آخر هفته

جمعه صبح ایشان رفت و با خودش آب پرتقال و کراسان برد و ناهار هم میامد خانه. من هم ده دقیقه به هشت بلند شدم و ظرفهای فرشته را شستم و پر کردم. چند تا سیبزمینی پختم و یک بسته گوشت گذاشتم بیرون. مایه کتلت را آماده کردم و گذاشتم یخچال و دوش گرفتم و ۹.۵ رفتم سر کار و کارم را انجام دادم و برگشتم به سوی خانه. سرراه رفتم شاپینک سنتر بزرگ و برای آفیس ایشان دستمال توالت،  حوله کاغذی،  شیر،  تمیزکننده دستشویی گرفتم و برای خانه هم یک هندوانه و یک بسته توت فرنگی و آب پرتقال تازه گرفتم. از سوپر هم شیر و کره،  پنیر،  شیرینی نارگیلی، نخود فرنگی،  آواکادو،  کراسان و شیرینی برای خانه گرفتم. دارو و کرم دست و کرم دیگری هم گرفتم و سرراه رفتم آفیس ایشان و وسایل را گذاشتم. کمی با دخترها حرف زدم. شاگرد ایشان هم آمد و سلام هم نکرد! از من پرسید کار نکردی امروز که گفتم از سر کار میام.  گفت آها ایشان  جمعه ها نصف روز کار میکند تا بیشتر با هم باشید و پشتش را کرد به من و قهوه اش را هم زد! 

چه دنیایی توی  ذهنش ساخته از ایشان! 

دوستم گفت من باتو میایم که برسونیم خانه و لباسش را عوض کرد و برگشتیم خانه. دوستم را پیاده کردم و آمدم خانه و کتلتها را سرخ کردم و سالاد هم بود با خیارشور و پیازو جعفری در کنارش. ناهار خوردیم و استراحت کردیم و چای دم کردم و رفتیم پیادهروی و هوا خیلی هم سرد بود. 

از خانه هم کار کردم و چندین ایمیل زدم تا ببینیم کی پاسخ مارا  میدهند. 

شب برای  شام هم کالباس تنوری درست کردم و خودم کره و مربا خوردم!  موهایم را پیش از خواب روغن زدم و خوابیدم. 


شنبه صبح ایشا ن رفت سر کار و گفت که ناهار نمیآید و سرش شلوغ است. من هم پایین را تمیز کردم و شیشه ها را از تو دستی کشیدم. یخچال را کمی تمیز کردم و پشت پنجرهای بالا و پایین را پاک کردم. جارو کشیدم و دوش گرفتم و طی کشیدم. ماهی را بیرون گذاشتم و برنج خیس کردم و خوابیدم کمی.برای ناهار و صبحانه یک گلابی،  هندوانه،  دوتا کیوی  و خیار ریختم تو نوتری و میکس شد و خوردم. 

دوستم  زنگ زد که بیرون رفتی به من بگو که گفتم کار دارم. عصری میروم.گفت آش ماست دارم درست میکنم و برایت میاورم. ایشان آمد و ساعت ۵.۵ بود که دوستم زنگ زد تا آش را بیاورد و آورد و جای شما خالی بسیار خوشمزه بود. 

به ایشان گفتم برویم پیاده روی که گفت  خسته است و نیامد و من و فرشته با هم رفتیم. برای شام میخواستم سبزی پلو با ماهی درست کنم که ایشان گفت شام از بیرون میگیریم و بعد هم رفت سر کار نشست و کارهاش را انجام داد.

با خانم دوست ایشان حرف زدم و دعوتش کردم برای مهمانیم. همینطور با خواهر ایشان که زنگ زد. 

ساعت ۹.۴۰ ایشان تلفنش با مادرش تمام  شد و پیدایش شد که برویم. من به رستوران زنگ زدن و دوتا آلو پراتا برای خودم سفارش دادم! کیه ده شب آلو پراتا بخواهد! 

ایشان مرغ تند میخواست که رفتیم و داشتند می‌بستند پس مرغ بریان با سیبزمینی  گرفت و من هم که غذام آماده بود و گرفتم و برگشتیم خانه و خوردیم. کمی سریال دیدیم و ساعت ۱.۴۵ دقیقه من خوابیدم. 


یکشنبه صبح ایشان بیدار شد و کتری را پر کرد و توی تخت چرخیدم و ساعت رانگاه کردم. ۹.۴۴ دقیقه بود. ایشان رفت دوش بگیرد و منهم صبحانه را آماده کردم. باران تندی میبارید و هوا هم کمی سرد بود. کره و پنیر و گردو و مربای هویج و آلبالو گذاشتم و تخم مرغ هم آبپز کردم دو تا. یکی برای ایشان و یکی هم برای فرشته  کوچولو که زرده را بخوره و من هم سفیده را. صبحانه را خوردیم و دیدیم که بیرون نمیتوانیم برویم. این شد که من آن یکی آشپزخانه را مرتب کردم و کلی جا باز شد. یک شیشه کشک را گذاشتم  بجوشد تا غلیظ شود. یک ظرف سیب قرمز را پر کردم و روی میز گذاشتم. یکسری هم از این آشپزخانه بردم توی آن یکی و همه جا خلوت و تمیز شد.ساعت بیست دقیقه به یک برنج را دم کردم و ماهی  را تکه  تکه کردم و توی یخچال گذاشتم و دوش گرفتم و آماده شدم و با ایشان رفتیم بیرون که پول بریزیم بانک و کمی زیر باران راه رفتیم. از بیکری نان تست خریدم و ایشان هم نوشیدنی خرید. رفتم ماشین را بیاورم چون  فرشته هم بود و باران میامد. ماشین را پارک کردم و دودل بودم بروم توی سوپر ببینم شیرینی خشک آوردند یا نه. آخرش به ایشان گفتم بشین ببینم شیرینی هست یا نه و رفتم و دیدم بله هست. بنابراین یک کار افتادم جلو! پنیر هم گرفتم و برگشتیم خانه. ماهی ها را سرخ کردم و رفتم توی کمدم و قسمت شلوارهام را مرتب کردم. بعد ناهار مان را خوردیم و آشپزخانه را دستی کشیدم  و ظرفها را توی ماشین گذاشتم و کشک را توی شیشه ریختم و توی یخچال گذاشتم. 

تلفن زنگ زد و از دکترم بود که وقت بگیرم برای تستی که انجام دادم.

دلم میخواست بخوابم و نشد. لیست کارهام را نوشتم. ایشان تا ۷ خوابید و چای دم کردم و بیدارشون کردم و رفتیم پیاده روی. آنجایی بود که پرنده زخمی را پیدا کردم یک جوجه کوچک هست که خودش را پنهان میکند. آتش گرفتم و ایشان گفت برایش غذا بریزیم. برگشتیم و رفتم غذا آوردم و برایش ریختم و فرار کرد و رفت ولی همیشه همانجاست. چای خوردیم و  من رفتم بقیه کمدم را مرتب کردم. لباسهای آستین بلندم را به ترتیب رنگ آویزان کردم و  زمستانی ها را بردم توی کمد بالا آویزان کردم و لباسهای ورزشی و سوییت شرتهام را هم مرتب کردم و همینطور لباسهای رسمی کارم را. شالها و کمربندها را هم سرجاشون مرتب کردم،  طبقات کمدم را هم  ریختم بیرون و از سر تا کردم و چندتا را گذاشتم بهم بیرون و کمدم خیلی مرتب شد. مادر و پدرم از سفر برگشتند و باید زنگ بزنم بهشون. کارهای فردا را انجام میدهم و ایمیل کاری میزنم و آماده فردا میشوم؛  آماده دوشنبه مهربان و هفته بی مانند دیگری. خدایا سپاسگزارم برای همه چیز. 

فردا ایشان ناهار میاید خانه. گفت خودش چیزی میخورد. 

برای شام تست قارچ و پیاز با پنیر درست کردم و سریالی هم تماشا کردم. 

شورهایی که درست کردم را با ناهار خوردیم امروز،  هیچ خوب نشده بود! 

لیست خرید هم مینویسم. دوشنبه و سه شنبه سر کارم  و چهارشنبه تنها روزیه برای آشپزی و انجام کارهام دارم. 


برای چیزهایی که داری سپاسگزار باش و بیشتر خواهی داشت. اگر برای نداشته هایت انرژی بگذاری  هرگز خواسته هایت را نخواهی  داشت. 

تو آن چیزی هستی که فکر میکنی. 


<<خدایا از این پهلو به آن پهلو،  از این دم به آن دم،  از این پلک به آن پلک سپاسگزارم>>

خامگیاهخواری

دو ستان این لینکها برای پرسشهای شما درباره خام گیاه خواری و گیاه خواری پاسخ دارند. 

وبگاه پرسش و پاسخ دکتر زرین آذر 

http://drzarinazar.blogfa.com

http://fa.zarinazar.com

همینطور مژگان در اینستا و تلگرام هم خیلی خوب کمک میکند.

 Mozhgan.rawvegan 


تندرست باشید 

حال دل

اینکه دوشنبه چه کارکردم یادم نمیاید. ایشان زود رفت و من هم با فرشته کوچولو رفتیم پیاده روی صبح. کمی برای ایشان کار کردم و کارهای آفیسی انجام دادم براش. آب پرتقال و گریپ فروت گرفتم. شام زرشک پلو با مرغ درست کردم و برای خودم سبزیجات بخارپز! با ایشان غروب رفتیم پیاده روی! مامان چندباری زنگ زد و نشد حرف بزنیم. راهی سفر بودند. انگار دوشنبه ۲۴ ساعت نبوده،  انگار دو سه ساعت بوده! چیز زیادی توی یادم نیست!! 

سه شنبه ایشان رفت  و من با فرشته رفتم پیادهروی ساعت ۸.۵. هوا خوب و گرم  بود. دوش گرفتم برای ساعت ۱۱ رفتم مارکت و ۴ تا گلدان گل خریدم که بکارم. بعد هم از فروشگاه گندم،  کشک،  ماست، پنیر.   فیله مرغ،  مویز،  تخم کدو و آفتابگردان مز مز،  پفک،  کالباس،  خیارشور،  نان ساندویچی  و موز،  خلال بادام،  مغز زردآلو و انجیر خریدم و دوتا سبد برای گلدانهای آویز و ساعت دو خانه بودم. برای ناهار ایشان دو و نیم آمد و ناهارش را خورد. 

کمی استراحت کرد و ساعت ۶ رفتیم و من دو تا گلدان برای سبدهای آویز و دو تا شیپوری برای گلدان جلو در خریدم و بستنی خوردیم و برگشتیم خانه و با فرشته رفتیم  پیاده روی و برای شام سالاد ماکارونی درست کردم. 

چهارشنبه صبح ساعت ۸.۵ رفتیم بیرون با فرشته و دوستم هم آمد و تا ۹.۳۰پیاده روی کردم. خانه را تمیز کردم و ملافه  تخت و روباشی و رویه های مبل و فرش را انداختم توی ماشین. از خانه کار کردم،  با تیم تلفنی حرف زدم و میتینگی داشتیم. یخچال را تمیز کردم و انجیر توی آب گذاشتم. ظرف آجیل شیرین را پر کردم. دوش گرفتم و ساعت ۲.۴۵ دقیقه رفتم شاپینگ سنتر و نامه پست کردم و بانک رفتم. از سوپر برای فرشته غذا و بیسکوییت  گرفتم و مایه دستشویی،  کراسان برای خانه،  از میوه فروشی هم آبمیوه تازه و سبزی تازه برای قورمه گرفتم و ۴ خانه بودم. برای خودمم گرسنه بودم یک آبمیوه  تازه با پرتزل فلفلی خریدم! خورشت کرفس برای شام درست کردم و سبزیها را پاک کردم و شستم،  میوه گذاشتم و چای دم کردم و لباسها را که خشک شده بودند از روی بند برداشتم. خانه را طی کشیدم و ایشان هم زود آمد خانه و باغ را آب داد و با فرشته رفت پیادهروی و من نرفتم چون خیلی خسته  بودم.

برنج دم کردم و یک ماست و خیار درست کردم و چندتا یخ توش انداختم. روی سبزیها را پوشاندم و گذاشتم  برای فردا خرد کنم.  

شام خوردیم و ساعت ۱۲ خوابیدیم،  هوا گرم بود حتی شبش. پشت ریزه ها خانه را گرفته بودند! 


پنحشنبه ۸ صبح بیدار شدم و برای ایشان ساندویچ درست کردم و کراسان و آب پرتقال و رفت سر کار. اول سبزیها را کاردی کردم و ریختم توی سبزی خردکن و سپس توی قابلمه تا سرخ شود. خیلی ساله سبزی سرخ نکردم! یادم رفته! پیاز داغ درست میکنم و سیر داغ و توی شیشه میریزم. فیلم برادرم خسرو را هم تماشا میکنم. باران تندی میبارید؛  ۱ ساعتی هم کار میکنم و برنامه های فردا و دوشنبه و سه شنبه ام پر میشود؛  تازه عصر هم باید بروم سر کار و چیزی را ببینیم. دوتا لیوان آب پرتقال میخورم. با فرشته ساعت ۱۲.۴۰ دقیقه میرویم پیادهروی  روی و با ناز ۴۵ دقیقه را میرود! برمیگردیم و میروم توی باغ. دستکش دست میکنم و گلها را توی گلدان آویزی میکارم و آب میدهم. نهالها را از گلدان بزرگ در میآورم و در گلدانهای کوچک میکارم. دوست دارم به دوستانم یکی یک نهال بدهم روز مهمانی؛  آنهایی که جای کاشت دارند. بعد هم ۴ تا گلدان گل و شیپوری ها را میکارم. خاک بیرون سفت است. تنها یکی مانده  با یاس که ایشان بکارد روز یکشنبه. دوش میگیرم و کمی آرایش میکنم و یک سالاد کاهو درست میکنم و برنج دم میکنم چون از دیشب خورش کرفس مانده و همان رامیخوریم . یک لقمه کره و مربای آلبالو درست میکنم و میخورم. موهایم را خشک میکنم و ساعت ۵۰۲۰ دقیقه میروم سر کارم تا ساعت ۸ و کارم را انجام میدهم. ایشان چای دم کرده و نشسته! زیر غذاها را روشن میکنم و چای میریزم و میروم سر کارم نیم ساعتی کار میکنم. شام را میکشم و میخوریم و با ایشان  سریال ایرانی میبینیم و بعد هم  سریال خارجی. امروز ۴ ساعت و نیم کارکردم.

فردا یا شنبه شیرینی هارا برای مهمانی درست میکنم و توی فریزر میگذارم. اینجوری کارهام  کم کم انجام میشود و فشار کمتری میاید.


پست قبلی را چند بار نوشتم،  چند پاراگراف کم کردم تا بار منفی نداشته باشد. خیلی  چیزها را باید روشنگری میکردم ولی دیدم حالم را بد میکند. ببخشید اگر گنگ است. 


آرزو میکنم حا ل دلتان خوب باشد. 


<<خدایا شکرت که حال دلم خوب است>>

من و ام اس

 چیزهای جدیدی که یادم میاید را مینویسم و آپدیت میکنم اینجا را. 

ادامه مطلب ...

پست چند روزه

شب میخواستم زود بخوابم چون زود باید بیدار میشدم و تا ۱.۵ بیدار بودم. ساعت را نگاه  میکنم که ۱۰ دقیقه به هفت را نشان میدهم و قرار بود ۶.۵ زنگ بزند که یا  زده و من نفهمیدم یا نزده! ایشان دوش میگیرد و من آماده میشوم و ظرفهای فرشته را پر میکنم و برای خودم یک لیوان آب هویج و یک لیوان آب پرتقال میریزم و ۷.۲۰ دقیقه  بعد از ایشان رفتم و ساعت ۸.۲۵ دقیقه رسیدم سر کار و کار را آغاز کردیم و دوباره میتینگهای تمام روز داشتیم با کلاینتهای دولتی. 

صبحانه ناهار و عصرانه هم دادند. با چند تا از همکارها رفتیم بعد از ناهار کافی گرفتیم و خوردیم. قرار بود  ساعت ۴.۵ تمام شود که پنج و نیم تمام شد و تازه یک بخش کار هم ماند! 

دوباره تیم بدون به پایان رساندن کار رفتند! 

 به قدری کاغذ و پوشه داشتم و دستم خیلی سنگین بود و کیف خودم و دوتا لپتاپ! از در سالن بیرون آمدم و دیدم یک ترولی جلوی در آسانسوره. از بچه های دفتر پرسیدم که گفتند میخواستیم ببریم پایین! سلسله خوش شانسی های من؛  آقایی با من بود و گفت از خدا چیز دیگری میخواستید. چند بار گفتم من خیلی خوش‌شانسم؛  من همیشه خوش شانسم. 

رفتم دو تا کرفس و کمی شیرینی و یک دسته گل هم برای خودم خریدم و ساعت ۷.۲۰دقیقه خانه بودم و ایشان هم رسید و با هم فرشته بردیم پیادهروی نیم ساعته و برگشتیم. چای دم کردم و دوش گرفتم و چایمان  را با شیرینی خوردیم. شام هم داشتیم که ۸ گرم کردم  و خوردیم و نشستیم پای تی وی.

من ساعت ۱۲.۳۰ خوابیدم و از سرما دوتا پتو با روتختی را روی خودم کشیدم! 


شنبه ایشان زود میرود و من هم کمی توی تخت میمانم. سه سری لباسشویی را روشن میکنم. ظرفها های ماشین را جا به جا میکنم. یک بطری آب سیب و کرفس و یک هم آب هویج میگیرم و با فرشته نزدیک ظهر میرویم پیاده روی. هوا بسیار خوب است و امروز قرار است فرشته دوستم تا شب پیش من باشد و دوستم گفت ساعت دو میاوردش،  ۱.۵ بود که آمد و برای من هم غذایی که دوست داشتم آورده بود.فرشته ها تا  جان در بدن داشتند آتش سوزاندند،  بعد از ظهر چرت زدم و روی سر من کشتی میگرفتند که دیدم بهتر است بلند شوم. برای فردا با دوستان قرارمان را گذاشتیم و رستوران را هم رزرو کردم. 

چای دم کردم و میوه توی ظرف گذاشتم و هندوانه و خربزه هم همینطور و با دوستم غروب رفتیم پیاده روی و فرشته ها را هم بردم و دوستم با من برگشت تا چاقو و کمی از غذای محلی که دوست  دیگرم ظهر آورده بود را دادم بهش و رفت،  ایشان هم آمده بود و چای خورد و رفت نشست سر کارش.

به ایشان گفتم فردا میروم بیرون که گفت بمان پیش فرشته تنهاست!! برای فرشته ها غذا درست کردم و زمان شامشان بود که دیدم در میزنند و دختر دوستم بود که آمده بود دنبال فرشته شان؛  غذا ش را دادم برد و رفت و خانه ساکت شد. 

برای شام خودمان هم ایشان کمی نان و پنیر و کمی از غذای دوست خورد و من هم از غذای دوستم خوردم و نشستیم سریال تماشا کردن تا  زمان خواب. 


یکشنبه ساعت ۷۰۳۰ که ایشان رفت من هم خانه را تمیز کردم و گردگیری و سرویسها و جارو را انجام دادم و دوش گرفتم و آماده رفتن شدم. گندم تمام شده و باید بگیرم برای پرنده ها. توی این چندروز نان دادم بهشان!

 هوا گرم و خوب بود جوری که یک شلوار کوتاه پوشیدم و یک بلوز نازک؛  ترافیک سنگینی بود ومن ده دقیقه دیر  رسیدم که دوستانم هم همینطور. توی تراس نشستیم و غذا خوردیم و حرف زدیم؛  همکلاس قدیمی آمد که با آن دوتا قهر بودند و با من و آن دوتا روبوسی کرد انگار نه انگار و امیدوارم و دلهاشون پاک از کینه باشد. 

یکی از دوستانم دخترکش را پیش خواهرش گذاشته بودو ساعت ۲.۱۵ رفت. من برای خانه و شام غذا گرفتم و با د دوست دیگرم رفتیم کافه و چای سبز خوردیم. آنجا گفت که برادر تازه دامادش دستهاش بی حس شدند و یک لکه  روی نخاعش هست. دستهاش قدرت نگهداری ندارند و خیلی ناراحت بود. 

کارهایی که خودم کرده  بودم را گفتم. من یکدوره وگان بودم و هیچ چیز حیوانی نمیخوردم تا از بی حسی و گز گز راحت شدم. بدن کمی کمک میخواهد و خودش  میداند چه بکند. اینروزها هم نیاز به دیتاکس کردن دارم و تنبلی میکنم! 

دلداری و دعا بود؛  از همان جا برای سالم بودن برادرش خدا را شکر کردم.انگار که از سرش گذشته و من شاکر هستم. از همانجا برادرش را  سالم دیدم؛ زمانی که دعا میکنم برای چیزی انگار نبودش را باور دارم ولی زمانی که شکرگزاری میکنم انگار هست و بودنش را باور دارم. 

کمی روشن تر؛  زمانی که برای شفای برادرش دعا میکنم انگار  باور دارم که بیمار است ولی زمانی که  سپاسگزار سلامتیش هستم انگار سلامت است و باور دارم سلامت است. هیچگاه فراموش نمیکنم که زمانی این دوستم تنها یک آشنا بود و بیماری من  عود کرده بود از یک عدوی  سبب خیری شنید و به مادرش و پدرش گفته بود برای من دعا کنند و یک شب تا اذان صبح پدر و مادرش برای من دعا خواندند. 

هرگز فراموش نمیکنم. 

همه ما سلولهای یک بدنیم و اگر یکی درد داشته باشد بقیه هم دردناک خواهند شد. 

ما همبسته و پیوسته هستیم در این دنیا و دور یک مدار باید بچرخیم. هر گریز از مرکزی به در دیوار کوبیده میشود و به خودش و دیگران را آسیب میزند. 

از دوستم جدا شدم و آدرس شیرینی  فروشی ایرانی را درآوردم و رفتم آنجا. خیابان فرعی بود که جای خوبی نبود تنها خوبیش این بود که ایرانیهای زیادی اینجا هستند. ۳.۵ بعدداز ظهر روز یکشنبه باید خلوت هم باشد. 

یک جعبه دانمارکی گرفتم و شش تا کیک یزدی؛  گفت میشود کیک  یزدی ها را توی پاکت بگذارد چون پول جعبه اش از کیکها بیشتر میشود! 

ناراحت شدم و دلم سوخت؛  الهی آنقدر بیزینست پربار باشدکه دغدغه پول جعبه نداشته باشی آقای مهربان. شیرینی  تر هم گرفتم؛  لطیفه،  ناپلئونی،  نان خامه ای و رولت از هر کدام ۳-۴ تا. فکر نمیکردم شیرینی هایش خوب باشند و لی عالی بودند،  جوری که انگار  برگشته ام به شیرینی فروشی های قدیمی که بوی هل میدادند. 

الهی بیزینست پربار باشد آقای مهربان؛  هر چی میگفتم زود میگفت چشم! هر بار میگفتم چشمتان بی بلا و زیاد هم راحت  نبودم آقایی با آن سن و سال به من چشم بگوید. 

سر راه از شاپینگ سنتر،  انگور،  هویج،  هندوانه،  انبه،  طالبی،  باقالی،  پیاز،  بلوبری،  آب گازدار،  ماست  و غذا برای کوچولو خریدم و برگشتم خانه. چای دم کردم و خریدها را جا به جا کردم و چای دم کردم و یا فرشته رفتیم  پیاده روی. از در رفتیم بیرون دیدم چیزی روی زمین خودش را میکشد و یک جوجه زخمی کوچک بود که از ترس خودش را میکشید روی زمین . یک پاش  قطع شده بود و همه جاش خونی بود. برگشتم و دور پاش دستمال  گذاشتم و یک ظرف آب برایش گذاشتم  و توی آن یکی آشپزخانه  زیر سبد روی یک پارچه  گذاشتمش. حیوان درد زیادی میکشید و من هم کاری  نمیتوانستم انجام بدهم؛  تنها همین که اینجا کسی اذیتش نمیکند و آرام دراز کشیده بود به پهلو! 


رفتیم پیاده روی با فرشته و  برگشتیم و ایشان هم رسیده بود و داشت چمنهای حیاط جلویی را میزد. 

جوجه سخت نفس میکشید و کمی آب بهش دادم و کمی بعد نفس نداشت و از دست رفت. ایشان گفت دفنش کنیم که یادش رفت.توی دستمال پیچیدم پیکر کوچولوش را تا دفنش کنم. 

چای با شیرینی  خوردیم و من خانه را طی کشیدم. دورغ چرا! من زیاد شیرینی خوردم. 

شام هم که داشتیم؛  گرم کردم و خوردیم و کمی تی وی دیدیم و من ساعت ۱ خوابیدم. 



الهی به هر کاری دست میزنید پیروز باشید و روزیتان فراوان  باشد. 


<<خدایا برای سلامتی برادر دوستم سپاسگزارم>>