ریختم توی  ماشین. رفتم پیاده روی. دوش گرفتم, خمیرها را فرم دادم و روشون را پوشاندم تا دوباره ور بیاد. 

کامپیوتر را روشن میکنم, کمی کار میکنم. دوستی از ایران زنگ زده بود دیروز, بهش زنگ زدم. روزگار بعد از طلاق با یک فرزند نوجوان میگذرونه, باز خدا پدرش را حفظ کنه که یک آپارتمان و بهش داده و ساپورت مالی هم میکند.کارم تمام میشود, چای دم میکنم. روی خمیرها تخم مرغ میزنم با کنجد و داخل فر میگذارم. میخواهم نماز بخوانم که ایشان میرسد. 


آفتاب کم کم غروب میکند, چای میخوریم با نان شیرمال گرم! شام ماکارونی با فیله مرغ و قارچ به سبک ایرانی با ته دیگ سیب زمینی و سالاد  کاهو. آب پرتقال میگیرم که ایشان کمک میکند و یک پارچ کوچک آب پرتقال میگیرد. به مادرم زنگ زدم, در مراسم بود و با خاله ها صحبت کردم, خدا بهشون صبر  بدهد.

ایشان دوست دارد سر شام فیلم ببیند, حیف پول که برای این فیلمها هزینه میشود. 

خدایا سپاسگذارم  به خاطر سرپناه داشتن دراین شبها, به داد بیخانمانها خودت  برس.

 کاش در کلیساها و مساجد تو شبهای سرد زمستان باز میکردند, به یک دردی باید بخورند! 

کاش فیش حقوقی آتشنشانها, محیطبانان, سربازان و مرزداران هم رو میشد تا بدونیم کی خادم ملته. 

کاش زودتر به داد ایرج خدری ها میرسیدند.

کاش با هم مهربانتر  باشیم.


آخر هفته

وقتی از خواب بلند شدم خوب بودم ولی نیم ساعت بدن انگار ارگانها بیدار شدند و کهیرها پدیدار. داروهام  را می خوردم, صبحانه مختصری و کار چندانی ندارم. این شد که برای خودم کارمی  تراشم و آش رشته  درست میکنم. ماهیتابه کوچک  چدنی را پر از سیر میکنم, بوی آش توی خانه میپیچد. هوا بارانی و سرده, غذای اصلی هم سبزی پلو درست میکنم. دوش میگیرم و مو هام را خشک میکنم. پیاده روی میروم و برمیگردم خانه. دلم ماهی تازه میخواهد, راهی مارکت میشوم. هیاهوی فروشنده ها و تازگی محصولات آدم را به وجد میاره و خرید میکنه. ماهی ها را تا پاک کنند میروم گوشت کبابی میخرم برای فردا و نان مورد علاقه ام. 

اسفناج میگیرم تا خورشت درست کنم یکروزی که سر حال بودم. موز و کرفس, پیاز هم میگیرم. زیاد خرید نمیکنم, فکر میکنم همه چیز دارم توی خانه. سر راه از فروشگاه کمی مرغ و گوشت دودی برای ساندویچ ایشان و ماست  میگیرم. بنزنین میزنم و از جلوی آفیس ایشان رد میشوم. ماشینش آنجاست و همینطور همکاراش. 

در را باز میکنم و بوی آش خانه را برداشته. جا افتاده, کشک اضافه میکنم. پیاز و نعنا را توی تابه های کوچک آماده میکنم. 

وسایل را جابه جا میکنم. بسته بندی میکنم, ایشان رسیده و فقط آش میخورد. سبزی پلو درسته ماند برای روزی دیگر, فردا که نه چون فردا برنامه دیگر دارم.  شنبه تمام شد. 


یکشنبه خدا  شکر کهیرها بای بای کردند و رفتند. آقایی آمد برای کارهای برقی خانه, خوب دلمان خوش بود نهارمآن کباب است و آماده و به کارهای خودم میرسم. که زهی خیال باطل! ریختو پاشی کرد که از بالا تا پایین را تمیز میکنم . فرشها را هم جا به جا باید بکنم . نیازی به گفتن نیست که ایشان مرا دست تنها گذاشته  و رفته  متینگ با شریکش. 

وقتی هم آمد رفته به کارهای باغ و بستان و بیرون را هم آن تمییز کرده. کبابها آماده  است و ایشان آتش به پا میکند. امروز هوا آفتابی و دلچسبه. یک مشت اسفند توی منقل میریزم. ناهار میخوریم , فیلم میبینیم  و ایشان میخوابد  تا ۶!!!! من هم کتاب می خوانم . غروب روی پروژه بیزینس ایشان کار کردیم و ایده هام را گفتم. دوشنبه اجرا میکنم. 

با خواهر جانانم حرف زدیم زیاد.

شب نخوابیدم و جا به جا شدم. یادم نیست کی خوابیدم ولی دیر بود. 


پ.ن. خاله نازنینم پیامی پر محبت داده که باید پاسخ بدهم. 

باز هم دکتر

شلوارم را بالا میزنم و پام را نگاه میکنم, شکم و دستهام و کمرم. همه رفتند و پوستم صافه! خدا را شکر, دیشب ۳ تا قرص خوردم و خوابیدم. چای دم میکنم و گوشت میگذارم بیرون. امروز ایشان ناهار میاد خانه. مچ پام خارش خفیفی داره, یک ربع بعد مچ, ساق, زانو و کمرم پر کهیر شده و ورم کرده, دستهام هم از مچ شروع شد و میرفت بالا. زنگ زدم دکترم و برای نیم ساعت بعد باید آنجا باشم. تند دوش میگیرم و آماده میشوم. فقط آب خوردم و دارم را, خوب نظر دکتر این بود که دارو باید عوض بشه و دوز بالاتر هم باشه. دارو را میگیرم و همان جا توی ماشین میخورم. خانه که میرسم همه کم شده و یا محو شده اند. 

ناهار خورش برای ایشان میپزم, کرفس یا قرمه خواست و من یک چیزی در این مایه ها میپزم.

خانه را تمیز میکنم و تنها طی میماند برای  فردا. کآرم نزیک دو تمام میشود, کته میگذارم و میروم برای پیاده روی. ۴۵دقیقه راه میروم , سرگیجه دارم و فکر میکنم می افتم هر آن. یادم میوفته که چیزی نخوردم. فقط یک لیوان چای نبات و یک تکه کوچک نان سبوس دار. خانه هستم, دو گوجه, خیار و پیاز خرد میکنم برای سالاد شیرازی و همینطور برانی اسفناج. میز را میچینم. به شدت خواب آلوده هستم, آدیو را پلی میکنم و خوابم میبرد, با صدای در گاراژ از خواب بلند میشوم. نزدیک چهار شده , غذا را میکشم و میخوریم. جمع میکنم و کمی برای شب ایشان مانده است. روی کاناپه دراز میکشم و خوابم میبرد, غروب شد, هوا تاریک شد, سردتر شد. من بیدارم, انگار زیر پتو کنج آسایشمه! ایشان بلند میشود و کتری را آب میکند. کاری ندارم, برنامه تی وی را بالا و پایین می کنم. سر درد دارم, چشم راستم  فشار  زیادی دارد. 

یک لیوان بزرگ چای میخورم, همه وقت روی کاناپه دراز کشیده ام یا خوابیده ام و یا میخورم. 

ایشان به کارهایش میرسد و من از بیکاری نشسته ام و فکر میکنم. 

حدود ۱۰ ایشان پیدایش میشود و شامش  را گرم میکند, من هم نان و پنیر میخورم. چند تا فیلم میبینیم با هم. 

این بود جمعه ما.   

پنجشنبه چه میکنم, پنجشنبه کهیر میزنم!

۷.۴۵ دقیقه صبحه و توی تخت میچرخم, بلند میشم و چای دم میکنم و برای ایشان ساندویچ درست میکنم و همینطور برای خودم که وقت ناهار آماده باشه. صبحانه ایشان آماده است. خودم برمیگردم و میخورم. دوش میگیرم. ۱۳ دقیقه طول میکشه تا آرایش کنم, لباس بپوشم و برم بیرون. موهای خیسم را زیر کلاه میپوشونم و سوار ماشین به سمت دکتر. اولین مریضم و زود کارم تمام میشود. دکتر پرسید خوبی و جواب شنید خیلی خوبم. بانک میروم و کارهای ایشان را انجام میدهم.  به سمت داروخانه میروم  و داروم  را میگیرم. رنگ مو شکلاتی میخرم. روز خوبیه ولی سرده. برای آفیس ایشان کمی خرید میکنم, شوینده و پاک کننده تا  سر راه تحویلشان بدهم. 

برای خودم یک نان سبوس دار کوچک میخرم و برمیگردم خانه. شیر گرم میکنم با کمی دارچین, کره روی نان میمالم با عسل و میخورم. کمی خانه را مرتب میکنم. با دوستی حرف میزنم , قرار شد برای آخر هفته دیگه شام بریم بیرون, اگر ایشان هم نیامد خودم میرم. 


یک لیوان چای سبز بر میدارم و پشت کامپیوترم میشینم, کارهای عقب افتاده را انجام میدهم. کارهام را آپلود میکنم, خرابکاری ها را راست و ریست میکنم. سرما توی تنمه هنوز و یک لیوان چای دیگر آماده میکنم. یادم میاد که موهام را خشک نکردم. ساعت ۳ شده, موهام را خشک میکنم و جمع میکنم. ساندویچم را تست میکنم, تو اتاق خواب کمی کار دارم و برمیگردم دود در آشپزخانه میرقصد. پنجره ها را باز میکنم و ناهارم را میخورم. کاهو میشورم و فیله مرغ و قارچ بیرون میگذارم برای شام. 

یخچال را تمیز میکنم, کابینت حمام خودمان را هم همینطور, جا پنبه ای را پر میکنم. برای یک سال شامپو و لوسیون بدن و کرم دارم. خریدهام خیلی کم شده. 


برمیگردم سر کارم و ساعت ۶ کآرم تمام میشود. 


پیازچه ها را خرد میکنم با کمی روغن تفت میدهم, فیله را ریز میکنم, قارچ ها را خالی میکنم تا با هم بپزند. سالاد را درست میکنم با هویج و لبو. آبجوش پاستا آماده میگذارم. کره سیر کمی گرم میکنم و به روغن زیتون رزماری و فلفل اضافه میکنم. نانها را میبرم داخل تستر میگذارم. چای روی کتری  دم میکنم برای ایشان. 

سس پستو را با پنیر به  مواد اضافه میکنم و زیرش را خاموش  میکنم.  

میز شام را آماده میکنم و پاستا  را داخل آب میریزم. ایشان میرسد, باران تندی میبارد. چای میخوریم.

شام آماده میشود, سس جدیدی خریدم که بد نبود ولی نه به خوبی قبلی. 


پ.ن. زیاد آلرژی غذایی نداشتم ولی امشب کهیر زدم و پوستم خارش دارد. یک لیوان چای سبز درست کردم و زیر پتوم لمیدم. 

بهتر دیدم فقط آب بخورم، شمار کهیرها و وسعتشون بیشتر و بیشتر شده. 

چهارشنبه

چهارشنبه باید روز خوبی باشد. چون یکجوری میان هفته است, کمی رفته و کمی مانده. 

صبح آب پرتقال تازه میگیرم برای خودم که صبحانه به شمار میاد, دوش میگیرم و پیاده روی میروم. 

! چند روز است از خانه بیرون نرفتم. کاری هم ندارم, خریدی هم ندارم ولی میروم ظهر بیرون. برای ایشان خرید میکنم. برای خودم گل میخرم, ناهار آبمیوه میخورم. 

کمر درد دارم, مسکن میخورم, زیاد راه میروم و زیاد خرید میکنم. ابروهایم پر شده و ریشه موهایم رنگ میخواهد اما حس رفتن پیش آرایشگر نیست. ۴ ماهه فکر میکنم هایلایت کنم یا نه, همین قهوه ای خوب است یا نه. زیاد موی سفید ندارم و هر کس میبیند میگوید حتما خوب زندگی کردی, چرا که نه. عالی زندگی کرده ام به یاری خداوند. 

به همکآرم  گفتم من سه روز در هفته کار میکنم. هفته آینده یک روز کاری طولانی دارم. 

راستی کمپانی قبلی تسویه حساب کرد. شانس آوردند چون میخواستم شکایت کنم. درست پس از ۱سال و چهار ماه! 

دوستی پیام گذاشته که یک شب شام برویم بیرون. پرنده ها را دان دادم. 


با حیوانات مهربان باشیم, آنها آدمیان دیگرند صاحب سیاره ما.

 با دنیا مهربان باشید تا صاحب دنیا با شما مهربان باشد. 

 دنبال ثواب نباشید, نیکی کنید برای نیک ماندن. 

خدایا چه کنم که بخشیده شوم.

چه کنم که نیکی کرده باشم. 

خدآیا  کمک کن که کمک باشم.