نیازمندیها

نیازمند شعور سیاسی، شعور فرهنگی،  شعور اجتماعی،  شعور ملی  و شعور مذهبی هستیم  و آنرا با 

شور سیاسی، شور فرهنگی،  شور اجتماعی،  شور ملی و شور مذهبی معاوضه میکنیم. 

لحاف ملا

من رای ندادم چون بین افسد و فاسد فرقی نمیبینم. من رای ندادم چون هنوز به یاد دارم  اعدام کودکان ۱۵-۱۶ ساله را و تیرباران همسایه خوش قدو بالا را. صدای تیر خلاص  در نیمه شبها را فراموش نکردم. به یاد دارم جنگ کذایی را که دسته دسته جوانهای پرشور و میهن پرست و با ایمان پر پر میشدند و پسر آقا در اروپا درس میخواند؛   همان پسری که بر سر جنازه پدرش سلفی میگرفت. همان که جنگ را کش داد و روح الله خمینی در خفا اشک میریخت(به گفته حاج احمد) و او همچنان سود اسلحه به جیبش میریخت. من فراموش نکردم که همدستان دیروز تاریخ مصرف دارند و به سادگی با آفتابه واجبی راهی دیار باقی میشوند. قتلهای زنجیره ای،  کوی دانشگاه،  اسید پاشی زنان،  کهریزک و هزار جنایت ریز و درشت دیگر را فراموش نمیکنم. حالا غارت بیت المال بماند،  پول نفت بماند،  افزایش جنحه و جنایت بماند،  گرسنگی مردم بماند،  بیکاری و بیسوادی با مدرک فوق لیسانس و دکتری بماند. حوادث ناشی از سهل انگاری بماند. حراج دختران ایرانی بماند.  کارنامه همه پر است. 


تاریخ را تحریف نکنید شمایی که ادعا داریدو خودتان را صاحب نظر میدانید و شور حسینی می گیرید و نظر مخالفتان را بد جواب میدهید و یا اگر صرف نکند نخوانده میگذرید و میروید. شما که طرفدار اصلاح طلبها  هستید و از همه متعصب ترید؛ تاریخ ایران از بیست سال پیش آغاز نشده که شما برای اولین بار رای دادید. بخوانید که اسطوره های شما چه بوده اند و چه کرده اند. 

درد ما از بیسوادان کشورمان نیست از تحصیل کرده های بیسواد و فراموشکار است که به اصلح رای ندادند و از روی جبر رای دادند ولی اصرار دارند خیلی حق انتخاب داشتند. (به خودتان نگیرید اگر باسواد و منصف و هوشیارید و تعصبی ندارید)

حرجی به رادیکالها و تندروها نیست چون تعصب کورکورانه و منافع بی پایان دارند. 

 به امید آگاهی بیشتر و سربلندی ایران و ایرانی. 

پ.ن. راستی آخرین شهردار تهران قبل از انقلاب اعدام شد چون معضل ترافیک تهران را مدیریت نکرده بود؛  با توجه به این طرز فکر قوه قضاییه الان مجازات محمد باقر چه میتواند باشد. 


دنیای این روزهای من

تو این مدت کمی مشکلات جسمی داشتم؛  از کمی کمی بیشتر. از کف پا تا فرق سرم دردناک بود و راه رفتم با درد همراه بود. تمام مفاصلم  دردناک بود و حالت سوزش زیر پوستم داشتم. عفونت گلو و گوش هم داشتم و دو شب پیش سنگینی  روی چشم راستم داشتم.  نه پاکسازی کردم نه ورزش؛ خسته شده بودم از درد و بیحوصله هم بودم. کُرسم را نتوانستم شرکت کنم با این حالم و به زمان دیگر  انداختم.  حتی امروز به خدا گفتم حق من این نبود و گریه کردم،  دلم میخواهد جایی بروم که هیچ کاری نداشته باشم،  با هیچ کس حرف نزنم،  هیچ کس منتظرم نباشد. 

وقتی بهم ریخته ام باید گوشه  بگیرم تا خود وا رفته ام را جمع کنم. 

حالا امروز کمی بهترم.برخی روزها به آفیس ایشان میروم و گاهی از خانه کمکشان میکنم.

امشب در هوای بارانی و مه آلود با فرشته کوچولو رفتیم پیاده روی و برای شام قیمه پلو درست کردم.

امروز برای بهبودی حالم همه خانه را از بالا تا پایین سابیدم و داخل کابینتها را هم تمیز کردم و کمی تغییر  دکوراسیون  دادم داخل خانه. با مادر دوستم و دوستم و دوست دیگرم که در ایالت دیگریست حرف زدم،  ۱ ما ه دیگر باید برگردم سر کارم؛  زیاد اشتیاقم  ندارم. 

فردا باید بروم خرید چون  یک چیزهایی کم داریم؛  اینروزها زیاد هم  خرید نمیکنم و بودجه را کنترل میکنم. برای هر هفته یک پلان غذایی بر اساس مواد تازه ای که میخرم درست میکنم این جوری خیلی کم دورریز دارم. غذای خودم که بیشتر سبزیجاته و ایشان پلو طوری میخورد. 

این روزها هر روز یک فیلم میبینم و تی وی هم تماشا میکنم،  کتاب هم میخوانم هر روز حتی چند برگ.

مانند همیشه چهار صبح بیدارم  میکنی و با هم خلوت میکنیم تا ۶. هیچ صدایی جز ثنای پرندگان نیست و دنیا انگار خاموش است،  بی جهت  نبود این زمان را یه نماز اختصاص دادی. ممنون که هوایم را داری  و رهام نمیکنی. 


خورشید بازگرد

ای روشنی صبح به مشرق برگرد



خیر خدا

جمعه آشپزی نداشتم ولی تا دلتون بخواهد خانه تمیز کردن داشتم. به ارایشگرم زنگ زدم  که وقت بگیرم. 

تمام زیر و روی تخت را ریختم توی ماشین؛  هوا آفتابی بود و لحافها و رو بالشی و زیر و رو و ملافها را شستم و توی باد و آفتاب پاییزی بیرون پهن کردم. خانه را تمیز کردم. دوستم پیام داد که اگر خواستی بری آرایشگاه باهات میام؛  هنوز هم خبری از آرایشگرم  نبود! ساعت ۱ جواب داد که فردا بیا ساعت ۱۰.۱۵. پرسیدم که دوستم هم میتونه بیاد که میدانستم رفت تا ساعت ۵ بعد از ظهر. ریشه موهام را رنگ کردم و دوش گرفتم  و نشستم کمی تا آرام بگیرم که ایشان رسید. غذاها را گرم کردم با ماست و سبزی و خوردیم و جمع کردیم و کمی استراحت کردیم. من خوابیدم و غروب با ایشان رفتیم  پیاده روی. به دوستی که  دیروز زنک زده بود زنگ زدم؛  برای شبی قرار شام گذاشتیم که برویم بیرون با افراد جدید که من و ایشان نمیشناسیم. آرایشگرم جواب داد که دوستم هم میتونه بیاد. به دوستم خبر دادم که گفت شاید نتونه بیاد چون پسرش حال نداره. 

هوا خیلی خوب بود و تاریک بود که برگشتیم. کمی فیلم دیدیم و برای شام اسپرینگ رول درست کردم و خودم نان و پنیر خوردم. شب خیلی راحت توی  تخت خوشبو و تمیزم خوابیدم. خدایا شکرت،  

شنبه صبح ایشان رفت سر کار؛  منن یک ماسک درست کردم و روی صورتم گذاشتم. یک معجون عسل و روغن نارگیل هم روی موهام گذاشتم و کمی خانه را مرتب کردم و ماشین را خالی کردم. فرشته  کوچولو از روی تخت تکان نمیخورد و تخت را جمع نکردم. دوش گرفتم و موهام را زیر کلاه گذاشتم و لیست خرید و یکی از پلیور ها را برداشتم و رفتم سمت آرایشگاه. سر ساعت آنجا بودم و خانم آرایشگر را دیدم که یک کاسه رنک تازه درست کرده که روی سر مشتری بگذاره. گفت باید بشینی که گفتم من به کارها ی دیگه ام میرسم. برگشتم خانه و موهام راخشک کردم و درست کردم و رفتم شاپینگ سنتر. دو تا بانک رفتم. رفتم آرایشگاه  و ابروهام را مرتب کرد خانم بدون هیچ دغدغه ای و راحت. برای آفیس ایشان دوتا طی خریدم. برای خانه اسکاچ. پلیورم را پس دادن و از سوپر موز،  کراکر،  شیر و انگور خریدم و سیبزمینی. برای ایشان سوشی و رول اسفناج و پنیر خریدم و برای خودم یک لیوان آبمیوه و رفتم آفیسش. کارم انجام شد و با هم برکشتیم خانه. سوشی را ناهار خورد و در کنارش املت قارج و اسفتاج درست کردم و خوردیم  و من مسکنی خوردم و خوابیدم. برای عصر شلغم و لبو درست کردم؛  به طرز عجیبی ولع لبو دارم. 

مشغول کوفته درست کردن بودم که مادرم زنگ زد؛  مادر من روزها دیروقت بیدار میشود و ساعتی که من به پایان روز نزدیکم روز مادرم آغاز شده. همیشه من بی انرژی و خسته ام و مادرم نگران من. خداحافظی کردم  و سس کوفته ها را درست کردم و گذاشتم تا جا بیافتد. کمی سبزی هم شستم با ترشی برای ایشان. شام خوردیم و فیلمی دیدیم  و رفتیم که بخوابیم. ایشان انگار پاسبان شهره؛  همش غر میزنه بس که بدخوابه و عصبی میخوابه. 

یکشنبه روز پاکسازی  باغ و کارهای حیاط و آلاچیق بود. ایشان رفت خرید و من هم  صبحانه را رو به راه کردم باران میامد و هوا سرد بود.پرنده ها را غذا دادم ولی  ناهار درست نکردم چون کوفته از شب قبل مانده بود. ایشان برگشت و صبحانه خوردیم و کار را شروع  کردیم. پروژه شیشه از همه بدتر بود چون شنها و سیمان چسبیده بود و باغ هم گل آلود بود. تا مچ پا توی گل بودیم و به هر مشقتی بود کارهای  باغ تمام شد حالا باید در انتظار روزهای آفتابی بود تا گلها خشک شوند و چمنها رشد کنند. ایشان ۲ بار دیکر رفت بیرون چون وسیله کم آوردیم. 

۳ بود که کارمان تمام  شد و دوش گرفتیم و ناهار خوردیم و ایشان همچین لب و  لوچه اش آویزان شد چرا که دوست داشت میان اون همه کار من ناهار هم بپزم. کمی زیر کرسی خوابیدم و هوا سردتر و سردتر میشد. غروب کوتاه رفتیم پیاده روی و کمر وبدن هردو مان درد میکرد. چای دم کرد ایشان و خوردیم. کمی ویفر و بیسکوییت چایی توی باکس فلزی بیسکوییت  ریختم و خودم چندتا خوردم. برای شام  ایشان بیفتک درست کردم و برای خودم گراتن سبزیجات به سبک جیمی الیور. و یک ظرف بزرگ سالاد کاهو و کلم و زیتون  و لبو هم درست کردم؛  همینطور سالاد تن ماهی برای فردای ایشان.ایشان  با مادر و خواهرش حرف زد؛  امروز به عزیز راه دور فکر میکردم که زنگ زد و خوشحالم کرد. 

شام ۸.۳۰ خوردیم و توی اتاق گرم خانه نشستیم  به قول ایشان شاه نشین خانه. چای سبز درست کردم و کمی از کرسُ   خواندم و هم چنان به رویام فکر میکنم.  تی وی دیدیم و کمی تنقلات ایشان خورد. دوستی در کانادا دارم که امروز  بعد از مدتها خبری از خودش داد به ما. 

توی تختم نشستم و فرشته کوچولو  کنارم خر خر میکند. کم کم آماده مدیتیشن قبل خواب میشوم. فردا ایشان خانه میماند اکر خدا بخواهد. 

پ.ن. خدایا خیر تو و خیر تو. 

پ.ن. ملتی را میبینم که حافظه تاریخی ندارند و میان بد و بدتر برای داشتن بد دست و پا میزنند.