دهه ۷۰

یکشنبه تنبل رسید تا ۹.۳۰ توی تختم و کلی میدتیشن کردم. گفتم امروز صبحانه بخوریم و مربای آلبالو بخوریم؛  پنیروگردو بخوریم. چای دم کردم و نزدیک ۱۰.۳۰ تازه صبحانه خوردیم.۴-۵ تا بسته گوشت  بیرون گذاشتم و برای ناهار خورشت کرفس و قیمه هم برای دوشنبه درست کردم. آبمیوه تازه هم گرفتم و بورک پنیر و اسفناج درست کردم و بالا را هم تمیز کردم و جارو کشیدم. ایشان  ماشینش را شست با پارگینگ.  توی هوا بارونی رومبلی ها را شستم و دو که برنج دم کردم رفتم دوش گرفتم و ۲.۳۰ ناهار خوردیم با ماست و خیار. بعدش من مدیتیشن کردم و ایشان روی کاناپه خوابید و منم چرت زدم توی اتاق آفتابگیرم. با هم رفتیم پیاده روی و من برنامه ریزی خانه تکانی دارم. به دخترکی که سال  پیش آمدم پیام میدهم ببینم هنوز کار میکند یا نه.  توی باران رفتیم پیادهروی. 

با خاله نازنینم حرف زدم و چند تا کتاب خوب معرفی کرد بهم. خاله ام با ربدشام تازه از خواب بیدار شده بود و برف تماشا میکرد و من اینور دنیا توی تختم دراز کشیده بودم و شب را تحویل گرفته بودم. خاله هم مانند من حس ایران رفتن ندارد.  دوست  ایشان آمد برای کاری؛  ظرفی اینجا داشت که پر از باقلوای لبنانی کردم براش. 

کمی تی وی نگاه کردم؛  کتاب خواندم و ایشان با صدای بلند فوتبال تماشا میکند. خودش تنها شام خورد و ظرفهایش را شست. دوران سلطنتش دوباره آغاز میشود. مادرش فردا میاید. 

توی سرم میچرخد که برای عید چه کنم؛  سمنو بپزم و شیرینی درست کنم و هر روز یک جای خانه را بریزم بیرون. روتختی نو بخرم وشاد باشم. کسی چه میداند شاید سال دیگر زیاد نماندم. راستی موهایم را بیگودی پیچیدم! دهه ۷۰ میلادی شدم؛  اوج زیبایی و شکوفایی. 

هسته لیمو جمع کنم و بکارم به جای سبزه؛  حالا شاید! 

خدایا سرعت ۹۶ بالاتره  آیا!

 تمام هفته سر کارم. 

جمعه صبح بیدار میشم و کمی بهترم منتها نای سر  کار رفتن ندارم. یک ماهیچه  انداختم توی زودپز و ایشان را با آبمیوه و موز راهی کردم.پکمی لوبیا چشم بلبلی هم گذاشتم بپزه و برنج خیساندم. تند تند خانه را گردگیری کردم و جارو کشیدم. یکسری لباس انداختم توی ماشین و بیرون پهن کردم و سری دوم را ریختم که وقتی برگردم بیرون پهن کنم،  دوش گرفتم و اسموتی خودم را درست کردم و رفتم سر کار،  کارم کمه و حوصله ام سر میرود؛  خودم هم آن بخش تنهام یعنی آفیس مال خودمه. برای خودم یک چای سبز درست کردم  و خرید هم رفتم؛  نان،  شیر،  دورقم پنیر و دوتا شیر بادام برای خودم و پد و یک غذا برای فرشته کوچولوم. دو کارم به پایان رسید و به سمت خانه برگشتم. چراغ بنزین روشن بود ولی حال بنزین زدن نداشتم. 

تقریبا ۳ بود که رسیدم خانه و برنج را دم کردم؛  لباسها را بیرون پهن کردم و  تا خریدها را جمع کنم ایشان رسید و ناهار آماده بود که خوردیم و ایشان ظرفها را چید توی ماشین و من یک چرت زدم و ایشان خوابید تا ساعت ۶-۷ و بعدش رفتیم پیادهروی و شب آرامی داشتیم. 

دوست فرشته کوچولو آمد و زندگی را به هم ریختند.

مدیتیشتم سر جاش بود امروز و به آرایشگرم پیام دادم که هفته آینده موهام و ابروهام نیاز به مرتب کردن دارد. 

شنبه صبح زود بیدار شدم. نانها را سس میزنم و کالباس ها را روش میگذارم و به شکل مثلثها کوچک برش میزنم؛  مرغ و گوشت و پنیر ورقه ای و توی یک سبد حصیری  کاغذمیاندازم و ساندویچها را توی آن میچینم؛  آماده بردن که ایشان میگوید هر وقت آمدی خودت بیاور! 

کمی جمع و جور میکنم و ماشین را هم روشن میکنم. ساعت ۱۰.۳۰ میروم بیرون؛  بنزین میزنم قبل از همه چیز و بعد ساندویچها را میبرم برای آفیس ایشان و چک میکنم کم و کاستی ها را. خیلی خرید دارم از میوه و سبزیها تا سوپر مارکت؛  یکسری از خریدها را توی ماشین میگذارم؛ دوستی خندان و مهربان رو در روی من درمیاید و بقیه خریدهامان را با هم انجام میدهیم و دست آخر یک کافه دنج میرویم و بیش از یک ساعتی حرف میزنیم. به پسرش زنگ میزند که ناهار بخورید که من با ایوا هستم و از با هم بودن شاد میشویم. آشنایی ما بودن هم زمان در جایی برای کار بود و نه من رفتم و نه این مهربان؛  انکار پازل خدا برای آشنایی با این گلبانو چیده شده بود. 

سوار ماشین من شد و با هم رفتیم آفیس ایشان که شیر و بیسکوییت و قهوه را بهشون بدهم؛  چند تا ساندویچ مثلثی هم آوردم برای دوستم. 

بعد هم رساندمش جایی که ماشینش بود و برگشتم خانه. خریدها را جا به جا کردم و ایشان هم میرسد و تشکر کرد  برای ساندویچها و چند تاش هم مانده بود،  استراحتی میکنیم و غروب میرویم دم دریاچه و کلی راه میرویم و در راه برگشت ایشان  هم بنزین میزند  برای شام املتی با فلفل درست میکنم چرا  فلفل ها تند نیستند؟  

امروز زنی در باد خنک غروب لباسها را جمع میکرد با بغض؛  دلتنگ صدایی بود. هیچکس این دلتنگی را نفهمید جز خدا و خودش و دل تنگش.

پ.ن. ساز دلم ناکوک است.

پاکسازی

 درست همان کاری را انجام میدهم که توی کتاب گفته؛  سه بار در یک هفته پاکسازی را انجام بدهید و رها کنید و یک هفته صبر کنید تا نتیجه را ببینید. درست سر زمان؛  خدایا مرسی. حالا هر هفته باید یکی دوروز روی خودم کار کنم و پاکسازی کنم خودم را تا نجات پیدا کنم از دردهام. 

خدایا سپاس سپاس.

ده دقیقه به هشت بلند شدم و برای ایشان یک ساندویچ با شیر موز و توت فرنگی درست کردم همراه با انگور  و برای خودم هم اسموتی توتهای مختلف با پودر نارگیل و کنجد و دوتا شیشه کوچولو آب هندوانه که در یکیش بد قلقی میکرد از همان اول. کمی آجیل و انگور و آلو هم شد ناهارم. توی راه اسموتیم را  خوردم و هی آهنگ تکراری گوش دادم. ۹.۴۵ دقیقه رسیدم سر کار که خوب سیستم قابل دسترسی نبود تا ۱۱.۱۵. 

از بیکاری گفتم کیفم را مرتب کنم که دیدم آب هندوانه همه چیز را صفا داده و خودش را خالی کرده! حالا باید داخل کیفم را بشورم. 

توی آشپزخانه دور میز نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم تا خبرمان کردند بیایید. 

تا ۱.۴۵ دقیقه یکسره کار کردم و برای ناهار رفتم کمی چرخ زدم و یک آب سبزیجات بزرگ هم خریدم و برگشتم تا ۴. هوا از دیروز هم گرمتر بود. 

۴ بستم همه چیز را و سر راه رفتم سوپر که نان و بیس پیتزا بخرم؛  دلدرد شدیدی داشتم دوباره برگشتم داخل ساختمان و رفتم دستشویی که خوب همین شد ترافیک کمتر شد. کمر درد و دلدرد داشتم. سرراه کمی پنیر و کالباس کمپوت آناناس و میگو  خریدم برای پیتزای شب. 

وسایل را جا به جا کردم و آشغالهارا جمع کردم و گفتم سطل ها را بیرون کذاشتم. توی سینک چندتا ظرف از صبح مونده بود تمیزکردمو چای دم کردم. 

کیک شکلاتی داشتیم و با ولع خوردم؛  باغ را آب دادم و اومدم داخل دیدم ایشان هم رسیده. مسکن خوردم چون توان حرکت نداشتم و خیلی درد داشتم،  ایشان برام چای ریخت که نشستم و کمی خوردم ولی حالم خوش نبود. ایشان با فرشته کوچولو رفت بیرون و من روی کاناپه دراز کشیده بودم. ایشان گفت غذا از بیرون میگیره. دوباره یک مسکن خوردم و احساس ضعف داشتم؛  پاهام جون نداشت. آنها زود برگشتند و بیس پیتزا را گذاشتم بیرون و رفتم جلوی در که ایشان داشت آبیاری میکرد. گفت چرا بلند شدی برو بخواب الان میرم شام میخرم. گفتم خودم درست میکنم که گفت با این حالت نمیخواهد. آمدم توی خانه و به خودم گفنم چه اصراریه خوب. بیس را گذاشتم  داخل فریزر و میگوها را هم. باز درد داشتم و تکان  نمی توانستم بخورم. حالت تهوع شدید داشتم. ایشان  رفت غذا بگیره تنها شدم روی  کاناپه  زدم  زیر گریه. یک غذا برای فرشته کوچولو درست کرده بودم و کمی هویح و لوبیا بهش افزودم. 

ایشان امد و غذا را گرفته بود و من به زود دوتا بشقاب گذاشتم؛  کمی خوردم و به فرشته  کوچولو غذا دادم.کمی از دردم کم شد.

ظرفها را توی ماشین گذاشتم و رقتم توی نشیمن دونفره دنجمون. هوا دم غروب خنک شده و پنجرها را باز کردم. از دور دستها صدای قور می آید و جیر جیرکها. 

کنارپنجره به ماه  سلام  میکنم؛  به قرص کامل ماه  و خودم را سزاوار همه چیزهای خوب میبینم.

پ.ن. پاکسازی 

ناهار دوستانه

روز گرمیه،  کار چندانی ندارم جز شستن لحافها و چیدن شیرینی و درست کردن آب هندوانه و دوش گرفتن. ساعت ۱۱.۳۰ کارهام تمومه و به دوستم زنگ میزنم که ببینم کجا هست که هنوز خانه بود و منتظر دیگری بود تا برسد. خوب منم موهام را خشک میکنم و و آرایش هم  میکنم و برنج  ها را هم را دم میکنم  و کشک بادمجان هم روی حرارت کم گذاشته و همه چیزآماده است.  تازه ابروهام را هم دستی  میکشم. دوستانم نزدیک ۱ میرسند و دور هم میگیم و میخندیم و ناهار را کمی بعد میکشم. خوب فسنجان و میگو پلو را خیلی دوست داشتند و کشک و بادمجان هم خوردند ولی نه زیاد. 

منم بعد از چند روز برنج خوردم و فسنجان و میگو پلو. وقتی برای غیر ایرانیها غذا درست میکنی نمیدونی میخورند آیا دوست دارند یا چی باید درست کرد تا خوششان بیاد که اینها خوششان آمد خوشبختانه. حالا مهمان ایرانی یک خورشت قرمه سبزی بار بگذار همه سرخوشند از بوی قرمه  سبزی. یک سینی شیرینیهای گوناگون اوردند و لباس و تخت و دوتا عروسک برای فرشته کوچولو. 

هوا خیلی گرم بود و رفتیم آنور خانه نشستیم که کمی خنکتر بود. خدا بخواهد پاییز میرسد. 

 نزدیک ۵ رفتند چون یکی مسیرش خیلی  دور بود. صحبتها  پیرامون ترامپ و ایران و......... خلاصه خودمان بود ما که سالهاست خط. اول خبرها هستیم. ما ایرانیها! دوستم میگفت خوبه ایران تو کشورهای اسلامی بمب اتم داشته  باشه و هر کی خواست تکان بخوره یک بمب بندازه سرش؛  خوب هسته البالو نیست که!!!! به هر حال گفتم بدونید یک خارجی هم حق مسلم شما دانست فقط مردمم زیر بار له میشوند؛  زیر بار سیاست بازان و سود جوها.

کار چندانی نداشتم  و کمی مرتب کردم و باغ را آب دادم و ایشان رسید و چای خوردیم با شیرینی خوشمزه تازه  که یکی برای ایشان برده بود آفیسش. یک پیاده روی کوتاه رفتیم حتی آفتاب غروب کرده از گرمای زمین کم نکرده بود. تنم را شستم و لباس خنکی پوشیدم. برای ایشان فسنجان گرم کردم و خودم ماست و خیار خوردم. 

قبل از خواب زیر نور مهتاب ایستادم توی حیاط و دو  تا دستم را رو به آسمان گرفتم و چند بار گفتم من آماده  و پذیرای بهترینها از جانب خدا هستم و سپاسگزارم . حس خوبی بود و چند بار تکرار کردم. 

پ.ن. خدایا سپاسگزارم 

دلآرام جانم

تمام شب بیدار بودم تا خورشید سپیده زد. شب بهتری میتونست باشه  برام؛  دلم میخواست خانه بمانم اما باید میرفتم سر کار. باران شدیدی میبارید؛  برای ایشان شیر موز درست کردم با ساندویچ و کمی آجیل و میوه و ۷.۳۰ رفت. برای خودم آبمیوه تازه گرفتم و تو دوتا شیشه دردار ریختم و کمی دور خودم چرخیدم و آشپزخانه را مرتب کردم که ساعت شد ۸.۲۰ و زود دوش گرفتم و موهام را خشک کردم نسبی. اسموتی برای خودم درست کردم با کمی آجیل و یک خوشه انگور و راه افتادم به سوی کار؛   ترافیک شدیدی بود به همکارم زنگ زدم که من ۱۰-۱۵ دقیقه دیر میرسم ؛  اسموتی را توی ترافیک خوردم. حالم توی راه هم خوب نبود. پریدم توی آسانسور  و۱۵ دقیقه دیر رسیدم. لبتاپم را روشن کردم و رفتم سراغ ایمیلها از هفته قبل و کارهام را لیست کردم. 

هیچ کاری از دستم در نمیرود و همه سر زمان خودش انجام میشود. 

یک لیوان چای سفید درست کردم برای خودم. آفیس به شکل اسفباری در آمذه؛ خلوت شده. تازه چند نفر متر به دست آمدند که کارهاییی را به زودی انجام بدهند. نزدیک ظهر کرسنه شدم وآبمیوه هام را خوردم که گرسنگی ناپدید شد. تخم کدو و آفتابگردان هم خوردم. دیگه ساعت۲ وقت ناهار کمی از سوپر خرید کردم و برگشتم و همان دوتا همکار م هم که بودند رفته بودند. یک بسته چای سبز با لیمو خریدم که خیلی خوب بود و دوتا لیوان هم خوردم و ۴ هم آمدم خانه که ترافیک نبود و ۴۰. دقیقه بعدخونه بودم.  کتری را پر کردم و ایشان کمی بعد رسید. 

تنم را شستم و روغنهامو زدم و ۱.۵ پیمانه برنج خیساندم با دوتکه ماهی قزل آلا برای ایشان وشام ایشان شد سبزی پلو با ماهی. رفتیم پیاده روی و شام زود خوردیم. من البته یک کاسه بزرگ ماست با اسفناج تازه و جوانه گندم خوردم و کمی گردو خرما. 

ساعت ۱۱ و خرده ای بود که خوابیدم تا ۷ ونفهمیدم کجا بودم. فقط صدای ایشانرا شنیدم دم صبح که به فرشته کوچولو میگفت  روی ایوا راه نرو؛ خوابیده و گناه داره.

برای ایشان یک ساندویچ مرغ و اسفناج درست کردم و یک شیر انبه با کمی آجیل و موز و یک بطری آب و خودم برگشتم به تخت و ۴۵ دقیقه مدیتیشن کردم و نزدیک ۹ بود که بلند شدم. ا بتدا فیله های مرغ  را بیرون گذاشتم و بادمجان ها را. 

یک سخنرانی مثبت هم انداختم روی تی وی و روزم را آغاز کردم. کمی آبجوش و چند قطره لیمو تازه خوردم و خانه را گردگیری کردم؛  ملافه تخت را عوض کردم ماشین را دو سری  روشن کردم. یک پیاز بزرگ گذاشتم سرخ شود و فیله هارا تکه تکه کردم و زعفران زدم و تفت دادم با پیاز؛  گردوها را خرد کردم و گذاشتم تا روغن بیافتد،  کمی کدو حلوای هم انداختم توش. گشنیزها را شستم  و کمی شنبلیله خشک هم توی آب ریختم. 

چند حبه سیر کوبیدم و توی یک تابه مقداریش را تفت دادم  و بادمجانها را ریختم توش؛  بوی همه چیز میداد جز بادمجان کبابی!! منم به جای میرزا قاسمی تبدیلش کردم به کشک بادمجان. برای خودم اسموتی انبه و بری درست کردم با پودر نارگیل و کنجد؛  برانچ من بود! 

توی ظرف بزگ کمی پیاز سرخ کردم و سیرها با فلفل قرمز کوبیدم و بهش اضافه کردم و گشنیزها را خرد کردم و با شنبلیله تفتشون دادم. بسته یخزده میگو را گذاشتم توی قابلمه و زیرش را خاموش کردم. پنجرها را بازکردم و هوا ی تازه به داخل خانه پیچید.

به فسنجانم کمی لواشک میزنم و کمی رب انار و چند قاشق خودم رب انار میخورم. کشک ان یکی را هم میزنم و پیاز داغ و سیر داغ آماده می کنم برای شام شبمان که قراراست بخوریم. یخ میگوها باز شده و چند دقیقه تفت میدهم و زیرش را خاموش میکنم. 

غذاهای من آماده شد؛  فردا دم کردن برنج دارم با سالاد یا ماستی! جارو میکشم و دستشویی ها را تمیز میکنم البنه پایین را فقط. گلدانها را جا به جا میکنم و آبشان را عوض میکنم. ساعت ۴ دوش میگیرم و ماشین ظرفشوی  را خالی  میکنم. گرسنه هستم و یک اسموتی دیگر درست میکنم.  کمی سامان میدهم یخچال را و چای هم دم میکنم. میوه شسته شده میچینم روی میز؛  به ایشان گفتم زولبیا بامیه بخرد. میرسد و فقط بامیه خریده؛  شام کشک بادمجان نمیخورد و برایش مرغ و بادمجان درست میکنم. گرسنه هستم کمی مغز گردو  میخورم با یک خرما و یک بامیه. 

باد شدیدی میوزد و یک پیاده روی نیم ساعته میرویم. 

شام اماده است برای ایشان میکشم و خودم یک کاسه ماست با یک کدو و یک بادمجان و اسفناج تازه میخورم. قرص آهن هم خوردم امروز. 

کمی لک میبینم و درد شدیدی دارم.

با خواهرم حرف زدم و یک دوست و همکاری قدیمی. یکی دیگر از دوستانم پیام داده برای آخر هفته که برویم منزلشان اما نمیرویم. 

مادر ایشان هفته آینده می آید. 

دلم میخواهد چند تا از دوستان قدیمی را دعوت کنم و یک غذای آسان مانند آبگوشت درست کنم با سبزی و ترشی و نان سنگک و دور میز ساعتها بشینیم و حرف بزنیم.

ایشان شمعها را روشن میکند. هر شب ۳ تا توی اتاق خواب و چهارتا توی راهرو ورودی خانه و دو  سه تا هم دم غروب در لیوینگ روم و خانه زیبایم غرق نور است. شمعهای اتاق خواب تا صبح میسوزند و دلم گرم است.خدایا هزار بار برای هر آنچه که بخشیدی و هر نعمت که فرستادی سپاسگزارم. روز به روز بیشتر عاشقم به تو و هر آنچه آفریدی.

نور مهتاب توی اتاق پهن شده و قلبم از شوق وجود بیهمتایت و زیبایی هایت تندتر می طپد. 

خدایا من را به کار بگیر تا خدمت کنم در راهت.



هر که دلارام دید از دلش آرام رفت 

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت 

یاد تو می رفت و ما عاشق و بیدل بدیم 

پرده بر انداختی کار به اتمام رفت