جنگ

۳۷ سال پیش در یک همچین روزی ایران رفت که ۸ سال جنگ را ببیند؛  چه سربازانی که به خاک و خون کشیده شدند، زندگی ها و خانواده هایی  که نابود شدند و زخمی که تا ابد بر تن ایرانیان باقی ماند. 


مسخره تر از لقب "دوست و برادر" تا به حال نشنیده  بودم و بعدها فهمیدم دوست و برادر کی بودند! 


روزهای خوب خدا

ده دقیقه به هشت بیدار میشوم وبرای ایشان یک شیر موز درست میکنم با میوه و یک ساندویچ سالاد الویه؛  یک سالاد الویه درست میکنم و چند بار میخوریم! 

به دوستم پیام میدهم که برویم مارکت و میروم دنبالش.  

خانه را گردگیری میکنم و سرویسها را تمیز میکنم و پرنده ها را دانه میدهم و ظرفهای  رافرشته  میشورم و غذا میدهم و دوش میگیرم  و یادم میاید نان سفارش ندادم و زنگ میزنم و خوشبختانه هنوز پخت میکنند. ۹.۱۵ میروم آرایشگاه برای ابروهام. کارم نیم ساعت طول میکشد و میروم دنبال دوستم. نانهار ا میگیریم و میرویم مارکت،  دو تا دستمبو،  دو بسته اسفناج،  پرتقال خونی،  نارنگی،  خیار،  گوجه،  ۱ دانه نان،  کلم سفید،  کرفس،  سبزی پلویی،  نعنا و پیازچه میخرم و با دوستم  پنکیک هم میخوریم. از فروشگاه یک پفک و پنیر میخرم و نان لواش، شیرینی دانمارکی میخرم و میرویم شاپینگ سنتر برای پست کردن و دوتا شیشه آب میخرم. برمیگردیم به سوی خانه و از شاپینگ سنتر نزدیک خانه  دوتا هندوانه میگیرم  با پرتزل فلفلی تند و با دوستم مینشینیم و حرف میزنیم و سررا فرزندش را از مدرسه برمیداریم  و میرسانمشان خانه و خودم هم برمیگردم  خانه. خریدها را سامان میدهم و جا میدهم. خانه را جارو میکشم  و طی پشت سرش. برای پرنده  ها غذا میریزم،  ۵ دقیقه دراز میکشم و بلند میشوم. چای دم میکنم و  با همه خستگی فرشته کوچولو را میبرم پیادهروی. توی راه دوستم را بافرشته اش میبینم و کمی راه  میرویم و برمیگردیم پارک دم خانه و فرشته ها با هم بازی میکنند و من هم کمی مینشینم. دوستم میرود خانه و کمی غذا و آب برای فرشته ها میاورد. هوا خیلی خوب است وخورشید پایین میرود،  موبایلم زنگ میخورد و ایشان است که دنبال ما آمده که با هم برویم پیاده  روی و از دوستم  خداحافظی میکنیم و میرویم کمی راه برویم. 

برمیگردیم و چای میخورم با شیرینی و ایشان هم یک چیز خنک میخورد! 

مینشینم و سبزیها را پاک میکنم و توی کیسه میگذارم توی یخچال تا فردا بشورم. تی وی برنامه دلنشینی ندارد و من کمی فیلم از یوتیوب میبینم. کمی میخوانم و کمی گوش میدهم. ایشان شام  سالاددالویه میخورد و من نان و پنیر. 

شب خسته هستم و یادم میرود که لیوان آبی برای خودم ببرم! تا صبح تکان نمیخورم! 


امروز یکی از روزهای خوب خدا بود؛  همه روزهایت خوبند خدایا!

<<همه چیز رو براه است و من آرام و ایمن هستم،  خدایا سپاسگزارم>>


آتش تو

به نام خدا 

امروز پنج شنبه میخواهم خانه بمانم تا ببینم خدا چی میخواهد! 

ایشان راراهی کردم با صبحانه و ناهار هم همبرگر دادم برد و میوه و شیرموز و کراسانش. کمی غذا به پرنده ها دادم و هوای صبح را توی ریه هام کشیدم،  کمی خنک و نمدار بابوی شکوفه. درختهای باغ نم نمک با ناز روزی چند تا شکوفه میدهند. 

به آرایشگرم پیامی میدهم و برای فردا صبح باید بروم.  موهام را روغن میزنم و توی تخت نشسته و نت گردی میکنم و کمی میخوانم  تا ساعت ۹۰۴۵ دقیقه.  دوش میگیرم و حوله ها را بیرون پهن میکنم. دوستم پیام داده که اگر میروم بیرون بروم دنبالش. یک لیوان آب و آب پرتقال میخورم و ماشین را پر میکنم و زنگ میزنم بهش برای ساعت ۱۲.۳۰ میروم دنبالش چون میخواستم نامه ها را پست کنم. ماشین ندارد و خرید برایش سخت است،  من هم که میخواهم بروم تا پست خوب باهم میرویم تا از سوپر خرید کند. 

میخواستم کارهای ایشان را انجام بدهم که گفتم عصر. لباسهای خشک شده را تا میکنم و جا میدهم و ماشین ظرفشویی راروشن میکنم. موهام را خشک میکنم و بیگودی میپیچم  و یک لیوان آب سیب هم میخورم و آرایش کرده با فرشته کوچولو میروم پیاده روی کوتاه و۱۲.۳۰ میروم دنبال

 دوستم. گفته بودم میرویم شاپینگ سنتر دم خانه که همینجور حرف میزدیم سر از شاپینگ سنتر بزرگ در میاوریم.  نامه ها را پست میکنم و با دوستم میچرخیم. من دنبال روتختی هستم هرچند چیز خوبی پیدا نکردم.

‌ یک دست ملافه نو سیاه دارم،  خودم هم نمیدانم چرا سیاه خریدم!! از دیشب به سرم زد روش را تکه دوزی کنم و به جای روتختی استفاده کنم! حالا ببیینم تا چه اندازه هنرهامو میتوانم رو کنم.  تازه به سرم زده بود گل قلاب بافی کنم  روش بدوزم. شاید هم نوار بگیرم روش بدوزم اوه  چه هنرمند!!

دوستم سوشی میخرد و من را مهمان  میکند چون بارپیش من کافی و کیک خریده بودم!!

یک عروسک  برای فرشته میخرم و از سوپر هم دوتا چیپس و کراکرمیگیرم و چیز دیگری نیاز ندارم! یک شیر هم برای آفیس ایشان که سراه میبرم و میرویم  دنبال فرزند دوستم و میرسانمشان خانه . برای شام چندتا سیبزمینی و تخم مرغ میپزم تا سالاد الویه درست کنم. یک گز میخورم،  آشغالها را یک کیسه میکنم و توی سطل می اندازم و سطلها را بیرون میگذارم . فرشته کله‌اش توی کیسه است و من یادم رفته  عروسکش را بدهم و خودش برمیدارد و کمتر از چند دقیقه خدمتش میرسد! کمی فیله مرغ و نخود فرنگی هم میپزم و مدیتیشن میکنم و میخوابم. به پرندگان غذا میدهم و ۵.۲۰ کتری روی کم میگذارم و فرشته را برمیدارم و میرویم پیاده  روی. هوا خوب است! یک ساعت بیرون هستی؛  کم کم  باد سردی میوزد و چند قطره باران به صورتم میخورد. ۶.۲۰ دقیقه برمیگردیم  خانه،  

به خواهر  جانان زنگ میزنم و کوتاه خیلی حرف میزنیم. همه چیز ا را رنده میکنم و چای هم دم میکنم و یک چای سبز برای خودم. خواهرم زنگ میزند و حرف میزنیم. هندوانه قاچ میکنم و سالادم آماده میشود و ایشان هم میرسد.سالاد را توی یخچال میگذارم و چای  سبزم را برمیدارم و میروم توی آفیس و کارم را انجام میدهم. شده ام ایشان! 

تا ۸ کار میکنم وایشان به فرشته میگوید برو به مادرت بگو بیاید شام! فرشته ام میاید بالا و دور من میچرخد. یک گوچه حلقه حلقه میکنم با یک ظرف چیپس و نان  و سالاد الویه. شام میخوریم و تمیز میکنم آشپزخانه را و میروم سر کار تا ساعت ۱۲! 


هسته لیمو،  پرتقال خونی، سیب و لیموناد دارم که میخواهم بکارم و توی  جنگل نهال کوچولو به یادگار بگذارم. 


در آتش رو در آتش رو

در آتشدان ما خوش رو 

که آتش با خلیل ما 

کند رسم گلستانی


ای به فدای رسم گلستانیت بروم؛  هزار بار به آتش میروم با ایمان به مهربانیت.

خدایا گردی میبینم و اینطور از پوست خودم  بیرون میزنم. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم.


<<خدا در هر دم  با من است>>

آرامم

بیست دقیقه به هشت بیدار میشوم و میروم بالا و لباس ایشان را بخار میزنم و چروکهاش همه می روند. برای ناهارش ساندویچ سوسیس درست میکنم با شیر موز و توت فرنگی با کراسان پنیری برای صبحانه اش و میرود. برمیگردد  و شلوار دیگری میپوشد! 

من برمیگردم  توی تختم و همه نخوانده های روی هم انباشته شده را میخوانم. چندین ویدیو کاری هم باید تماشا کنم که گفتم عصر. 

نزدیک به ۲۰۰ ایمیل پاک میکنم!

مدیتیشن میکنم و خوابم میبرد. ساعت ۱۱.۱۵ بلند میشوم و میروم سراغ ماشین با یک کپه لباس و ماشین راروشن میکنم. برای خودم اسموتی با موز و توت فرنگی و ماست و دوتا خرما درست میکنم  و روش را تخم آفتاب گردان و کدو با جو پرک و سید میریزم با یک لیوان آب پرتقال،  پشت میز مینشینیم و سیب ها را تکه تکه میکنم و کرفسی میشورم و با هم آب میگیرم و درش را میگذارم.

 دوستی از ایران  زنگ زد و نیمساعتی حرف زدیم.  ۱ پارچ بزرگ و یک پارچ کوچک،  چندتایی هم هویج آب میگیرم و یک لیوان آب هویج میخورم. و یک شیشه هم آب پرتقال و گریپ  فروت و همه میروند توی یخچال برای هرزمان که گرسنه شدم. به دوستم زنگ میزنم که با هم برویم پیاده دنبال فرزندش. آشپزخانه  را تمیز میکنم و تفاله ها و پوست میوه ها را توی سطل گرین میریزم. و زباله ها را در سطل خودش و بازیافتی ها را توی سطل خودش. دوبار دیگر ماشین را روشن میکنم. فلفل قرمز برای دوستم توی پلاستیک میریزم، یکی خیلی تند و دیگری تند و با فرشته ۲.۴۵ میریم به سوی خانه دوستم و با هم پیاده  میرویم  مدرسه. برگشتن فرشته به سوی خانه شان میکشد و دوستم میخواهد برویم  و یک چای با هم بخوریم. چای درست میکند با بیسکوییت و ویفر و پفک و پاپ کورن و گپ میزنیم. کودکی بسیار سختی داشته است و جسته و گریخته میگوید. 

فرشته هم  بازی میکند و همسرش میاید و من بلند میشوم و خداحافظی میکنم.

ساعت ۴.۱۰ شده و در راه برگشت به خانه دوست دیگرم با فرشته اش را میبینیم و میرویم پارک تا  با هم بازی کنند. هوا کم کم خنک و سرد میشود و دوستم میخواهد برویم خانه شان برای چای و من با مثانه ای پر میروم.  سرراه به آرایشگرم سر میزنم و برای ابرو وقت میگیرم. چای سبز میخوریم با هم. برایم حلوای هویج هم درست کرده بود که میخورم و یک ظرف هم میدهد بیاورم. مادر شوهرش میاید و بغلم میکند و  میبوسد و تند میرود! 

۶.۱۵ دوان دوان برمیگردیم خانه و دستشویی کجاااااست!! 

 لباسها را از بیرون میاورم تو و بالا پهن میکنم. اتاق بالا شده مانند رختشورخانه،  بوی نرم  کننده و پودر و تمیزی میدهد. صدای در میاید.  ایشان آمده است. کتری را پر میکنم  و کمی برنج خیس میکنم. بروکلی و هویج. لوبیا سبز میکس و ریز میکنم با گوشت برای فرشته و برای ایشان  کباب تابه ای. کمی سبزی میشورم با شور و پیاز وکره و کته  را آماده میکنم.  سینک را خالی میکنم و ظرفهای شسته شده  را  جا به جا میکنم. 

چای میخوریم با گز از ایران رسیده. برای خودم پیاز و گوجه فرنگی و فلفل دلمه میگذارم  و شاممان آماده می‌شود. ده وقیقه به هشت است و دیر است. ایشان یک سریال بی سرو ته ایرانی تماشا میکند که کمدیست و من نمیدانم چرا این همه دروغ.  پنهانکاری درس میدهند در اینها. یکی دیگر هم میدید همینطور بود! 

کارهای پس از شام را انجام میدهم و تی وی تماشا میکنیم با ایشان. چای  سبز درست میکنم  و چندین ماگ پر میکنم و میخورم. سریال پلیسی تماشا میکنم. 


ایشان زودتر آماده خواب است و میرو. توی تخت و من کمی پس از او؛  آباژور را خاموش میکنم و میروم توی اتاق خواب. ایشان و فرشته نشسته اند رو به روبی هم و همدیگر را تماشا میکنند!! 


به دنبال یک غذای گیاهی  ایرانی خوشمزه  میگردم که برای دوستم درست کنم! پیشنهادات شما کمک بزرگی خواهد  بود. 


<<من آرامم و سپاسگزارم>>

سکان دار

ایشان امروز  میرود سر کار؛  ساعت  ۸.۵ و ناهارهم میاید  خانه! از دیروز فرشته ها خانه را زیرورو کردند و امروز روز تمیزکاریه. صبحانه آبمیوه میخورم  با کمی کراکر. پرنده ها را گندم میدهم. رویه مبلها و فرش را توی ماشین میاندازم و ۴ سری  ماشین  را روشن  میکنم. هوا کمی بهاری و بارانی میشود و همه چیز را بیرون پهن میکنم. تا  ساعت ۱.۵ کارم را انجام میدهم  و دوش میگیرم. برای ناهار سبزی پلو با ماهی  درست میکنم و ایشان نزدیک ۳ خانه است و ناهار میخوریم با سبزی و شور. ایشان به پرنده ها غذا میده. برای فردا با دوستی میخواستم بروم بیرون که خودم کنسلش میکنم. 

استراحتی میکنیم  و گندم برای پرنده ها میریزم و ساعت ۵ میرویم پیاده روی با ایشان و فرشته،  هوا ابری و گرفته  شده است. ایشان با عزیز راه دور حرف میزند،  این زمانیست که ما باید با هم حرف بزنیم و ایشان تنها به کارهای  خودش میرسد. برمیگردیم و میرود توی آفیس و به کارهای بیزنسی میرسد. برای خودم  چای سبز درست میکنم و بلانکتم را دو خودم میپیچم و تی وی تماشا میکنم. ایشان ۶ پیدایش میشود و چای میخواهد که خودش برای خودش میریزد و میزند کانال دیگر!!پس از دقیقه میگوید ببخشید داشتی تماشا میکردی! این کاراش دیگر  به چشمم نمیاد و ارزش جوش زدن هم ندارند! 

 از کارم ایمیل زدند که حساب بانکیم را به روز  کنم! 

نامه آمده که به ازدواج هم-جنس-گراها' نه میگویید یا بله و حالا باید پر کنیم و بفرستیم با پست. حالا  ازدواج میکنند و باید دستور کار جدایی آنها را جور کنند و سرپرستی بچه ها و... 

رو تختی و ملافه اتاق عزیز راه دور را میکشم و لباسها و رویه های شسته شده را در خانه پهن میکنم. 

شام هم درست نمیکنم و ایشان که خیلی گرسنه میشود دو تا شنیتسل گیاهی،  بورک پنیر و اسفناج و گراتن سیبزمینی توی فر میگذارم و میشود شاممان. 

ایشان برنامه ای از تونی رابیتز تماشا میکند و من هم جسته گریخته میبینم. من آدمهایی را که از هیچ به همه  جا میرسند خیلی ستایش  میکنم. 

بیشنر داستان کامیابی آدمها را میخوانم،  درست مانند زمانی که بیماری بدتر شد و به جای غصه خوردن داستان آنهایی را خواندم که خوب شده بودند. به دنبال دایتی بودم برای بهتر شدن و آن سالها رو به خام گیاه خواری آوردم. 

شبی که روزش از کار بیکار شدم  دنبال آدمهایی گشتم که از کار  بیکار شده بودند  و  زندگیشان دگرگون شده بود.

هر چیز بدی که پیش رویم هست به خودم  میگویم ' همه چیز  روبراه است و ترسی ندارم. باور دارم که چیز خوبی در پیش پایم خواهد بود'. 

این شیوه را در گذشته بلد نبودم و جور دیگری برخورد میکردم؛  این روزها باور دارم  همچون دمی که خود به خود به درون میکشم همه چیز خود به خود فراهم است و به درون زندکیم میکشم . کمتر دست و پا میزنم و کمتر فرو میروم. 


"خدایا سپاسگزارم که از بیراهه نجاتم دادی. سکان دست توست و هیچ پروایی نیست"