سال نو مبارک

الهی دلتون شاد؛ لبتون پر خنده؛ تنتون بی درد و روز و روزگار بر وفق مراد باشه. 

الهی هر روزتون بِه از دیروزتون باشه؛  الهی آرزویی به دل نمونه براتون؛  الهی راهها هموار باشه؛  الهی با مهربانان همنشین باشید. 

الهی هر چی خوبی توی دنیاست سر راهتون قرار بگیره؛  الهی  سال پربار داشته باشید. 

الهی امسال یکی از بهترین سالهای عمرتون باشه. 

مهربانی

میخواهم در سال آینده مهربانتر باشم؛  نیکتر رفتار کنم. میخواهم بیشتر و بیشتر هوای همه چیز و همه  کس  را داشته باشم؛  هر  ذره  در این دنیا.

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست 

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست 

پ.ن.مهربانی پیشه میکنم. 

بیا نوروز

من آماده ام؛  بیا نوروز. باور دارم سال جدید پر از رویدادهای خوب است؛ پر بار است. 


امروز ایشان ساعت ۷.۳۰ رفت برای کنفرانسی و تا عصر خانه  نبود. من مدیتیشنی  کردم و ۸.۱۵ بلند شدم از جام و  رفتم اتاق مادر ایشان را جارو کردم و روتختی جدید که برای تخت تکی خریده بودم را روش کشیدم! خوشگله ولی یکجوریه! ملافه ها و پتو ها شسته  شده را در باکس داخل کمد گذاشتم. دستشویهای بالا را مایع ریختم و سیفون زدم تا رد آب باقی نماند. 

۳ سری ماشین را روشن کردم و در هوای گرم پهن کردم. برای ناهار مایه کوفته و دال عدس درست کردم و خانه را طی کشیدم. 

یک خوشه انگور با طالبی خوردم برای صبحانه. 

دوش گرفتم و ظرف میوه را پر کردم و کمی مرتب کردم اطرافم را. سبزیهای پلویی را شستم توی حیاط و کمی سبزی خوردن برای ناهار شستم. کوفته ها را درست کردم ولی نگذاشتم بپزند. 

مادر ایشان ساعت ۱۲ رسید با عزیزی که برای ناهار نماند و مادر ایشان را گذاشت و رفت. برای ناهار دال عدس خوردیم  و کوفته ماند برای شب. 

مایه  شیرین گردویی را درست کردم و گذاشتم تا حرارتش کم بشود. هوا گرم بود امروز و من هم پرده ها راکشیدم. برای پرنده ها غذا ریختم و آب سبزیها  را عوض کردم. مادر ایشان یک بلوز خوشگل برای من خریده بود؛  دستش درد نکند. 

توی تختم دراز کشیدم  و چند تا ویدیو گوش دادم و یک هیپنوتیزم! که بیهوشم کرد و برم گرداند. کمی مناجتنامه خواجه عبدالله انصاری خواندم و بلند شدم. مادر ایشان خوابیده بود و من هم  بقیه کارهای  شیرینی گردویی را انجام دادم و توی فر گذاشتم. عالی شد درست همان مدل ایران. یادم باشد بار دیگر همان ۱۰ دقیقه کافیست و با شکر بهتر از پودر قند میشود. یادم باشد خمیر قطاب را با روغن مایع درست کنم. یادم باشد نان برنجیها  را کنی چرب تر بگیرم و یادم باشد نان چای را بزرگتر درست کنم. 

 ایشان رسید و چای دم کردم. آخرین شستشو سبزی را انجام دادم و گذاشتم تا آبش برود. 

ایشان با مادرش خوش و بش کرد. چای خوردیم با شیرینی ها و کوفته ها گذاشتم روی گاز البته بدون روغن و کمی نمک؛  رژیمی برای مادر ایشان. ایشان باغ را آبیاری کرد. رفتیم ۱ ساعت پیاده روی و برگشتیم؛  سبزیها را ریختم توی خرد کن و بسته بندی کردیم. مادر ایشان هم کمک کرد خیلی. شمعها رار وشن کردم. بعد از آن شام خوردیم. چای سبز خوردیم. استیج  تماشا کردیم و ۱۱.۳۰ مادر ایشان رفت برای خواب. 

صورتم را پاک میکردم که یادم آمد برایش پتو نگذاشته ام. با ناخن در میزنم که بیدار است و دارد چیزی میخواند و رفته  زیر پتو که خودش برداشته. 


پدر و مادرم پیدایشان  نیست؛  مغز بادام دلشان را شاد کرده. خدا نگهدار همه بچه  ها باشد و دل همه شاد باشد. 

خدایا برای سرزمینم و مردمش بهترینها را میخواهم؛  خدایا من را به کار بگیر تا خدمتی کنم. 

پ.ن. تنها  من دیوانه سال نو هستم؟

عیدانه

سبزه هام قد کشیدند اما هنوز هفت سین ندارم. گفتم یکشنبه میچینم هفت سینم را به امید خدا. 

خدایا چه قدر این سال زودگذشت. 

۶ صبح هوا تاریک بود و  ماه هم توی آسمان بود! مدیتیشنی انجام دادم تا ۸. ایشان ناهار میامد و من هم کلی خرید داشتم بیرون و خانه را هم باید تمیز میکردم. برای پرنده ها دانه ریختم و برای ایشان یک ساندویچ درست کردم با میلک شیکش دادم رفت. خودم هم دوش گرقتم و یک سیب خوردم با آب فراوان و ساعت ۹ رفتم بیرون. اول زنگ زدم نانوایی و نانها را سفارش دادم؛ سر را ه دو تا ماهی دودی،  کالباس و پنیر دانمارکی بافندق خریدم و یک ربع به ۱۰ نانوایی بودم که گفت ااااا قکر کردیم فردا میایی! گقتم من ۱۱ میام پس. رفتم مارکت توت فرنگی،  سبزی خوردن،  انگور،  کدو سبز،  دو دسته گل مریم خوشبو،  یک دسته لیلیوم و یک دسته دیزی خرید م و  همینطور ماهی و موز. به آقای فروشنده گفتم ما چند روز قبل خریدهامون را جا گذاشتیم که گفت بله جا ماند و خراب شد چون مامان دوستم روی باکسها گذاشته بود زیر میز میوه فروشی. آقای میوه فروش  گفت بردارید هر چه جا گذاشتید مجانی و معذرت خواهی هم کرد. گفتم شما مقصر نبودید که و ممنونم از پیشنهادتون و محبتتون. 

رفتم نانهام را گرفتم و برای مامان دوستم هم دوتا گرفتم با ناشیرمال.

رفتم شاپینک سنتر یک آبمیوه تازه  گرفتم؛  دنبال یک ظرف برای دوستم بودم که خریدم و از میوه فروشی آنجا یک هندوانه و انجیر، خرمالو و انبه خریدم  و رفتم برای خرید گوشت چرخکرده و ماهیچه و شیشلیک  و شیرینی نخودچی هم دوباره خریدم چون قبلی اصلا خوب نبود  با سوهان و آلو بخارا برای کوفته ناهار شنبه. گردو و بادام هندی هم خریدم. ساعت ۱.۱۵ رسیدم خانه و تا ۱.۳۰ خریدها را جا به جا کردم و روتختی  و ملافه و روبالشی ها را انداختم ماشین وخانه را گردگیری کردم و تند تند دستشویی ها را شستم  و آشپزخانه را تمیز کردم که ایشان رسید و بسیار عنق! ساندویچش را خورد و رفت بالا بخوابد. منم سبزیهای خوردن را پاک کردم و استراحت کردم. ساعت ۴.۲۰ بیدارش  کردم تا بره آرایشگاه و خودم هم جارو کشیدم. زیر فرشها و مبلها و میزها را هم چون مادر ایشان بیاد غر غر میکنه و به دلم نمیچسبه. کلی لباس شستنی هم باید تو دوروز آینده بریزم توی ماشین، 

تشک تختمون را با ایشان جا به جا کردیم  و ملافه ها را کشیدیم. من رفتم بالا و ملافه تخت مادر ایشان را کشیدم و یک روتختی نو انداختم براش. 

مامان دوستم زنک زد که بیاد نانهاش را ببره. ایشان باغ را آبیاری کرد و یک چای دم کردو ریخت با شیرینیهای خانگی خوردیم. گوشت و ماهی را شستم و بسته بندی کردم و رفتیم برای پیاده روی. نانهای مادر دوستم را   چون که نیامد بردم و با ایشان رفتیم پیاده روی. 

امروز زیاد راه رفتیم؛  غذای فرشته کوچولو را هم پختم تا برگردیم شامش را بخورد؛  خودم هندوانه خوردم و ایشان هم  خودش کمی کالباس خورد و از عنقیش ذره ای کم نشد،  یک فیلم جنایی نگاه میکنم نصف و نیمه! 

برای مادر و پدرم خوشحالم؛  خواهر زاده ام راهی خانه اشان هست و چند روزی میماند؛  خیلی دلشان شاد بود و منم از خوشیشان شادم. 

الهی همه در کنار عزیزانشان باشندو دلشان شاد باشد،  الهی غم از دل همه بار سفر ببنده؛  الهی همه تندرست باشند؛  الهی در بسته ای نباشه؛  الهی روز و روزگار به کام همه باشد و همه به آرزو های خوبشان برسند،  

خدایا سپاس سپاس سپاس سپاس. 


ادامه شیرینی پزون

از ۶ بیدارم و توی تخت یک خط در میان به دنیای دیگر میروم. ساعت ۷ بلند شدم  و رفتم برای ایشان  دو تا ساندویچ مرغ و سبزیحات درست کردم و شیر موز هم با شیر بادام درست کردم با انگور و رفتم تواتاق آفتابگیرم کتابم را خواندم. هوا بارانی  بود و  خنک. یکباره چشمم به آسمان افتاد و دیدم یک رنگین کمان بزرگ در آسمان پل زده. رفتم  پشت شیشه و با هیجان از یک سو به سوی  دیگر را دل سیر تماشا کردم. خدایا انگار وجودم پر از انرژی شد؛  ازت ممنونم که این صحنه را آفریدی. ازت ممنونم که فقط زیبایی آفریدی و به من نشان دادی امروز،  

غذای پرنده ها را میدهم. 

ایشان بیدار شد که دوش بگیرد و منم رفتم بالا و کارهای باقیمانده خانه تکانی را انجام دادم و صدای در گارارژ را شنیدم که رفت. به مادرم زنگ زدم  و با هم کلی حرف زدیم. کارهام تا۱۰ تمام شد. دوستی برای شنبه دعوت کرده بود و به ایشان گقتم که جواب داد دیر میآید و انداختیم یکشنبه. ۱۰.۳۰ رفتیم پیاده روی و ۱۱.۲۰ دقیقه برگشتیم. 

زباله ها را جمع کردم و ریختم توی سطل.

 ریشه موهام را رنگ کردم. 

گریه کردم. 

خمیر قطاب را درست کردم. 

دست و پای فرشته کوچولو را شستم. 

ساعت  ۲ برای کار ایشان رفتم  پست. 

رفتم سوپر و دوستی که دعوتمان کرده را دیدم در حال خرید؛  من هم پودر قند،  شیر،  خامه و دیپ پنیر و زیتون خریدم و آمدم خانه.

خمیر نان برنجی را گذاشته بودم بیرون؛  به گمانم کمی خشک بود که کمی روغن اضافه کردم. 

سبزیهای پلویی را پاک کردم و توی کیسه گذاشتم در یخچال تا وقت دیگر بشورم. 

ساعت ۳.۳۰ یک فیلم گذاشتم و نشستم پشت میز و شروع  کردم به درست کردن نان برنجی ها؛  سینی بزرگ فر پر شد و ساعت ۵ بود که گذاشتم داخل فر،  

قطابهارا پیچیدم و نان برنجیها کمی ترک خورد. قطابها سرخ کردم کم کم و ساعت۶.۳۰ برنج را  خیساندم و یک بسته  گوشت  کذاشتم بیرون برای شام ایشان که کباب تابه ای باشه. 

۶.۴۵ دقیقه کارم تمام شد و تا ۷.۱۰ دقیقه آشپزخانه را تمیز کردم و ظرفها را شستم. برنج دم کردم؛  چای دم کردم و پیاز توی گوشت رنده کردم. ۷.۱۵ رفتم پیادهروی با فرشته کوچولو. سطلها را هم بیرون گذاشتم. نیم ساعت  بعد برگشتیم. زیر کباب را روشن کردم. ایشان خانه بود و توی اتاق آفتابگیرم بود. 

کمی  پیاز و جعفری کنارش ظرف گذاشتم با ماست. گوجه ها را  خلال  کردم و کنار کبابها گذاشتم و ایشان آمد و عادی حرف زد و شام خورد. من هم ماست خوردم با سالاد ولی زیاد  ننشستم. ظرفها را زود جا به جا کردم. لیست خرید فردا را  نوشتم و روی کاناپه دراز کشیدم در تنهایی و آرام آرام استراحت کردم. 

روی تخت خم شده بودم  تا لباسهام  را تا کنم؛  فرشته کوچولو از بین دستهام پرید روی تخت و جمجمه کوچولوش خورد توی چونه ام. دردم گرفت؛  برگشت با یک قیافه ناراحت و نگران نگاهم میکرد  . خوراکی  دوست داشتنیش را انداخت و اومد سمت چونه ام که ببینه چی شده. 

یاد آدمهایی افتادم که به ما ضربه میزنند و میروند و نگران که هیچ  خوشحالم هستند. 

بزرگی میگفت مرتبه حیوان از انسان بالاتره چون از دستور خدا سرپیچی نمیکند. اگر به کسی بگویید  حیوان در واقع بهش ارج نهادید و توهین نیست چون جایگاه حیوان بالاتر از برخی از انسانهاست. 

پ.ن. حیوانها نعمتند.