جوانی

دخترکی در خانه پشتی مهمانی  گرفته و دوستانشرا دعوت کرده است. موزیکشان بلند است و بلند بلند حرف میزنند وجیغ میکشند. صدای شیرجه در استخر میاید و ساعت ۱۱ شب است. پدرو مادرش نیستند چون اگر بودند و مهمانی داشتند مانند بار پیش یه همسایه ها میگفتند. 

به ما هم گفتند که تنها یک دیوار مشترک داریم! ایشان میگوید ما هم جوانی کردیم و من یاد جوانی نکرده ام افتادم! 

یاد مقنعه و ماشین کمیته،  یاد بگیر و ببندها، یاد عاشقی بی فرجام و افتادن در خط عرفان و.......یاد چیزهایی میافتم که دختر همسایه حتی تصورش را ندارد! 

امروزبیست دقیقه به هفت بیدار شدم و آب خوردم و دستشویی رفتم و دوباره خوابیدم تا ۸.  هشت کتری را پر کردم و توی تخت کمی خواند م و چای که دم کردم  بلند شدم و ماشین را خالی  کردم و صبحانه را آماده  کردم. از پرنده ها خبری نبود و غذا نریختم.

ایشان هم دوش گرفت و صبحانه خوردیم،  بعد هم رفت دنبال خرید برای باغبانی! من هم سیب و کرفس آب گرفتم و یک شیشه هم آب هویج،  همینطور موزها و آناناس را خرد کردم و تمشکها را شستم توی کیسه جداگانه ریختم و تو ی فریزر گذاشتم.در این بین فیلم پرسه در حوالی من را تماشا کردم و یک بغض فروخورده ترکید،  بغض دلتنگی!

 ایشان هم برگشته بود و کارهای باغبانیش را میکرد. دوش گرفتم و موهام را خشک کردم و سشوار کشیدم. یکی از دخترها از آفیس ایشان زنگ زد و کاری را با من هماهنگ  کرد. کمی خانه را مرتب کردم و گوشت برای کباب فردا بیرون گذاشتم. ساعت ۲.۳۰ با ایشان رفتیم بیرون برای ناهار که رفتیم شاپینگ سنتر و ایشان موهاش را کوتاه  کرد و بعد رفتیم ناهار.من سالاد تبوله با کینوا گرفتم  و ایشان مرغ و سیبزمینی تند و برنج که من هم ازش خوردم. 

مادر  ایشان پیام داده بود که دلتنگ   است و پاسخش را دادم. 

از سوپر برای فرشته غذا گرفتیم و مرغ و برگشتیم خانه. 

هردو خوابیدیم و من هیپنوتیزم را انجام دادم و در پایانش بیدار شدم. تشنه بودم و آب خوردم و چای دم کردم و کمی هندوانه و طالبی بریدم با میوه روی میز کذاشتم. ظرف آجیل شیرین را پر کردم و با ایشان رفتیم دور دریاچه پیاده  روی. دوستم که کارهای  ویزاش را برایش انجام داده بودم زنگ زد و من نتوانستم پاسخ بدهم. 

ایشان از مادرش گله مند بود و من همیشه فکر میکردم نمیفهمد. از تقسیم ناعادلانه ارثیه و نا حق کردنهای مادرش شاکی بود. اینکه از ایشان میگیرد و به بقیه میدهد و آنها هم مادرش را تحویل نمیگیرند. 

اینجور وقتها بیشتر گوش میدهم و رای عادلانه میدهم. در آخر حرفها به ایشان گفتم کی همیشه نیازمنده که گفت آنها و پرسیدم کی از همه بیشتر دارد و پاسخ داد من. گفتم بار کج به منزل نمیرسد؛  آدم درست همیشه موفقتره در بلند مدت!

برگشتیم خانه و چای خوردیم! من تی وی نگاه کردم و ایشان کارهایش  را انجام میداد و فرشته سرگردان و نگران  بود! به مادرش زنگ زد.

برای شام مرغ را توی فر گذاشتم و خودم دال عدسم را خوردم . 

تارا جان زنده باشی،  سریال  آشوب را تماشا کردیم. آشپزخانه را مرتب کردم و حتی قوری ها را برای صبح شستم.گوشتها را مرینت کردم،  صورتم را شستم و کرم زدم و مسواک زدم و آماده خواب شدم. 

ساعت ۱۰ دقیقه به دو است و مهمانی تمام شد؛  جوانی کردند و رفت. 


الهی هرروزت بهتر از دیروزت باشد. 


<<خداوندا شکر که هرروزم بهتر از دیروزم است>>

نظرات 1 + ارسال نظر
تارا یکشنبه 19 آذر 1396 ساعت 09:02

سلامت باشی ایوا جان
اتفاقا من هم دیشب فیلم پرسه در حوالی من رو دیدم .فریاد خاموش شده هزاران زن .در قالب بازی زیبای مهراوه شریفی نیا . یه سریال ایرانی دیگه رو باعنوان عالیجناب دنبال می کنم البته قسمت اولش بود .چنگی به دل نمی زد .راجب سیاست و انتخابات بود .حالا ببینم آخرش قراره چی به ببیننده القا کنه .
پایدار و سلامت باشی .

سپاسگزارم تارا جان؛ من که از این دو قسمتش خوشم آمد تا ببینیم چه میشود. هر چند که در این سریالهای تاریخی خیلی دروغ میگنجانند ولی تیپ این سریالها را دوست دارم.
شما هم تندرست و شاد باشی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد