سال نو مبارک

سال نو مبارک! 

سرزمینم بهارت مبارک!

کهنه ها دور بریزیم و نو شویم. از نو بیاندیشیم،  مهربان باشیم،  نیک خواه باشیم.


سال خوب سگ

شنبه که ایشان رفت سر کار و من تنها دوتا لقمه نان و پنیر دادم برد چون چیزی نداشتم که برایش ساندویچ کنم. کیک سیب دادم و برد برای دخترها،  خودم تا ۱۱ توی تخت  ماندم و یادداشت نوشتم و خواندم و برای خودم  زمان گذاشتم. ۱۱ بلند شدم و دوش گرفتم  و رفتم پست و بسته ای برای ایشان پست کردم و کار بانکی هم انجام دادم و هیچی نخریدم؛  تنها ناهار و آبمیوه!

برای ناهار  ایشان برگر مرغ گرفتم و برای خودم دوتاسوشی کوچولو و رفتم آفیس ایشان. ناهارم را خوردم و دیدم ایشان کارش خیلی زیاده و من هم برگشتم خانه. 

ایشان هم عصر آمد و استراحت کردم و من هم تا ۶ خوابیدم. چیزهای سفر یکروزه را آماده کردم و گذاشتم توی ماشینم. غروب رفتیم پیاده روی و شام سوسیس درست کردم و خوردیم. شب زیاد خوب نخوابیدم.صبح ۸ بیدار شدم و دوش گرفتم و کارهام را کم کم کردم و ایشان بیدار شد و فرشته کوچولو  را برد حمام و دوش گرفت. صبحانه خورد و من تنها میوه خوردم. ده و نیم آماده رفتن شدیم و رفتیم بیرون. ایشان تنها وسایل خودش را برداشت و نشست توی ماشین و میان راه دیدم یکی از وسایل فرشته را نیاورده؛  سرراه  ایستادیم و خریدیم و رفتیم. توی راه بودم که خانم زنگ زد و گفت به جای سه‌شنبه ۴ شنبه میاید. 

برای ناهار با دوستان بودیم که روزگاری خیلی نزدیک بودند ولی حالا برای من  تنها  آشنا هستند. در حقشون بدی نمیکنم با همه بدیهایی که دیدیم؛  با آنهاخوب هم هستم تنها جایگاه شان را از دست داده اند. خیلی زحمت کشیده بودند و به ما خوش  گذشت.

ساعت ۱۰.۵ برگشتیم خانه و کارهایمان را کردیم و خو ابیدیم؛  شام هم نخوردیم. 

دوشنبه که خانه بودیم و من تا ظهر خانه را تمیز مردم و ایشان هم به من کمک کرد و بسیار مهربان شده بود. کمی هم باغبانی کرد. من ساعت  ۲ دوش گرفتم  و ناهار هم که داشتیم و گرم کردیم و خوردیم و بعدش من مدیتیشن کردم و خوابیدم. ساعت ۵.۴۰ دقیقه که ایشان هنوز خواب بود رفتم خرید! 

نان،  کراسان،  آلو،  غذا برای فرشته،  مایع ظرفشویی،  مسواک برای خودم،  کالباس بوقلمون،  ترافل پنیر،  تخم مرغ،  ماست،  آرد،  پودر بادام،  سالاد میکس، مایه خمیر،  موز،  سس مایونز،  نودل تند خریدم. ایشان بیدار شده بود و چای دم کرده بود. به مادرم زنگ زدم چون  دیروز زنگ زده بود و نتوانستیم حرف بزنیم. غروب رفتیم پیاده روی و دوستم و خانواده اش را دیدیم. کمی حرف زدیم و نخود نخود هر که رود خانه خود!

برگشتیم خانه چای خوردیم و کلی با ایشان حرف زدیم.  شام درست نکردم چون غذا داشتیم که گرم کردم و خوردیم. 


سه شنبه ایشان ساعت ۸.۲۰ دقیقه رفت و من با یکی از دوستانم از ایران حرف میزدم تا نزدیک ۱۰! دوش گرفتم و آرد بازی را آغاز کردم. 

خمیر قطاب درست کردم و تا استراحت کند مایه شیرینی گردویی را درست کردم. سال پیش هم درست کردم ولی امسال عالی شد! خیلی خوب از آب درآمد. بعد هم خمیر پیتزا درست کردم و مشغول قطابها شدم. مستند بازگشت به بهشت را هم تماشا میکردم که یک خانم عزیز گفته بودند هرچند تا پایانش ندیدم ولی نکات خوبی داشت و باید دوباره ببینم. سبزه هام را توی ظرف گذاشتم و زیر نور آفتاب گذاشتم. 

 تا ساعت ۴  کارم تمام شد! ۴ دراز کشیدم و خوابیدم و مدیتیشن هم کردم. ۴.۴۰ دقیقه که بیدار شدم بیس پیتزا ها را درست کردم و به پدر و مادرم زنگ زدم. 

چای دم کردم و مواد پیتزا رار وی بیس گذاشتم و ۷.۳۰ با فرشته رفتیم بیرون.زمانی که برگشتم ایشان رسیده بودو با هم چای با شیرینی تازه خوردیم. تنها باید پیتزاها را  توی فر میگذاشتم و سالاد درست کنم که کمتر از نیم ساعت آماده شد همه چیز و ترافلهای پنیری را هم توی فر گذاشتم و با ایشان شاممان را خوردیم. بعد از شام کمی فیلم دیدیم و خوابیدیم. 

چهارشنبه  به ایشان سالاد با پیتزا دادم و یک لیوان اسموتی و خودم دوش گرقتم و با فرشته رفتیم برای کاری و از سوپر شیر و کره و تست کشمشی خریدم. خانم و شوهرش همزمان با ما ساعت ۹.۵ آمدند؛  برایم کیک باقلوا آوردند که خیلی خوشمزه بود. از پنجره ها شروع کردند،  خودم هم کارهای ریز ریز را انجام میدادم. برای خانم  شیرینی گردویی هم درست کردم. رویه‌های  مبل و ملافه ها  راشستم. تا ۲.۵ کار کردند و رفتند. خودم گردگیری  و جارو و سرویسها را انجام دادم. چند تا از شیشه ها  برای پنج شنبه ماند.برای شام مایه کتلت درست کردم و با فرشته رفتیم بیرون. دوستم را دیدم با فرشته اش و برایم غذا آورده بود،  برگشتم خانه سبزی خوردن شستم و کتلتها را سرخ کردم و سیبزمینی توی فر گذاشتم. چای خوردیم با ایشان؛  ایشان از شیرینی ها خیلی خوشش  آمده و خیلی دوست دارد. خانم عصر زنگ زد و گفت فردا ۸.۵ میآید. هر چند زیاد امیدوار نبودم آن ساعت برسد چون ترافیک خیلی سنگین است. 


پنج شنبه صبح برای ایشان کتلت و سبزی خوردن  گذاشتم با اسموتی که ببرد. خودم ساعت ۸.۱۵ دوش گرفتم و تا هشت و نیم بیرون آمدم. برای ناهار میخواستم زرشک پلو درست کنم. ساعت ۹ آمدند و کارشان شستن درها بود و پاک کردن شیشه های از دیروز  جا مانده؛ همینطور گرفتن تار عنکبوتها و تمیز  کردن حمامها و روغن زدن چوبها و چهارچوبهای چوبی پنجره ها که تا ساعت ۱.۵ همه را انجام دادند و ناهارشان را دادم بردندو خودم کمی کارها را انجام دادم و ساعت ۲.۵ رفتم بیرون چون جایی آخر هفته دعوت بودیم و باید کادو میخریدم و همینطور خرده خریدی داشتم. اول رفتم آفیس ایشان و نیم کیک را بردم برای آنها. بعد از آن رفتم شاپینگ سنتر و  تمشک،  بلوبری و سبزیجات فریز شده خریدم برای اسموتی هام که راحتتر درست کنم. دستکش،  دستمال گردگیری،  دمنوش،  کراکر،  اسپری گردگیری . خوراکی برای فرشته و روغن چوب خریدم. از میوه  فروشی آب پرتقال تازه،  پیاز،  گوجه فرنگی، سیبزمینی گرفتم و برگشتم خانه. مرغ برای شب درست کردم که زرشک پلو درست کنم. آلاچیق را تمیز کردم  و غذا را درست کردم با سبزی خوردن آماده. 

با اینکه خسته بودم با فرشته رفتیم بیرون و راه رفتیم. خانه کلا به هم ریخته بود و گذاشتم برای جمعه صبح. نازنین دوست گفته بود  با هم برویم کافی بخوریم که خبری  ازش نشد. به مادرم و پدرم زنگ زدم. شام آماده بود ولی ایشان هنوز نیامده بود. همه چیزرا آماده گذاشتم و چای هم دم کردم که ایشان رسید. شاممان را خوردیم. کنار مرغ هویج و سیبزمینی و آلو با پیاز فراوان گذاشته بودم که سهم خودم بود.  

شبها دو تا سریال ایرانی میبینیم. یکیش آنامه و هفته ای یکبار گلشیفته و شهرزاد را تماشا میکنیم با ایشان. 


جمعه صبح زود بیدار شدم. شبش خواب دیدم باردارم سه قلو!! 

ایشان تنها کراسان برد و اسموتی و موز. من هم بالا را جارو کردم چون خیلی نخ دستمال ریخته بود و پایین را گردگیری و جارو کردم و کمی تمیز کاری این ور و آنور. به نانوایی زنگ زدم که دوتا نان برایم کنار بگذارد. دوستم ساعت ۱۰.۵ زنگ زده بود که نفهمیدم و۱۱.۱۵ بهش زنگ زدم که گفت منتظر منه که کافی بخوریم. تند دوش گرفتم  و ۱۱.۵ زدم بیرون. ۱۲ به دوستم رسیدم و رفتیم کافه دنجی و  من چای سبز خوردم و آن لاته با یک مافین.نشستیم و حرف زدیم،  نازنین دوست از جانب خانواده همسرش با من نسبتی دور دارند ولی من قوم شوهر برایش نیستم  که تازه همدم و رازدارشم. با هم رفتیم مغازه ها ببینیم سبزه دارند که سبزه ها کچل بودند و نخرید. من نان ساندویچی گرفتم با گوجه و موز و یک کرم صورت.خداحافظی کردیم و رفتم  نانوای و نانهایم را گرفتم و از مغازه   پسته،  بادام،  بادام هندی،  تخمه جابونی،  پولکی،  سوهان،  برنج،  کالباس مرغ و گوشت،  گردو گرفتم و از سرراه ماهی  دودی  و یک دسته جعفری و برگشتم  خانه. خرید ها را جا به جا کردم و پایین را جارو کردم. ایشان هم ساعت ۴ آمد و نخوابید و چایی دم کردم و خوردیم. شب شام کالباس با جعفری و خیارشور و گوجه خوردیم! 

شب خیلی دیر خوابیدیم.


شنبه ساعت ۷.۵ بیدار شدم و کمی پیامها را خواندم. دوستم دیروز زنگ زده بود و پیام داده بود که یک شب شام  برویم خانه اش. 

ریشه موهام را رنگ  کردم. چای دم کردم و رفتم بالا و قرنیزها را پاک کردم و ایشان بیدار شد که برویم بیرون! دوش گرفتم و صبحانه حوردیم. جوانه های گندم را چرخ کردم و توی دستمال گذاشتم و یک ظرف روی آن و توی آبکش تا شیره اش جدا شود و دوش گرفتم  و آماده شدم. ایشان از من میخواهد تا کارهای  حسابداریشان را انجام  بدهم که از هفته دیگر. توی راه به دوستم زنگ زدم و قرار شد شام برویم خانه اشان. ایشان داشت حرف میزد با من و حواسش نبود و با سرعت ۸۰ داشت میرفت و ماشین جلویی ایستاده بود. گفتم ایشان مراقب باش که زد روی ترمز و از اینجا داستان شروع شد که تو چرا از من ایراد میگیری! گفتم بهت گفتم مراقب  باش! نه تو نمیتونی از من ایراد بگیری،  اندازه سن تو راننده ام!! تو چیزی که تجریه نداری دخالت نکن!!! گفتم انگار من پارسال گواهینامه گرفتم!!

۲۰ دقیقه داشت حرفهای بی معنی میگفت و آسمان  به زمین میدوخت. تا آخرش گفتم از آنجا تا الان داری غر میزنی بسه وضبط را روشن کردم و بیرون را تماشا کردم. خیلی از حرفهاش را نمیشنوم دیگر. 

تو را خدا بچه هاتون را درست تربیت کنید؛  تربیت کنید،  تربیت! بعدش مهربان شد و با عزیز من و اینها حرف زد که باز هم به حرفهاش گوش نمیدادم.

خدای دانایی آقای ایشان راه را هم اشتباه داشت میرفت که گفتم بپیچ از این خروجی باید برویم.

ایشان رفت خریدش را کرد و من نه دم اتاق پرو رفتم نه پای  صندو ق و برای خودم چیزهایی که دوست داشتم میدیدم. به من چه که شلوار به دست دم اتاق پرو بایستم و ایشان  هی یکی تنگتر و یکی گشادتر و رنگ دیگر بخواهد!به من چه که بلد  نیست به صندوقدار بگوید کارتش را چطور استفاده‌ کند! به من چه که نمیداند موجودی کارتش را چطور ببیند. به من چه که ایشان بی دست و پاست در زندگی  روزمره  اش! 

کمی شاپینگ سنتر را گشتیم وایشان  ماشین هم دید که وسوسه شد بخرد و رفتیم فروشگاه اپل که بیا برایت آی پد بخرم که گفتم خیلی ممنون نیاز ندارم. ناهار خوردیم که گفت هر جا تو بگویی که من نودل سنگاپوری با سبزیجات و کمی مرغ برای ایشان گرفتم و ایشان برنج و اردک خورد که‌ دوست نداشت و از مرغ من خورد. برگشتیم خانه و من توی راه خوابیدم تا خانه. هیچ چیز دیگر آرامشم را بهم نمیزند. خانه که رسیدیم ایشان رفت خوابید و من رفتم سراغ سمنو و کارهاش را انجام دادم و گذاشتمش روی آتش! دروغ چرا امسال زیاد پایش دعا نخواندم! بعد هم نشستم و با دوستانم چت کردم و حرف زدم. ایشان کمی به گلها آب داد. برای شام مایه کباب کوبیده گذاشتم و غروب رفتیم پیادهروی سه نفری که دوستم را دیدم و رفتیم پارک تا فرشته ها بازی کنند. ایشان  هم به مادرش زنگ زد تا مراتب سپاسگزاری از تربیتی که شده به عمل بیاورد!! 

آدمهای بیتربیت بچه های بیتربیت بار میاورند! 

برنج دم کردم و ایشان آتش رار وبه راه کرد و من هم کبابها را به سیخ کشیدم و ایشان ایستاد به کباب درست کردن. شام خوردیم و من یک سیخ کباب خوردم با برنج و کره و گوجه؛  دوغ و ریحان هم کنارش بود. یک سیخ کباب با برنج و گوجه ماند! 

سمنو را روی دمای کم گذاشتم و گفتم نیمه شب سر میزنم بهش و یکشنبه ساعت ۸ بیدار شدم!! 

مهم نیست کجای دنیا هستی؛. مهم این است که شیشه هایت را برای عید پاک کردی و باران باید ببارد! طوفان بود و باران شدید و باد هم میوزید! ایشان رفت آفیس برای کاری که به خاطر باران انجام نشد. برگشت زود و صبحانه خوردیم و تخم مرغ هم آب پز کردم. قرنیزهای پایین را تمیز کردم و باید آخرین کار تمیز کاریم می‌بود! ناهار آش رشته درست کردم و از روز پیش کباب داشتم برا ی ایشان. به ایشان گفتم ژورنال و مجله هایش را بریزد بیرون که نریخت!کتابهای درسی قدیمیم را گذاشتم بدهم به خیریه. فولدرهای کاری ایشان را مرتب کردم. هدیه ای  که خریده بودم را کادو کردم و کارتش را نوشتم. 

ناهارمان را خوردیم و ظرفها را نشستم. سمنویم آماده شد ز یرش را خاموش کردم تا سرد بشود بشود. اندازه ۱ کیلو سمنو درست کردم. 

 خسته بودم مدیتیشن کردم و خوابیدم و ساعت ۴ بیدار شدم و کم کم آرایش کردم و موهایم را درست کردم و ۵.۵ رفتیم مهمانی که دعوت بودیم. رستوران خوبی بود و نزدیک به خانه ما با غذاهایی که من دوست دارم. تا ۱۰ بودیم و برگشتیم خانه. کمی با فرشته پیاده راه رفتیم زیر آسمان پرستاره! ظرفها را شستم و یک ودمنوش به و بهار و زعفران درست کردم و به دنبالش مسواک و پاک کردن  آرایش و خواب در برنامه بود. خیلی پرخوری کردم! 


خسته نباشید و خدا قوت.

 الهی تک تک آرزوهاتون مانند شکوفه‌های بهاری به بار بنشینند. 

خدایا سپاسگزارم  که یک نوروز دیگر را میبینم. 

خدایا سپاسگزارم که وارث تمدنی کهن و خوشنامم. 

خدایا سپاسگزارم برای سرزمین زیبایم. 

خدایا سپاسگزارم برای ایرانی بودنم. 

خدایا سپاسگزارم برای مهربانی که در خاکم جاری میکنی. 

خدای سپاسگزارم که سال فرشته های زیباست.

خدایا پیشاپیش سپاسگزارم  برای همه پیشامدهای خوبی که سال دیگر  در سر راهم میگذاری. 

سال فرشته ها باید سال خوبی باشد؛  سگ فرشته خدا روی زمین است. 


کتابی با جلد بنفش

خانه بوی سیب و دارچین میدهد،  بوی وانیل و کیک،  بوی خوشبختی زیر پوستی. 

هفته ای که گذشت  برو و بیا زیاد داشتم. دوشنبه ایشان خانه بود و بیدار که شد رفت سراغ یکی از دستشویی ها که آبش چکه میکرد. بیدار شدم و صبحانه را درست کردم. از ایشان پرسیدم چه کار میکنی گفت همش بدبختی!!! 

یکی بیاد فرهنگ عمید را برای ایشان بیاورد تا بهتر واژه بدبختی را درک کند! 

خودم آبمیوه خوردم. ایشان بسیار بداخلاق و گرفته بود مانند همیشه. با هم رفتیم بانک و یک چیزی میخواست بخرد که نداشتند و رفتیم برای دستشویی خریدی کرد.  من کمی خرده خرید داشتم.،  پیاز،  کراسان،  شیر،  کره،  ماست،  آلو و غذای فرشته خریدم. ایشان برای خودش سوشی خرید و من یک رول پیتزا. برگشتیم خانه و برای نهار سبزی پلو با ماهی و کو کو سبزی درست کردم. عصر شیرینی کشمشی از روی دستور  لیلا درست کردم که بیشتر به کوکی می ماند تا شیرینی کشمشی ووخوشمزه هم بود. 

دوشنبه شب رفتیم ماشین سواری تا دل فرشته کوچولو باز شود. از جلو خانه دوستش رد شدیم و برای دوستش گریه کرد که دوستم من توی ماشینم جلو خانه اتان ولی تو را ندیدم! 

 این از دوشنبه! 

سه شنبه ایشان را با چند تا کوکو سبزی و سبزی خوردن  و ماست موسیر و صبحانه اش راهی کردم رفت و خودم نشستم به فکر کردن که از کجا آغاز کنم. دوش گرفتم و چندین لیوان آب خوردم. خانم و همسرش ساعت  ۹.۳۵ آمدند و از بالا شروع کردند. همه کرکره ها و توری ها را در آوردند و شیشه ها را پاک کردند و خانم جارو هم کرد اتاق به اتاق. من هم پایین را تمیز کردم مانند همیشه. داشتند مبلهای بالا را جا به جا میکردند که صدایشان میامد که همسرش به خانم میگفت تو هل نده به شکمت فشار میاید. برای پایداری عشق و محبتشان از ته دل دعا کردم. الهی همیشه هوای  هم را داشته  باشند و یکدل باشند. 

برای ناهارشان ماهیچه پختم که همسر خانم گوشت قرمز نمیخورد و مرغ برایش درست کردم. بین باقالی پلو و لوبیا پلو شیرازی بودم که براشون لوبیا پلو شیرازی درست کردم و کارشان  که تمام شد دادم با قابلمه درسته بردند خانه که دور هم با بچه ها بخورند. 

تنها کاری که مانده بود جاروی پایین بود که انجام دادم و ساعت ۳.۵ رفتم لیزر. ترافیک زیادی بود! کارم انجام شد و برگشتم خانه. هم خسته بودم و هم کارهای بالا مانده بود. کم کمک انجام دادم و برای ایشان باقالی پلو درست کردم و سالاد شیرازی. به دوستم زنگ زدم که اگر هست فرشته برود خانه شان که خودش نبود ولی شوهرش بود که نرفتم. 

غروب فرشته را بردم پیاده  روی کوتاه و شاممان را خوردیم. روزها کوتاه شده اند و شبها انگار خانه ها آرامش بیشتری دارند.

چهارشنبه که ایشان رفت و برای ناهارش یک ظرف پر میوه دادم با آبپرتقال و کراسان پنیری. 

من دوشم را گرفتم و فرشته را بیدار کردم با کلی ماساژ و ناز که پاشو برویم دکتر. ساعت ۹ از خانه رفتیم بیرون و یک آمپول خورد و برنامه ای هم دکترش داد که باید پیاده شود! 

برگشتیم خانه و صبحا نه اش را دادم و آب پرتقال خوردم و کارهام را انجام دادم و آشپزخانه  را کمی سامان دادم و به پرنده هایم غذا دادم. آرایش کردم و ساعت ۱۰.۵۰ از خانه زدم بیرون به سوی دکترم. چند جا بین راه این جی پی اس بازی در آورد! نشسته  بودم تا نوبتم بشود و کتاب میخواندم. جای خوب و شیکی گرفتند. دکترم از چهارچوب در راهرو سرش را بیرون آورد و با خوشحالی گفت  ایوا! کجایی تو! 

به اتاقش رفتیم و کمی حرف زدیم. توی همان راهرو بدون کفش و جوراب  راه رفتم. و دوباره راه رفتم. گردو شکستم رفتم. حرکت چشمام را دید. قدرت ماهیچه ها را آزمود. واکنشهای بدن و تست سرما و....همه را انجام داد و گفت همه چیز عالیست. از ده سال پیش هیچ حمله ای نداشتی. و این خیلی  خوبست وشگفت زده بود! آزمایشهام را دید و گفت تنها آهنت خیلی پایینه و ویتامین B12؛  همه چیز خیلی خوبه. گفتم این WBC چی پس که گفت نرماله! 

گفتم این بیماری زندگیم را دگرگون کرد. پرسید خوب یا بد و گفتم خیلی خوب،  خیلی خیلی خوب شد. بهترین پیشامدی بود که داشتم توی راه زندگیم. من آدم ده سال پیش نیستم،  حتی مانند ۱۰ روز پیش هم نیستم. بهترین درس زندگیم بود و همیشه خدارا  شکر میکنم برای این تجربه. 

دکتر گفت تا به حال هیچ بیماری به من نگفته  از داشتن این بیماری خوشنوده و ایوا تو تنها  کسی هستی که می گویی. 

گفتم شاید برای همین من خوبم! با چشمانی باز نگاهم میکرد و من چشمم به کتابهای پشت سرش افتاد؛  من به چیزهایی رسیدم که توی هیچ کدام از آن کتابها نوشته نشده و یاد داده نشده! 

گفت ولی قرصهات را باید بخوریااااا! گفتم باشه میخورم و برای سال آینده هم وقت گرفتم. دکترم مرد قد بلند و لاغری است که همه عمرش را لا به لای آن کتابهای قطور گذرانده،  کم حرف و با آرامش خاص خودش و دوست داشتنی.  حتی دیدنش هم حال آدم را خوب میکند. 

۱۰ سال پیش گفتم در چاه افتادم نگو که در اقیانوس بیکران خدایی شناور شدم و خدا را سپاسگزارم. 

خوشحال و خندان و سپاسگزار از کلینیک آمدم بیرون و رفتم پیش ایشان. ایشان پولی به ایران فرستاده بود که نرسیده بود و باید پی کار میرفتم. رفتم شاپینگ سنتر و برای آفیس ایشان بیسکوییت،  شیر،  دستمال آنتی باکتریال خریدم و برای خود ایشان هم یک جعبه بیسکوییت که روی میزش بگذارد گرفتم.برای خانه

دستمال آنتی باکتریال،  جلو دری حمام و توالت،  غذا و اسباب بازی برای فرشته کوچولو هم گرفتم.پس از این همه سال گشتن چیزی پیدا کردم که به جای نعلبکی استفاده کنم آنهم با نقشهای ایرانی که ۶ تا خریدم و اگر خوب بود بیایم و ۶ تای دیگر بخرم. برای خودم یک جفت کفش مشکی خریدم. انگور قرمز و انجیر، آلو،  دراگون فروت هم خریدم. سرراه دارو و قرص آهن هم گرفتم و رفتم برای پول ایشان که کار به انجام  نرسید و افتاد به شنبه. 

خانه که رسیدم خریدها را  جا به جا کردم و به فرشته غذا دادم. برای شام کمی اسپاگتی درست کردم با سالاد کاهو و ایشان هم ۶ رسید. فرشته را بردم بیرون که یکراست رفت در خانه دوستش چون  خیلی دلتنگ بود! ۱۰ دقیقه بازی کردند و برگشتیم خانه. غذا را کشیدم و ایشان خورد و خودم به فرشته غذا دادم. ایشان جمع کرد و شست ظرفها را و من کمی سالاد خوردم جلوی تلویزیون و دو تا ته دیگ سیبزمینی. فرشته هم با من سالاد خورد. سریال ایرانی دیدیم،  چقدر کل کل و پنهانکاری!!!کتابم را خواندم و خیلی خسته بودم و خوابیدم.  

فردا روز خودمه! 

پنجشنبه از هفته پیش به نازنین دوستم گفتم  صبحانه برویم بیرون که سه شنبه دوباره زنگ زدم و یادآوری کردم و رفتنی شدیم. ایشان اسپاگتی برد برای ناهارش با کراسان و اسموتی برای صبحانه. یکسری لباس توی ماشین ریختم.  دوشم را گرفتم و چندین لیوان آب خوردم و ساعت ۹.۲۰ دقیقه از خانه بیرون رفتم و ۱۰.۵ دقیقه رسیدم. نازنین دوستم از ۹.۵ رسیده بود و رفتیم با هم صبحانه من خوردیم و حرف زدیم. دختر بسیار خوبیست،  بسیار بسیار خوب برای همین نازنین دوست میگویمش! 

بعد  هم رفتیم ایکیا و من شمع خریدم  و شیشه پاک کن و با دو تا رویه لحاف که پشیمان شدم! با دوستم خداحافظی کردم. برگشتم پس بدهم دیدم رسیدش نیست،  گفتم میبرم خانه و فکرام را میکنم و بعد پس میاآورم. سر از عتیقه فروشی در آوردم و یک اتوی ذغالی داشت! خواستم بخرم ولی ۴۰ دلار نمیارزید! این بود که به نفسم نه گفتم و برگشتم سوی خانه و سرراه گوشت خورشتی  و عناب و نان لواش خریدم و ۶ تا نعلبکی دیگر هم خریدم ۱۷ دلار!!

یک قابلمه خال خالی لعابی هم خریدم برای سوپ و خورشتهای کوچولو. 

بنزین هم زدم.  خریدها که جا به جا شد و دور دیگر لباسها هم شسته شد. من نشستم پای کشوهای دراورو پا تختی ها. همه را تمیز کردم و یک کیسه  بزرگ برای بیرون دادن از توی کار درآمد. 

برای شام سالاد سیبزمینی و تن ماهی  درست کردم برای ایشان و ساعت ۷ با دوستم قرار پیادهروی با فرشته ها گذاشتیم. رفتیم پیاده روی. چند تا فرشته  بودند توی پارک و بازی کردند و پیاده روی کوتاهی رفتیم و آقای همسایه هم با فرشته اش رسید توی پارک که باز فرشته ها بازی کردند و برگشتیم خانه. ایشان آمده بود و باغها را حسابی آب داده بود. شیپوریهایم بیجان شده اند و  برگهایش  ریز شده اند، تنها شمعدانی ها سرزنده اند. ایشان شامش را خورد و من هم سالاد کاهو خوردم با یک قاشق سالاد سیبزمینی. ایشان غر میزند که به خاطر فرشته نمیتواند خوب غذا بخورد چون دوست دارد سرغذا فیلم ببیند و حالا به خاطر فرشته باید نیم ساعته  غذا بخورد. حوصله ناز و اداها و خودخواهی های ایشان را ندارم! غذای فرشته را میدهم و خودم بعد غذا میخورم. 

آخر شب ایشان گفت ایوا امروز روز زن بوده یادم بیاور به مادرم  باید زنگ  بزنم.

 خوب من هم تغییر جنسیت داده بودم و نگفته بودم به کسی! 

من سالهاست زن نیستم! خواهر و خواهر زاده های ایشان مانند همیشه پیام پر مهرشان را فرستادند. 

پنجشنبه ما بدینسان گذشت! 


جمعه  باید خانه را تمیز میکردم. سرویسهای پایین و گردگیری و جارو و چند سری لباس شستن. شستن رویه لحافها . خود  لحافها،  تشک و پتوی فرشته و ۴ سری ماشین راروشن کردم. کارم ۱تمام شد و دوش گرفتم و یک ظرف میوه برای خودم گذاشتم  و رفتم پای کارهای اداری. کارم را انجام دادم.  از خستگی روی تخت مهمان دراز کشیدم و مدیتیشن کردم و خوابیدم .  فرشته هم توی بغلم خودش را جا داد. نیم ساعت بعد بلند شدم و خانه را طی کشیدم. یک کیک سیب و دارچین درست کردم و میوه شستم و چای دم کردم. ایشان خسته رسید و خوابید و بوی سیب و دارچین خانه رابر داشته بود. ایشان از خواب  بلند شد.  آبپاشهای حیاط را باز  کرد و به مادرش زنگ زد. من هم شسته  هارا آوردم توی خانه و ریختم  روی کاناپه. با مادر ایشان حرف زدم؛  هر چند که من ربط مناسبت‌های مذهبی را با روزها نمیدانم و دل خوشی هم از این اداها و مولودی ها و خانم جلسه ایها و حدیث و روایات  ندارم باینحال یکروز باید روز مادر باشد در تقویم ما! به مادر  خودم  زنگ زدم که خواب بود. با ایشان و فرشته رفتیم پیاده روی کوتاه! هوا تاریک شده بود که برگشتیم و شام  درست نکردم و به ایشان گفتم نیمرو بخوریم که با بغضی سنگین قبول کرد. درست کردم و خورد و من هم به فرشته غذا دادم و خودم هم  خوردم. ایشان ظرفها را میشورد! 

به مادرم زنگ میزنم و ایشان  با مادرم حرف میزند. 


رفتم  پای چرخم و چند تا شکاف را دوختم  و رویه لحاف و بالشها را کشیدم. دانتان ابی تماشا کردم. 

شب خسته بودم و نتوانستم کتابم را بخوانم و خوابیدم تا خود صبح. 


توی تمیزکاری های  خانه یک کتاب جدید توی کتابخانه پیدا کردم! نه هیچ وقت داشتمش،  نه نویسنده را میشناسم،  نه اسم کتاب برایم آشناست و به طرز ناشیانه ای لا به لای کتابها جا شده! چون کتابهای ما بر اساس محتوا در کتابخانه جا میگیرند. از همه جالبتر این کتاب به زبان فارسی 

در این سرزمین چاپ شده است پس از ایران آورده نشده است و روی برگ نخست نوشته شده تقدیم به شما هموطن  عزیز!

ایشان هم که بیخبر است؛  کتابهای ایشان هم که همه برای کارش میباشند و من ماندم و یک کتاب با جلد بنفش و این پرسش که از کجا آمده ای تو. 


 یک هفته ای میشود که یوگا  کار نکرده ام،  بیشتر از یک هفته  است پیاده روی هرروزه نمیروم. هرروز به پرند هایم غذا میدهم. 

راستی گندم هم خیساندم برای  سبزه،  دو سه تا نهالچه دارم که باید توی جنگل  بکارم. همه این سالها که اینجا هستم  برای عید شیرینی پخته ام و سمنو درست کرده ام. امسال به این خانم گفته ام برایم شیرینی درست کند. سمنو را هم ودو پیمانه گندم خیس کرده ام ولی نمیدانم بپزم یا نه! شاید خودم  قطاب درست کردم!

 نوروز دارد آرام آرام میاید.  

سال آینده پر از خوبی و برکت است میدانم چون از پروردگار چیزی جز این ندیده ام. 

روزهای شلوغتان پر از همدلی و همراهی  و عشق باشد. 

آرزو میکنم باران بهاری پاک کند دلتان را. 

آرزومیکنم هرروز چشمانتان پر از اشک باشد؛   اشک شادی و شوق.

خدایا برای سرزمینم برکت و تندرستی آرزو میکنم و وفور مهربانی در دلها.

بوی سبزی

دستهام بوی سبزی میدهند. ساعت ۱.۳۰ و توی تخت نشستم. فیلم  انزوا را تماشا کردیم با ایشان و ایشان الان خوابیده. 

 دنیای ما بدون غم و تهمت و افترا و بدگمانی و بدبختی جور دیگری انگار نمیتواند باشد. یک فیلم بسازیم درباره زندگی یک انسان موفق؛  نه از این موفقهای اختلاسگر! از این موفق ها که نام ایران را زنده میکنند و خودشان زنده به گور میشوند! از آنهایی که آبرو داری میکنند نه از بی آبروهاکه فکر میکنند ژن بقیه ناخالصی داشته!! 

بله! 

جمعه که ایشان رفت و ناهار نبرد و تنها اسموتی برد چون غذا داشت! من پرندهام را نان دادم و دوش گرفتم و به دوستی زنگ زدم. دوستم در حال اسباب کشیست چند ماهه و من هم میخواهم برای شام بگویم بیایند که خوب خیلی کار دارند. دوسری لباس توی ماشین ریختم که تنها یکسری را بیرون پهن کردم چون ماشین هنوز داشت کار میکرد. از خانه ۱۰.۵ میایم بیرون و میروم بانک و پست و یک سر به آفیس ایشان میزنم و میبینم که چیزهایی نیاز دارند که توی لیست خریدم مینویسم. صبح برای خودم اسموتی درست کردم با موز و شاهتوت و کیل که توی راه میخوردم! میروم مارکت و سبزی پلویی،  سبزی خوردن،  اسفناج،  بادمجان،  نان ساندویچی،  گوجه و خیار،  فلفل،  سیب،  موز ،  لیمو ترش گرفتم و رفتم شاپینگ سنتر که یادم آمد دوست نازنین منتظر پیامی از من است. نشستم روی مبل تا پیام را برایش بفرستم. بلند شدم و سرم رابرگرداندم  و دوست نازنین جلوی در فروشگاهی بود. دیروز میخواستم زنگ بزنم  که هم را ببینیم  که یادم رفت  و خدا را شکر دیدمش! با هم رفتیم یک کافه و چای سبز خوردیم و حرف زدیم و برای ۵ شنبه هفته آینده هم برای صبحانه گفتیم برویم بیرون. شماره خانم را هم بهش دادم که برای کار خانه اگر میخواهد برود کمکش و شیرینی هم برای نوروز سفارش دهد.

من همیشه از دوست خوش شانس بوده ام؛  دوستان خوبی دارم. 

چیزی برای آفیس ایشان خریدم و رفتم فروشگاه ایرانی. گردو،  بادام هندی،  نبات،  گندم،  گوشت چرخکرده،  ماهیچه،  شیشلیک،  مرغ،  کالباس پنیر،  آلبینو خریدم و از نانوایی هم ۳ تا نان  گرفتم. خرید ایشان را سرراه دادم به دخترها وبرگشتم خانه  و ساعت ۴ شده بود. خریدهار ا جا به جا کردم و گوشتها را شستم و یک چای  دم کردم و رفتم توی اتاق آفتابگیرم و یک سریال گذاشتم و سبزیها را پاک کردم و توی کیسه گذاشتم و توی یخچال. گندم و گوشت هم برای هلیم فردا پختم. فریزر را مرتب و پاک کردم.  ایشان  آمد  نزدیک ۶ و چای با هم خوردیم. 

باغ را آب دادو آب تانکها کم و کمتر میشود و به امید بارش هستیم. با ایشان  رفتیم پیاده روی و فرشته شاد و خوش بود. ایمیلهای آفیس را چک کردم و دیدم که شکایت آمده که به ایشان گفتم. ایشان هم دید و کاری بوده که شاگرد ایشان انجام داده و این دومین بار است که شاگرد ایشان خرابکاری میکند و برای اعتبارشان خیلی بد است. ایشان خیلی عصبانی شد. 

گوشتها را بسته بندی کردم  و توی فریزر گذاشتم. شاممان را خوردیم و سریال تماشا کردیم. لباسها را تا کردم و ایشان جا داد و فیلم انزوا را هم نیمه دیدیم و چون خسته بودیم رفتیم که بخوابیم. هلیم را گذاشتم توی یخچال برای فردا صبح. 


شنبه من ۸.۵ بیدار شدم و کمی کتاب خواندم. هلیم را گرم کردم و چای دم کردم. سبزیها را شستم توی حیاط و آبش را پای درختها میدادم.ایشان بیدار شد و دوش گرفت  و میز آلاچیق را تمیز  کرد و صبحانه بیرون خوردیم. برای ناهار میخواستم کباب درست کنم  که ایشان گفت برویم بیرون چون خرید  دارد. بنابراین گوشتها رفت توی یخچال برای فردا. چند بار سبزیها را شستم و رویش را پارچه کشیدم و گذاشتم آبش برود. آشپزخانه را دستی کشیدم و غذای پرند ها را دادم. ساعت ۱۱.۵ دوش گرفتم و ۱۲رفتیم بیرون. ایشان هم چمنها را زد تا من دوش گرفتم. رفتیم ذغال خریدیم و کار خیر هم انجام  دادیم. صندلی کامپیوتر را دادیم خیریه و رفتیم شاپینگ سنتر. بانک رفتیم و پستخانه؛  ایشان رفت سلمانی و من هم برای خودم چرخیدیم و دستشویی رفتم و رفتم بادی شاپ کرم بگیرم چون دستهام خیلی خشک بودند. یک کرم زدم به دستهام تا ببینم چطور کار میکند تا بیایم بخرم. رفتم پیش ایشان و کمی نشستم تا کارش انجام شد،  با هم رفتیم یک بانک دیگر و پول به حساب ریختیم. از سوپر ایشان خوشبو کننده برای آفیس خرید و من هم اسپری و تخم مرغ خریدم. ناهار برگر خوردیم یک جای که تازه باز شده بود،  من برگر گیاهی خوردم و ایشان گوشت خورد. سیب‌زمینی خیلی خوبی داشت. برگر من بد نبود هرچند ایشان خیلی خوشش  آمد!

سرراه ایشان چوب برای باغ خرید و برگشتیم خانه. من خیلی خسته  بودم و مدیتیشن کردم و خوابیدم. زمانی بود که در برابر خواب ایستادگی میکردم و میخواستم بیدار بمانم. اینروزها هر زمان بدنم بخواهد میخوابم حتی هنگام  ام آر آی!! 

عصر برای پرنده ها هندوانه گذاشتم و غذا به پرنده ها دادم و میوه روی میزگذاشتم و چای هم دم کردم که با ایشان خوردیم. دوستی از ایران زنگ زد که بیماری گرفته و کمک میخواست!! خیلی کم حرف زدیم و حالش خوب نبود؛  به اندازه ای  بد بود صدا که نفهمیدم بیماریش چی بود. ساعت ۸ با ایشان و فرشته رفتیم ماشین سواری چون فرشته زیاد نباید راه برود. سر کوچولوش را لب پنجره میگذارد و بیرون را تماشا  میکند. ایشان گفت برویم آفیس که رفتیم. داشتم به ایشان کمک میکردم که برای اشتباه دخترها به من پرید. گفتم کس دیگری خرابکاری میکند وتو  به من میپری. برو و بگذار کارم را بکنم و رفت پی کارش تا کارمان را  انجام دادیم و نه و نیم برگشتیم خانه. برای شامش سالاد درست کردم و سبزیها را کاردی کردم و ریختم توی دستگاه در چند نوبت تا خرد  شوند و ۱۱تا بسته سبزی پلویی دارم حالا! ایشان همه ظرفها را شست و سبدها و همه سینک را تمیز کرد و این یعنی ببخشید. توی فکر دوستم بودم. یک زن تنها و دو فرزند و همسری که رها کرده و رفته و حالا بیماری! باید دوباره زنگ بزنم و ببینم چطور است. 


خیلی خسته بودم و آخر شب کمی نان و پنیر و گرده خوردم،  سریال و فیلم انزوا را  هم دیدیم با ایشان و دیر وقت خوابیدیم. 


دستهایم  بوی سبزی  میدهند،  بوی نوروزی که در راه است. 


خدایا برای همه  روزهای خوبی که پر از خوبیند سپاسگزارم. 

خدایا برای زندگی سالم و ساده ای که دارم سپاسگزارم. 

خدایا برای روزهای خوبی که میآیند سپاسگزارم. 


<برایتان آرزوی روزهای بهتر و بهتر دارم>







نرم نرمک میرسد

چهارشنبه  ایشان را راهی کردم رفت و خودم هم مدیتیشنم را انجام دادن و کمی آب خوردم و کمی پیامهام را زیرورو کردم. به پرنده ها دانه دادم. ساعت ۹.۲۰ دقیقه به دوستم زنگ زدم که برویم بیرون که بیرون بود و گفتم دوش میگیرم و میام دنبالت. آن هم گفت باشه. دوش گرفتم و خانه را به حال خودش رها کردم و رفتم دنبال  دوستم. و از من خواست برویم دم مدرسه بچه اش چون برایش ناهار خریده بود و برگشتیم سوی خانه و ناهار فرزندش را داد و رفتیم به سوی شاپینگ  سنتر. 

از سوپر ماست،  پنیر،  حوله کاغذی،  هویج،  شیرینی،  کره،  گلابی، کراسان،  نان ساندویچی خریدم و از میوه فروشی هم فلفل دلمه،  گوجه،  کدو،  خیار،  هندوانه،  توت فرنگی و کاهو، انجیرو آب پرتقال خریدم. یک عکس ظاهر کردم و قاب هم خریدم. با دوستم سوشی خوردیم و سوار  ماشین شدیم و سرراه  دنات خریدم و برگشتیم خانه ما و چای دم کردم و خوردیم. با دوستم و فرشته رفتیم  با ماشین دنبال فرزندش و رساندمشان خانه اش و خودمان برگشتیم خانه. آنچنان باد شدیدی میوزید که همه درختها را کمر خم میشدند و خاک از هزار راه به خانه راه پیدا کرده بود. 

خریدها را جا به جا کردم و برای شام سالاد الویه درست کردم. ایشان زود آمد و با هم چای خوردیم و کمی میوه. تنم را شستم. 

ساعت ۸ شام خوردیم. خوب من بعد از ۲۱روز نان سفید میخورم تازگیها! خوب مفصلهایم دردناک هستند. انگار التهاب دارند! 

چند تا چیز آزارم میدهند زمانی که میخورم

۱. شکر 

۲. گوشت به خصوص قرمز

۳.نان سفید

کارهای خانه که به پایان برسد نان جو نازک برای خودم  درست میکنم. شاید شنبه این کار را کردم. شب با ایشان فیلم و سریال دیدم. 


امروز پنج شنبه صبح دلم میخواست  بخوابم؛  ایشان بیدار شد و پیامهاش را چک کرد. دوستم به ایشان پیام داده بود که اگر میتواند برود دنبالش و با هم بروند سر کار . ایشان را کاردمیزدی خونش بیرون  نمیامد چون از این کارها خوشش نمیاید. تازه سرراه فرزندش را هم رسانده بودند مدرسه که  ایشان شاکی تر شده بود. زمانی که رفت من هم بلند شدم و گردگیری کردم و ۹.۱۵ دقیقه دوش گرفتم. حوله  دورم بود که خانم آمد. در را باز کردم و خودم رفتم تا لباس بپوشم. دوباره برایم یک ظرف شیرین خانگی آورده بود. گفتم امروز چی کار کنیم. گفت ایوا خانم بگذار کابینتها را تمیز کنیم. ریختیم بیرون و شستیم و یکسری هم دادم به خانم و یکسری هم بدهم خیریه و آشپزخانه دوساعته تمیز شد.۴ سری ماشین را روشن کردم. یک چای سبز درست کردم با شیرینی خوردیم و خانم  به جارو و طی و سرویسها رسید. یادم آمد به پرند ه ها غذا ندادم! ساعت ۲.۱۵ کارش تمام شد. برایش یک بسته بورک پنیر و اسفناج  توی فر گذاشتم و یک شیشه مربای خانگی هم بهش دادم. شام نداشت و کلید خانه اش هم پیش شوهرش بود که رفته بود بیرون و داشت فکر میکرد برود ماهی بخرد برای شام چون زود درست میشود،  یک بسته قزل آلا بهش دادم  و بعد هم رساندمش. خودم سرراه رفتم دو تا  فرنچ پرس گرفتم یکی برای این خانم و یکی برای خودم یا شاید بدهم مادرم چون دوتا دارم خودم! خانه که برگشتم؛  مدیتیشن انجام دادم و خوابیدم ۲۰دقیقه. بیدار شدم به پدرم زنگ زدم و همزمان برای شام خورش بامیه با مرغ درست کردم و یک چای سبز  هم برای خودم درست کردم. با مادرم هم کوتاه حرف زدم و همینطور  با خواهر جانانم و شیرین عسل خاله. ایشان آمد ساعت ۶.۵ و چای خورد؛. برنج دم کردم و لباسهای شسته شده را آوردم تو و با هم رفتیم  پیاده  روی. هوا رو به تاریکی رفته بود که برگشتیم خانه. روزها کوتاه و کوتاهتر میشوند. با فرشته بازی میکنم و شاممان را میخوریم. ایشان سریال‌های  ایرانی  تماشا میکند و من شگفت زده هستم از این حجم دورغگویی و پنهان کاری که نشان میدهند!! انگار ما تنها برای مردم زندگی میکنیم! ‌


فردا باید بروم خرید برای نوروز زیبا! گندم برای سمنو و سبزه و همینطور گردو برای شیرینی. امسال قرار شد این خانم برایم دوسری شیرینی بپزد و خودم هم قطاب و گردویی و نارگیلی میپزم. شاید هم نپختم!! 

دوست داشتم به دوستی نازنین زنگ بزنم که هم را ببینیم و یک کافی بخوریم که دیر شد و فراموش کردم. 


میدانید روزهایم پر ازخداست و بودنش دلم را گرم میکند و که تنها نیستم. من از تنها بودن بیم ندارم؛  من از تنها بدون تو ماندن  بیم دارم.

خدایا سپاسگزارم که راهم را هموار میکنی و بیراهه ها را میبندی. خدایا سپاسگزارم که یک نوروز دیگر را میبینم و بیشتر در این دنیای زیبایت  هستم. 

سپاسگزارم برای زندگی کردن در ا ین دنیای  زیبا. 

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم