عرق نعنا

نمیدانم چرا ولی ساعت ۳-۴ صبح بیدار میشوم. کمی مدیتیشن انجام میدهم،  کتاب میخوانم و یک چرخ توی خانه میزنم. این چند شب گذشته اینطور بوده برایم. امروز ۹.۱۵ از خواب بلند میشوم ،  ظرفها را جمع کردم و چای دم میکنم و میبینم ساعت ۱۰ شده و ایشان هنوز توی تخته. دوش میگیرم و آماده میشوم. ۱۰.۳۰ صبحانه میخوریم و من میروم و ایشان خانه میماند. ۱ بسته ران مرغ بیرون میگذارم و برنج خیس میکنم تا ایشان ناهار درست کند. جایی که میروم درست روبه روی محل کار قبلیم است. پایین ساختمان محل کار سابقم پارک میکنم. قکر میکنم اگر ربکا من را اینجاببیند و به عالم و آدم هم مشکوک پیش  خودش فکر میکند برای نفوذ و خبر آمده  ام! آن محل هنوز هم همانطور است؛  هنوز جانکی ها میروند و میایند،  کاش خودشان را دوست داشتند.

امروز یک آقای دکتر افغان را سر کار دیدم و از گفتگو با این  مرد نازنین بسیار لذت بردم؛ برایش آرزوی موفقیت دارم بسیار دلپاک و مهربان بود با همه. زبان ما یکیست اما واژه ها مون گوناگون هستند و لی هر دو کوشش میکردیم آنرا به کار ببریم که برای دیگری سخت  نباشد. در آخر هم به ایشان گفتم که از همصحبتی با ایشان خیلی خوشحال شدم و ایشان  به من گفت مشکی نپوش،  رنگ  لباس بر سلامتی خیلی موثر است. با لبخند گفتم چشم. 

کارم را انجام داد م دوست داشتم بروم کمی خرید کنم ولی گفتم بر میگردم خانه. به ایشان زنگ میزنم و صدای تق تق قاشقی میاید که بر دیواره قابلمه کوبیده میشود. ایشان میگوید ناهار نمیخورم تا بیایی؛  ایشان مرغ پخته تنها با برنج و زرشک هم سرخ کرده. کاسه زرشک پر از گل است! از ایشان میپرسم چندبار شستی و تنها یکبار شسته. زرشک را خالی میکنم توی سطل و یک بسته سرخ شده را گرم میکنم. ماست و ترشی انبه گذاشته؛  برای خودم کمی ذرت میاورم و با برنج میخورم. ایشان میگوید چرا غذا نمی خوری؟  خوب من همیشه کنار غذا برای خودم هویج و کدو و سبزیجات میگذارم ولی  ایشان لزومی ندیده.زود بلند میشوم و کمی ریپورت باید بنویسم که میگذارم برای فردا. ساعت نزدیک ۵ شده که دوست دارم بخوابم ولی فقط استراحت میکنم. یک خرید انلاین دارم  که چند بارمیخرم و نمیشود و در پس از چند بار تلاش میخرم. ایشان تا تاریک شدن میخوابد. دوتا شکلات میخورم و چای دم میکنم. فرشته کوچولو شیطان شده و بازی میکند. برای شام ایشان سالاد میخواهد،  بلاخره بسته پستیم رسید ایران و مامان زنگ میزند و خبر میدهد. با خواهر جانان حرف میزنم و پاکسازی میکنم. 

برای شام سالاد کاهو وکلم و لبو وذرت درست میکنم و کمی اسپاگتی با میت بال درست میکنم ولی خیلی کم. شام میخوریم و ایشان ظرفها را داخل ماشین میگذارد و قابلمه ها را با دست میشورد با هم تی وی  تماشا  میکنیم. 

فردا باید بانک و پست زنگ بزنم برای کارتم و برای فیدبک فرستادن بسته! 

معده ام درد میکند وباید عرق نعنا بخورم ولی حال بلند شدن ندارم؛  ایشان نگاه میکند و نداریم!! عرق نعنا از واجبات است. 

خدایا سپاسگزارم که شادی و موفقیتهای دیگران را میبینم،  الهی روز به روز موفقتر باشد هر آنکه کاری را آغاز میکند به هزار امید. 

پ.ن.کاش میفهمیدم چرا آن ساعت بیدار میشوم. 

حیوانم آرزوست

هاری جنسی در سرزمین  ما شایع شده و عده ای تابلوی خواهرم حجابت را بالا گرفته اند.

درسته زنها مقصرند چون انگشت اتهام به سوی هم میگیرند. چون به جای مقصر بیشتر بر سر قربانی و خانواده اش میزنند. هیچ پدرو مادری نمیخواهد به فرزندش تجاوز شود،  هیچ وقت نمیخواهد و کوتاهی هم نمیکنند. متجاوز باید رسوا و طرد شود نه قربانی و خانواده اش؛  بیش از این به خانواده قربانی با نصیحت هاتون فشار وارد نکنید،  عذاب وجدان پدرو مادر را بیشتر نکنید،  دردشان را درمان نیستید پس درد روی درد نباشید.  

پرسش من اینه در سرزمینی که عنوان ام القری اسلام ناب محمدی را یدک میکشد  چرا حکم نزدیکی  با حیوانات و نوزاد در رساله اش گنجانده شده است؟ 

این پرسشها بیجهت پاسخ داده نشده،  سوال کسی بوده که پاسخ داده شده! 

به حیوانات و نوزادان هم سفارش کنید خودشان را بپوشانند چون مردهای ما نبیینند شاید دلشان بخواهد با نی نی و خر و سگ هم برنامه  داشته باشند ،  

این چه وضعیست،  همه را جمع کنید زنها،  بچه ها،  تی وی،  ماهواره،  اینترنت، دختر بچه ها،  پسر بچه ها،  حیوانها،  خزنده ها،  پرنده ها تا شاید آنهم شاید اینها گناه نکنند.

باورهامان را بتکانیم،  محکم بتکانیم تا چروکهاش باز بشوند. 

نه با پوشیدگی و نه با محدودیت به جایی میرسیم؛  چرا البته به جای بدتر میرسیم. به جای پوشاندن به ارزشهای زن و مرد بپردازیم،  انسانها را جدا از جنسیتشان ببینیم. 

اگر  تجربه تجاوز و تعرض در کودکی داشتیم شجاعانه پا پیش بگذاریم و به دنبال درمان باشیم به خصوص آقایون. حرف بزنیم،  راهکار بجوییم چون قربانی توانایی  قربانی کردن دیگران را دارد،  ویروس مسریست. و خانمها هم از ترس،  و نداشتن اعتماد و عزت نفس رنج میبرند که درد کمی نیست. فکر نکنید تمام شد و رفت جای زخمش تا ابد میماند ولی دردش کم میشود. 

واژههای مانند حیوان انسان نما را به کار نبرید،  کاری که انسان میکند هیچ حیوانی نمیکند. خیلی مانده تا انسان به پای حیوان برسد. 

هیچ حیوانی به بچه حیوان دیگر تجاوز نمیکند که هیچ تازه نگهداری هم میکند،  هیچ حیوانی در کار به گند کشاندن دنیا نیست، اینها همه کار انسان است. هیچ موجودی از دستور خدا وند سرپیچی نمیکند جز انسان. 

حیوانم آرزوست. 

خوشی و ناخوشی

پنج شنبه خانه ماندم و فقط ازخانه کار کردم. قرار کاری را کنسل کردم. هوا خاکستری و ابری بود،  پیاده روی رفتم و عصر هم رفتم پست و بعدش هم خرید کمی حالم بهتر شد و برگشتم خانه. برای شام ماهیچه  با برنج درست کردم. ایشان آمد با یک ظرف آش رشته؛  یک مدتی خانمی میامد برای کار پیششون که در جای دیگر کار پیدا کرد  و رفت و لی راضی نیست و حالا دوست  داره برگرده و ایشان پوزیشن خالی نداره. طفلی هر بار هم میاد و شیرینی یا هدیه ای میاره. هر بار که به ظرف آش نگاه میکردم از ته دلم براش دعا میکردم که بتونه کاری که دوست دارد گیرش بیاد. 

خدایا کمکش کن. 

 شام خوردیم و بعدش شیرینی با چای و رفتیم که بخوابیم. نیمه شب فرشته کوچولو میزد به بازوم که بیدار شدم و حس کردم از درد شکم دارم منفجر میشوم و حالت تهوع. حالم خیلی بد شد و چندبار رفتم دستشویی و لرز کردم. دیگه سر جام بند نبودم،  فرشته کوچولو هم انگار پرستار دنبالم بود. نشستم به کتاب خواندن و اون هم اومد روی پام خوابید و با هر حرکتم نگران که چته! 

دم دمهای صبح بود که خوابم برد؛  بیدار شدم و ایشان را راهی کردم و خوابیدم تا ۱۱ صبح. بهتر شدم ولی حال نداشتم و فقط از صبح آب خوردم. دخترک ایمیلهای هفته پیش من را جواب داد که یکسری جوابهاش برای من دیگر فایده نداشتند،  یک کار هم که ازش خواسته بودم انجام بدهد فرستاده بود تا بداند از کجا باید انجام بدهد و در آخر هم خواسته بود خودم درستش کنم. موهام را روغن زدم   و خانه را تمیز کردم و دوش گرفتم. برای ناهار کباب تابه ای درست کردم  و آماده  شدم که بروم خانه دوستم و از آنجا  شام بریم بیرون. دوست داشتم کنسل بشود، یکی پیشنهاد بدهد وقت دیگر که نشد.  ۳.۳۰ بود که رفتم خانه اش که با هم رفتیم بیرون و دوستم رانندگی کرد و منم کمی لم دادم و استراحت کردم و خاطرات خنده‌دار تعریف کردم و دوستم پشت فرمان قهقه میزد؛  خدارا شکر دلش را شاد کردم. به دخترک ایمیل زدم  که آخر هفته روی آنها کار میکنم و از پنجره رنگین کمان را تماشا میکردم. 

یک دوست دیگر هم آمد و رفتیم رستوران که خیلی کوچک و خودمانی بود. سرد هم بود؛  آشپزخانه هم معلوم بود؛  از آنها که غذاهای سر رفته روی قابلمها نقش انداخته بود. از آنها که آشپز  به جای هم زدن تابه را بالا و پایین میکرد؛  هر قاشق و چنگالش یک طرح بود. پسرکی آنجا  کار میکرد مودب و باحیا؛  تی وی بالا سر مارار روشن کرد و هیتر روبروی  میزمان.  تی وی درست کار نمیکرد و  صداش آزاردهنده بود. دوستم جایش را به من داد و من پشت به هیتر نشستم؛ پشتم گرم شد. بوی ادویه ها در هم میپیچید.دوستم با زبان محلی با آنها حرف میزد و کمی انگلیسی و ما با هم انگلیسی با واژههای عربی و فارسی؛  مشتریها مرد بودند بیشتر،  از آن مسلمانها ریشدار که ریششان انگار مکعب مستطیل توری مانند است. در میان آنها ما نشستیم از اسلام و حقوق زن؛  حکم تجاوز،  تجاوز در ازدواج،  کودک آزاری و قاری قرآن متجاوز، وهابیون و تندروها حرف میزدیم و آنها  هم ما را چپ چپ نگاه  میکردند. 

 بعد از فیلم حرف زدیم که آنها فیلمهای ایرانی خیلی دوست دارند چون غم انگیزند!!! من نمیدانم فیلمهای آنها چی هست! 

و در تمام مدت هم غذا میخوردیم؛ غذاهایی که از آن آشپزخانه چرب و نه چندان تمیز میآمدند و خیلی خوشمزه بودند،  خیلی خیییلی و من نشستم با دوستانی که ۳ سال پیش نمیشناختم و غذایی را میخورم  چرب پر ادویه با معده  و روده ای نه چندان خوب در یک شب سرد و بارانی و در انتظار دسر شیرینی هم هستم. ۸.۳۰ رستوران را ترک کردیم  با غذاهای  اضافه که بت دوستانم دادم چون  برای ایشان دو مدل غذا سفارش دادم و اونها را داده بودم. ۱۰ شب بود که رسیدم خانه و ایشان داشت آش رشته میخورد و اخلاقش هم خوش بود. 

پانچو و شال گردنم بوی ادویه گرفته بودند و همه لباسها را میریزم تو سبد. صورتم را میشورم  و مسواک میزنم. امروز هم دارو نخوردم! باسردرد و گردن دردشدید میخوابم. 


امروز صبح با سردرد و گردن درد بیدار میشوم و ایشان میرود سر کار؛ من هم برمیگردم توی تخت. حال ندارم ولی نمیدونم چرا؟  تا ۱۱ توی تختم و بعدش بلند میشوم. کاری که ندارم،  غذا هم دارم. تخت را جمع میکنم و یک میلک شیک درست میکنم و نصفه میخورم. به دوستم زنگ میزنم که برویم با فرشته ها بیرون که داشت میرفت خرید. خودم لباسم را عوض کردم و به دوست دیگرم زنگ  زدم که با پسرش آمد و میرویم پیادهروی. ۸۰ دقیقه ای. میام خانه  و دوش میگیرم. 

برای پرنده ها غذا میریزم و برای خودم یک لقمه کره و مربا درست میکنم و میخورم. دمنوش دارچین و پرتقال درست میکنم  و میشینم سر کارم. 

یک ساعت و نیم کار میکنم. چای دم میکنم و لباسهای خشک شده  را جمع میکنم. غذاهارا گرم میکنم و ایشان میاید. ایشان از غذاها خوشش نمیاد ولی چاره ای ندارد و همینه که  هست به  قول خودش. درد دارم و حوصله ندارم. شام میخوریم زود و میشینیم پای تی وی. بانک باید بروم،  میوه میخواهیم. نان لازم داریم ولی حوصله رفتن و خریدن نیست،  

روزگار بیحوصلگیست و خواب آلودگی.

خدایا شکرت که  آرامم است. 

ایرا ن گُله

امروز تصمیم گرفتم پس از پایان این پروژه کارم را ترک کنم.

 برنامه چی درباره دارم؟   خودم هم نمیدانم. فقط دلم میگه بکن و برو و من که رام دل! 

چند روز پیش خانمی را دیدم  که دنبال کار بودو بهش گفتم دوست داری کاری مانند کار من داشته باشی.  گفت خیلی ولی روم نمیشد بهت بگم چطور باید اقدام کنم. پیشنهاد دادم رزومه بفرسته برای من تا بدهم به یکی از منجرها وقتی خودم دارم میروم که اگر خواستند باهاش هماهنگ کنند. 

ایشان که میگوید کار نکن و از زندگی بهره برداری کن. این همان آدمیه که ۶-۷سال پیش برای  کار جان را به لب رساند! چه روزهایی بود؛  گذر کردم از طوفانها،  ایشان هم ناراحت بود.  اینگونه نشان میداد. خدایا سپاسگزارم. 

خدایا سپاسگزارم که چشمهام را باز کردی؛  خدایا سپاسگزارم. 

امروز یک روز کاری سخت  بود و تازه سر کار یکی  هم آمد و تلافی قرنها نفرت اعراب را سر من درآورد. فقط نمیدونم اگر  ایران اینقدر بده و به درد نخوره چرا یکبار توی۴۰سال از وقتی آمدی اینور رود با قایق برنگشتی  بصره! 

میگفت صدام خیلی آدم خوبی بوده و فقط خائن ها میکشته برای همین فرار میکردند عراقی ها؛  ما هم فرار کردیم آمدیم ایران! من  به این آدم چی باید بگویم. 

سرم را به کارم گرم کردم ولی خیلی حرفهای بدی میزد. خانمش هم توی همان هتل کار میکرد و بیچاره ماله میکشید؛ به خانمش تشر زد که چای بیاره با کیک. رفتارش با زنش خیلی بد بود،  چنان دادی زد و ضربه ای بهش. تو خودت یک پا صدامی برادر جان. همش هم میگفت ایرانی ها عوضین،  ایرانی خوب هم هست؟  داشتم موبایل را برمیداشتم زنگ بزنم به دکتر روحانی و بگویم  قربانت این اهواز را بده به این دست از سر من بداره؛ مال باباش بوده چرا بالا میکشید شهر مردم را!؟  اااااه مرسی!

جوابش را نمیدادم و آخراش با یکجوری رفتار میکردم که مزاحم کارمی. وقتی کارم تمام شد هم دنبالم تا دم ماشین میامد و حرف میزد!زنش میکشیدش! 

در آخر هم پرسید  بهایی هستی؟  گفتم  نه ولی من فقط به خدا ایمان دارم و بقیه را داستان شاخ و برگ داده شده میدانم و اینرا باور دارم انسانیت بهترین دین است که پیروان چندانی ندارد.

 گفت بهایی ها هم عربند! ولی من سیدم و اینجا همه به راحتی من را سید صدا میکنند. چشم حضرت محمد روشن که تو نواده اش هستی؛ بعد  مگه تو ایران ممنوع شده سید صدا کردن؟؟  شاید من خیلی سال نبودم این هم به ممنوعه ها اضافه شده! 

یکی از چیزهای که گفت این بود زبان فارسی رد شده است و زبان نیست!لهجه است!  پس گوته دوست داشته لهجه فارسی یاد بگیره.

از رژیم ایران هم خیلی شاکی بود که "که پولهامون را میدهند فلسطین و سوریه"؛  اینجا جا داشت دست میانداختم دهن خودمه جر میدادم!!

تو دیگه چی میگی بابا؛  یک مویز و چهل قلندر مفتخور! اینرا نوشتم که تلخی پست را بگیرم و خنده روی لباتون بیاد. 

به هر حال فردا مشاوره میروم چون حرفهاش خیلی بد بود و پر از نفرت و حرص! یکجور انگار ما تمدن اونها را لگدمال کردیم.

از نظر قانونی هم رفتار نژاد پرستانه و هم برخورد با همسرش را میتوانم گزارش بدهم اما آنچه به من کنی پیش پیش به خودت کردهای؛  پس این شما و این بازتاب رفتارت. 

اینها که نوشتم چکیده ۳-۴ ساعت بود ولی سنگین بود. خدارا شکر میکنم که من جای دیگر و جور دیگر بزرگ شدم.  پدر و مادرم مغزم را با افکار نژاد پرستانه پر نکردند. 

تازه ایران هم گُله. 

سرراه برگشت ایستادم شیرینی بخرم از کافه یونانی؛  قبلش هراسان به دنبال دستشویی بودم. سرراه دیدم مردی روی زمین نشسته و خودش را پوشانده و یک کیسه میوه کنارش بود کلاهش را پایین کشیده بود. معلوم بود بیخانمانه؛  برای خودم یک چای لاته گرفتم و برای آن یک کاپوچینو  و بهش دادم. حالم خوب شد؛  سردرد و فک دردم از بین رفت؛  کاری نکردم ولی همین که لبخند زد و صورتش باز شد و انگار جان گرفتم. وای چه لذتی میبره اونی که خرج عمل میده یا برای کسی کار پیدا میکند،  یا هرگر ه ای را باز میکنه. 

وقتی به کسی  خوبی میکنیم خودمان حال بهتری داریم.

خوب باشیم. 

آرامش

دارم کتاب میخوانم و یک بلانکت هم انداختم روی پام و پاهام را دراز کردم تازه روبدشام گرم روی سوییت شرتم پوشیدم و طره گیسو هم ریختم دورم. صدای هیتر میاد و صداهای عجیب و غریب یخچال آن یکی آشپزخانه؛  مانند صدای ام آر ای! به ایشان چیزی  میگویم  نگاهم میکند،  اگر من از شما صدایی شنیدم از ایشان هم شنیدم! 

۵ صبح بیدار از خواب پریدم؛  خواب دیدم  مادرم خانه پدریش را دارد میسازد و من به خواهرم میگویم هر طبقه چهار واحد بزرگ هم که باشد  چه خانه قمر خانمی بشود. گلهای نرگس کاشته بودم و امتداد خانه مادر بزرگم خانه من بود،  انگار یکی بود. مادر از حرفمان دلگیر شد و قهر کرد! 

آباژورم را روشن میکنم و کتاب میخوانم. ۷.۳۰ چشمهایم گرم میشود و میخوابم تا ۹.۱۵. ایشان دوش میگیرد،  اینترنت خانه بازی در می آورد. 

صبحانه خوبی  میخوریم  و برای ناهار قرمه سبزی درست میکنم. ایشان به پرنده ها غذا میدهد. ماشین را یکبار روشن میکنم و کمی نعنا میشورم و کاری ندارم. میخواهم پرتقال و گریپ فروت آب بگیرم  که ایشان این کار را میکند. ایمیلم را چک میکنم و دخترک پیام داده کاری را زود انجام بدهم. ربدشامم را دورم میپیچم و پشت میزم مینشینم و کار انجام میشود. ربدشام را روی تخت میاندازم و شیر حمام را باز میکنم. دوش میگیرم و موهای خیسم  را زیر کلاه جا میدهم.با ایشان میرویم پارک جنگلی برای پیاده روی با فرشته کوچولو. برمیگردیم خانه  و برنج دم میکنم و لوبیای قورمه را میریزم. ماشین هنوز دارد میچرخد.هوا در هم رفته و با ایشان میرویم بانک  که   ایشان را به حسابم اضافه کنم و چند فرم امضا کردم که راضیم راضیییی. کمی خرید میکنیم،  شیرینی،  خوراکی و غذای فرشته و شیرو برمیگردیم برای ناهار خانه . میان غذا برای پرنده ها غذا میریزم. هوا گرفته و سرد و  بارانیست؛ مبا دا دغدغه گرسنگی داشته باشند.کمی قرمه سبزی میماند و ظرفها را توی ماشین میگذارم و میروم سر کارم. ایمیلها را میزند و با ایمیلهای دیروز ۸ تا ایمیل به دخترک زدم که تنها یکی را جواب داد. قبلا ما با ای تی خودمان حرف میزدیم،  دیروز چند تا باگ بود و دامی داتا که اجازه نمیداد جلو برویم؛  ریپورتش را دادم ولی هیچ پیامی نگرفتم. تنها برای سفر کاری چهارشنبه جواب داد اشکالی ندارد برو! من که نیاز به اجازه دخترک ندارم تنها کارش هماهنگی برنامه سفر منه. حالا نمیدانم ماشین میگیرد یا نه،  برای سفر فردا هم که جواب نداد و چه خوب شد کلاینت مستقیم زنگ زد و فردا را کنسل کرد چون فردی که باید باشد نیست! 

این جور که ما پیش میرویم ۷ هفته که نه ۳ هفته ای تمام میشود و ما میبوسیم روی ماهشان را و میرویم. 

دوستی پیام میدهد که برویم ۵ شنبه شب شام بیرون که نمیتوانم. 

مادرم ۵ زنگ میزند و کمی حرف میزنیم و خداحافظی میکنم چون برای ۵.۳۰ وقت برای ابرو دارم. این بهترین آرایشگر ابروی من تا به حال بوده است. باران شدیدی میبارد؛  خدایا به بیسقفها رحم کن. در را باز میکنم و با فرشته دنبال بازی میکنیم و ایشان  اشاره میکند که با تلفن حرف میزند. مادر ایشان از بچه هایی که خودش تربیت کرده شاکیست. نزدیک به یکساعت با هر دوی ما حرف میزند و ایشان اشاره میکند که خیلی حرف میزند!!! بعد از خداحافظی میگویم تنهاست و کسی را ندارد و نیاز دارد حرف بزند،  ایشان فکر میکند همه ایوا هستند! 

چای میخوریم با شیرینی تازه و من در جیب سوییت شرتم هم یک تویکس توی مشتم فشار میدهم. با اینکه  شکلات اصلا دوست ندارم ولی به شدت ولع شکلات دارم. ایشان تی وی تماشا میکند و یکی از بچه ها زنک میزند و سوال دارد،  ساعت ۸.۳۰ شب است ولی گیر کرده  است و نگران. 

برای شام سوپ  جو گرم میکنم با چند برش پیتزا دیشب و میخوریم. سینک را پر آب میکنم و مایع و کمی وایتکس میریزم و لیوانهای روزمره را غرق میکنم تا رد چای پاک بشود و بعد توی ماشین میگذازم. دلم یک شکلات دیگر میخواهدولی دیگر نه! ایشان زود میخوابد و من هم کمی بعد به اتاق میروم. بلوز شلوار خوابم را میپوشم بوی قرمه سبزی میدهد. از بالا یکی از شسته شده ها را میاورم  که بوی نرم کننده میدهد و قبلی روانه سبد شستشو میشود. 

پلکهایم بسته میشود و به دنیای آرامش میروم. در زندگی روزمره  و بیداری هم اگر چشمها را روی بدیها ببندیم در آرامش باز میشود. 


پ.ن. خدایا سپاسگزارم که روزهایم آرام است و لحظه هایم پر از نشانیهای نورانیت. خدایا شکرت که دستم را سفت گرفتی. سپاسگزارم که مقدر دانستی اینطور زندگی کنم. 

پ.ن. امشب مادر ایشان گفت که تو یک معلم زندگی در خانه ات داری که میتوانی ازش راهنمایی بگیری. روبه روی ایشان نشسته بود و زل زد به من. 

یک " کی؟  ایییییییییین!" خاصی توی نگاهش بود. 

پ.ن. صبح به ایشان گفتم دوست دارم داروم را قطع کنم چون خوبم،  خیلی خوبم. جوابی نداد. راستی امروز دم بانک دکترم را دیدم و با ایشان و من کلی حرف زدیم البته آب و هوا و زندگی و اینها.