ماندگار دنیا

شنبه که بیدار شدم از خواب ایشان در حال مسواک زدن بود. یک لیوان آب هویج گذاشتم برایش با دو تا نارنگی و موز و یک لقمه نان و پنیر گردوو خودم برگشتم توی تخت. سرگیجه داشتم و تا ۱۲ ماندم توی تخت. بلند شدم و دوش گرفتم و ظرفها را جا به جا کردم وساعت شده بود ۱.۱۵ اینقدر آهسته کارهام را انجام میدادم. برای ناهار کوفته درست کردم بدون گوشت با برنج و لپه و برنج قهوه ای و کینوا و سبزی زیاد و تو شکمشون هم جایزه گذاشتم. گفتم وا میروند چون حتی بستنشون توی دست آسان نبودو شل بودند که وا نرفتند و سفت هم بودند. من کوفته هام را توی قابلمه گرم میگذارم و کمی روغن به اندازه ۱ قاشق زیرشون میریزم و روی دمای کم میگذارم و در قابلمه  را میگذارم و یک ۱۵ دقیقه ای میماند و کوفته ها خودشان را میگیرند و بدینسان وا نمیروند زمانی که در سس میگذارم!!

ایشان ۳.۵ آمد و ناهارمان را خوردیم  با ترشی. پس از ناهار من خودم را با کتابهایم و مدیتیشن سرگرم کردم و ایشان خوابید منتها ایشان بین خواب شب و بعد از ظهر هیچ تفاوتی نمیگذارد ودوست دارد چند ساعت بخوابد. غروب رفتیم پیاده روی و شام هم همان کوفته را خوردیم. 

یکشنبه ۹.۵ بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و ایشان گفت میخواهد برود بیرون که گفتم من هم میآیم. از دکترم زنگ زدند و وقتم را برای دوشنبه عوض کردند. مایه جوجه کباب و کباب را آماده کردم  و برنج را خیس کردم و ۱۰.۵ دوش گرفته  و آماده رفتیم بیرون. ایشان رفت  سلمانی و من 

رفتم از سوپر موز،  شیر، رب گوجه،  مایونز،  گوشت،  پاستا،  پنیرخریدم و بردم توی ماشین گذاشتم و ماشین را هم جای بهتری  پارک کردم و برگشتم پیش ایشان که دیدم هنوز کار دارد و نشستم تا کارش به پایان رسید. از داروخانه ایشان مسکن و پماد چشم گرفت و من هم شامپو و رفتیم برای آفیس  آب و فولدر خریدیم و بردیم گذاشتیم آفیس و برگشتیم خانه. برنج را دم کردم و ایشان هم کمی بعد آتش را درست کرد و کباب ها را درست کرد و ساعت ۳ بود ناهارمان را با دوغ خوردیم و بعدش رفتیم که  خوابیدیم. ایشان با فرشته دعوا میکرد که چرا سروصدا میکند. در اتاق خواب را بست و خوابید،  من هم نخوابیدم و فرشته را بردم توی اتاق آفتابگیرم و مدیتیشن کردم. ایشان ۵.۵ بیدار شد و چای دم کردم و رفتیم با هم بیرون که دوستم را با همسر و فرشته  اش دیدیم و حرف زدیم و فرشته ها بازی  کردند. برگشتیم خانه و برنامه دلخواهم را نگاه کردم و کتاب خواندم و با ایشان سریال نگاه کردیم! شام نخوردیم و تنها  میوه خوردیم. 

پایتخت هم رفت تو لیست ندیدنیها! سادگی آدمها و دیالوگهاشون دوست داشتنی بود که خوب یکدفعه سر از میدان جنگ درآوردند که نشا‌نمان بدهند اگر ما نرویم آنها میایند.ما میرویم که سارا نیکاها نشوند حوری! 

شما دلواپس جیبت و منافعت اگر مردی بیا از سارا نیکاهایی دفاع کن که حوری گری برای اعراب  و مسلمانان حوری پرست در جوار امام رضا میکنند! 

 اگر کارت درست  است که نیاز به اینهمه یادآوری و بزرگ نمایی و تبلیغ کارهایت نداری! 

تا گردن توی خون فرو رفتی! 

  "بفهم نفهم"

دوشنبه ۹.۵ بیدار شدیم هردو و من که آبمیوه خوردم و ایشان صبحانه و من خانه را تمیز کردم. یخچال را پاکسازی کردم. میخواستم برویم برای جارو و پرده که ایشان نشست سر کارهایش و من دیدم آمدنی نیست این بود که ناهار دمی گوجه درست کردم و کارهایم را انجام دادم و ۱.۵ دوش گرفتم.

۲.۵ ناهار خوردیم و استراحت کردم و مدیتیشنم را انجام دادم و خوابیدم تا ۴؛  بیدار شدم و مسواک  زدم وآماده شدم و رفتم دکتر. خوشبختانه خلوت بود و زود رفتم تو،   دکتر متخصص ریپورت را فرستاده  بود برای دکترم.در پایان ریپورت نوشته بود که ایوا با همسر و فرشته کوچولویش زندگی  میکند. نازنین مردیست. سرراه برگشت از سوپر ۴ مدل نان گرفتم با آواکادو،  خیار و ماهی سالمون دودی و گوجه مرینیت شده. ساعت ۵.۵ خانه بودم و چای دم کردم و به پرنده ها غذا دادم و با ایشان رفتیم پیاده روی و دوباره دوستم و همسرش و فرشته  اش را دیدیم و حرف زدیم و کمی پیاده روی کردیم و برگشتیم خانه. کمی نوشتم و چای خوردیم با ایشان. کتابهام را روی مبلم ولو کردم و خودم خواندم و نوشتم. ماسک پا هم زدم به پاهام و نشستم.  برای شام ساندویچ ماهی،  آواکادو،  اسفناج درست کردم و یکسری هم با آواکادو،  اسفناج،  قارچ و پنیر و گوجه درست کردم و تستشون کردم و خوردیم. شب خوب نخوابیدم. 


سه شنبه ساعت ۸.۵ ایشان  رفت و برای ناهارش میوه گذاشتم با آبمیوه تازه. تمرین‌های  سپاسگزاری را دوبار از سر آغاز کردم و نوشتم. با دوستی حرف زدم که از حرف زدن پشیمان شدم. ملافه تخت  را انداختم بشورمدوش گرفتم و ساعت۱۱.۵ آماده شدم و رفتم خرید. یک لیوان آبمیوه  تازه هم گرفتم و با خودم  بردم. تلفنم به درازا کشید و من پشیمانتر شدم از حرف زدن. فلفل تند،  شاه بلوط،  اسفناج،  لیمو،  چغندر و نان ساندویچی و  برگر مرغ گرفتم؛ همینطور  یک سینه مرغ،  ران مرغ،  سوسیس،  کالباس،  آلو بخارا،  بادام هندی،  بادام،  انجیر خشک،  سبزی قرمه،  چای،  شوید، مربای هویج،  عرق نعناع و قیسی خریدم.هرجا رفتم پنیری که  میخواستم نبود که نبود.  از شاپینگ سنتر یک کافی پرس مسی برای دوستم خریدم؛  برای خواهر جانان هدیه ای خریدم و برگشتم خانه. در راه برگشت به خانه تلفنی از کارم داشتم که پاسخ دادم؛  همکارم بود که از من خواست  دوباره برگردم سر کارم و کمکشان  کنم برای چند ماه که گفتم میایم. آنها با من همیشه راه آمدند و دوست دارم کمکشان کنم. رسیدم خانه وخریدها را جا به جا کردم و به پرنده ها دانه دادم  و با فرشته رفتیم پیاده روی و همسر دوستم را دیدم  که گفتم فرشته اش را میبرم پیاده روی این شد که فرشته ها رابردم پارک و یک پیاده روی کوتاه کردیم و برگشتیم  خانه دوستم و فرشته اش را دادم و با فرشته کوچولو برگشتیم خانه.  

میخواستم برای شام مرغ برگر درست کنم که دیدم بهتره برنج برای ایشان درست کنم این شد که کباب تابه ای درست کردم و برای خودم هم گوجه و پیاز کنارش گذاشتم با سالاد.شام که خوردیم شهرزاد و بفرمایید شام را دیدم. شهرزاد داستان امروز در قالب گذشته است. 

کتاب‌خواندم و دوباره  شب خوب نخوابیدم. 


چهارشنبه بیدار شدم و خواب دیدم یک گنجشک،  بچه گربه سیاه  و یک طوطی بزرگ و زیبا به خانه ام پناه آورده اند،  برای ایشان سالاد با کباب تابه ای گذاشتم و اسموتی درست کردم برایش با میوه. دلم میخواست بخوابم ولی تمریناتم را دوباره انجام دادم. خانم پیام داد که  فردا نه میاید که گفتم بیاید. ماشین  را روشن کردم؛ آبمیوه خوردم و دوش گرفتم  و چیزیکه ایشان جا گذاشته بود برایش بردم. سرراه مت برای فرشته و تابه و شیرجوش کوچک برای غذایش و پیاز گرفتم و بنزین زدم و رفتم  آفیس ایشان و کمی ماندم. ایشان خیلی سرش شلوغ  بود و دوستم را دیدم. اززمانی که ایشان با او سرکار  مشکلی پیدا کرد دوستم  با من هم مانند پیشترها نیست! 

ایشان میگوید چقدر تو اینرا این ور و آنور و خرید میبردی زمانی که ماشین نداشت؛  حالا ماشین گرفته یکبار به تو گفت میاید دنبالت تا باهم خرید بروید. گفتم نه! ایشان میگوید اگراین  آشنایی نبود هیچکس به او کار نمیداد چون نه کار بلد است و نه زبانش خوب است. گفتم درست است. ولی با همه این حرفها من هیچ درگیری فکری ندارم شاید اگر ده سال پیش بود حتما روی دور آدم بی چشم ورو و... میافتادم ولی حالا خداراشکر میکنم که این منم که فراهم میکنم و سرویس میدهم و خدارا  شکرمیکنم بی‌نیازم و تنها دستم جلوی نور دو جهان دراز است. 

رفتم بانک برای کاری و برای خودم یک لیوان آبمیوه خریدم ویک بلوز  شلوار و بلوز تک برای خواب  خریدم.دوتا لیوان  نی دار برای اسموتی خریدم با یک قاشق چوبی و یک سمبوسه برای خودم.یک شیرجوش دسته چوبی لعابی دردار خریدم برای خورشتهایم. همه قابلمه هایم نو شدند. به خانه برگشتم و لباسها را توی خانه پهن کردم. ماشین را خالی کردم و با مادر و پدرم حرف زدم.  میخواستند چند روزی به شمال  بروند. شام پرنده  ها را دادم.با فرشته در تاریکی رفتیم پیاده  روی و برای شام مرغ برگر و سوسیس بندری  درست کردم و سیب زمینی را توی فرگذاشتم و این شد شام ما.پیش از خواب مدیتیشنم را انجام دادم  و خوابیدم. راستی یک سنگ صیقلی خوشگل که فکر کنم دلربا باشد خریدم شاید هم عقیق.


پنجشنبه ساعت ۴ بیدار شدم. یکدور  توی خانه زدم و دوباره  به تخت برگشتم،  مدیتیشن کردم و خوابم برد. ساعت ده دقیقه به هشت بیدار شدم و یک ساندویچ برگر برای ایشان درست کردم با صبحانه و شیرموز دادم و ایشان رفت. خودم بالا را گردگیری کردم.ساعت ده قیقه به نه بود که گفتم دوش میگیرم ده دقیقه ای؛  تا حوله ام رابرداشتم دیدم خانم آمد. ازش خواستم سرویسهای بالا را تمیز کند و جارو بکشد،  رویه لحافها را درآوردم و ریختم توی ماشین. خودم دوش گرفتم و پایین را گردگیری کردم. ۳سری لباس ماشین را روشن کردم. کمی مرتب کردم و خانم کارش ۱.۵ تمام شد. برای ناهارشان برگر مرغ درست کردم و بردم رساندمش خانه خواهرش. خانم گفت فردا برای شام غذا درست نکنم که غذا میآورد. ساعت ۲ نشستم پای تمرینات شکرگزاری و یک نوای پیانو آرام گذاشتم و نوشتنی هایم را نوشتم.مدیتیشن کردم و نیم ساعتی خوابیدم. برای شام خورش کرفس درست کردم و ماست و خیار. چای دم کردم، برنج را هم دم کردم.  شام پرنده ها را دادم و با فرشته رفتیم بیرون که دوستم  را دیدیم  و با هم یک پیاده روی طولانی با فرشته ها رفتیم. هوا تاریک بود که برگشتیم خانه و در را که باز کردم خانه ام گرم  بود؛  بوی چای هل دار و غذای جا افتاده لا به لای نور شمع هایم پیچیده بود. خانه ام خانه خوشبختی  و آرامش است و سپاس که در آن جا دارم،  سپاس برای همه نعمتهایی که خداوند برایم فرستاده. ایشان آمد و شاممان را خوردیم. کمی تی وی تماشا کردیم و من کتاب خواندم. چای خوردیم و حرف زدیم. ایشان خسته بود و ۱۱ خوابید و من هم توی تخت  کمی خواندم  و ۱۱.۵ آباژورم را خاموش کردم و خوابیدم. 


  شب خواب یکی از بستگان ایشان را دیدم که پشت فرمان است و من را جایی میبرد؛  به من میگوید میخواهم ببرمت فیلم لانتوری دو را بازی کنی تا خیلی پولدار و مهم  شوی، گفتم من نه دوست دارم مهم شوم و نه پولدار به سبک تو تازه لباسم هم مناسب نیست!!!

این را هم بگویم که

۱. این آقا و مادرش از من متنفرند و جوری من را دزد ایشان میدانند. 

۲. این آقا به گونه ای سرباز گمنام آقا هستند و از پی این حرفه از فرش به عرش رسیده اند! 

۳.  این آقا خودش را صاحب قدرت خدایی میداند و از خدا هم نمیترسد؛  همه چیز از این آدم بر میاید. 

خدا عاقبت ما را به خیر کند. 

جمعه ایشان رفت؛  یک ساندویچ  با شیر موز و نارگیل برایش درست کردم؛  ماشین را خالی کردم و ظرفها را جا دادم. یکدور ماشین را روشن کردم.به آرایشگرم پیام دادم که اگر هست برای ابرو بروم که جواب نداد،  آب پرتقال خوردم و از ۹.۵ تا ۱۰ کتاب خواندم. ۱۰ دوش گرفتم و آماده شدم و ساعت ۱۰.۴۵ رفتم بیرون. 

هوا پاییزی است انگار آخر شهریور و نیمه اول مهر که باد برگها را از این سو به آنسو جارو میزند و انارها روی دیوارهای کاهگلی لم داده اند.

رفتم نانوایی که بسته بود! رفتم مارکت و خرمالو،  پرتقال،  نارنگی،  انجیر،  سیب،  بامیه، اسفناج و هویج و سبزی خوردن خریدم و همینطور بیس پیتزا. به نازنین دوستم پیام دادم که برویم کافی که او هم رسیده بود و رفتیم کافی شاپ همیشگی و من یک چای سبز گرفتم با اسکون که با مربا و خامه بود و نشستیم حرف زدیم با نازنین  دوست. یک شیرجوش پس دادم و با هم رفتیم خرید از سوپر که من تنها دو تا مایع دستشویی گرفتم. با هم پیاده رفتیم به مغازه های بیرونی و پنیر هم گرفتیم و من نان تازه خریدم و خداحافظی کردیم و من برگشتم به سوی  خانه و سرراه بانک هم رفتم و ساعت ۳.۵ خانه بودم.لباسها را بیرون پهن کردم و خریدها را جا به جا کردم و شستم میوه ها را. ایشان هم رسید.  یک سبد حصیری بزرگ آوردم و همه میوه های آبگیری را  توی سبد گذاشتم و روی میز آشپزخانه گذاشتم. یاد مادرم افتادم با سبد حصیری بزرگش! همیشه میوهارا می‌شست و روی میز گرد آشپزخانه میگذاشت و ما گذری سیبی،  پرتقالی برمیداشتیم. همیشه این سبد با ما بوداز زمانی که یاد دارم. حالا توی عکسهایی که از شمال میفرستند هم هست. رفته شمال جا خوش کرده سبد گرد مهربان وفادار. 

 برای شام گفتم پیتزا درست کنم و همه چیز هم داشتم. میوه روی میز گذاشتم و چای دم کردم. 

با فرشته رفتم بیرون و دوستم را دیدم و فرشته ها بازی کردند و راه رفتیم. پیتزاها را آماده کردم و خانم  زنگ زدکه پسرش غذا میآورد برایمان.سه تا ظرف بزرگ و پنج مدل غذای  خوشمزه. هیچ دیگر پیتزاها ماند و ما انگشتانمان را هم خوردیم. الهی همانقدر  که فرستادی هزار برابر بیشتر خداوند برایت روزی بفرستد. ایشان گفت این خانم تو را خیلی دوست دارد. واسطه ای که این خانم را به ایشان معرفی کرده به ایشان گفته خیلی دوست دارم ایوا  را ببینم چون خانم ازش همیشه تعریف میکند. گفتم خانم زن خوشدل و مهربانیست و خودش خوب است. از هیچ کسی بد نمیگوید و همه را دوست خودش میداند. ما هردو یکدانه کاشته ایم. 

کوتاه کنم به سختی دست از غذا کشیدیم و کمی فیلم دیدم که همش جنگ بود و تروریست که ندیدیم. 

شب ساعت ۱۲ خوابیدیم،  خواب دیدم سه تا استخوان دارم که به سه تا فرشته میدهم! 

تمام شب باد میوزید و هو هو میکرد؛  باشد قطره ای باران هم ببارد.


خدایا سپاسگزارم که جز به خودت به هیچ کسی نیاز ندارم. 

خدایا سپاسگزارم که چشمانم به دست توست.

خدایا سپاسگزارم که مهربانیت را تنها میبینم،  


شمایی که اینجا را میخوانی از خدا میخواهم راه ناهموارت  را هموار کند؛  دل لرزانت را قرص کند و چشم گریانت راروشن. تنها به خدا  بسپار و تنها به خدا ایمان داشته باش.

خدایا سپاسگزارم که هستی و میمانی؛  ماندگار دنیا!

نظرات 7 + ارسال نظر
رهآ جمعه 7 اردیبهشت 1397 ساعت 23:54 http://Rahayei.blogsky.com

پاراگراف آخرت چه قشنگ بود و پر از انرژی مثبت. مرسی! لحظه هات قشنگ و پر از خوشی و عشق

خوش آمدی رها خانم. امیدوارم روزهایتان پر نور و شاد باشند

میترا جمعه 7 اردیبهشت 1397 ساعت 09:03

ایوا جون خوبی نازنینم؟برنامه بفرمایید شام رو که نگاه میکنم همش یادتون میوفتم.البته کشورتون رو نمیدونم ولی از نیمکرتون مطمئنم؟

میترا جان سلام، خوبم عزیزم. شما هم امیدوارم خوب باشی. ما هم همان کشوریم عزیزم

رافائل چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 ساعت 19:45 http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام مهربانو! ممنون که پاسخم رو دادی. منم یه جورایی مثل تو فکر میکنم. دنیای فعلی ما دنیای امنی نیست! به دوستم هم گفتم که تصمیم من یا کس دیگه یه تصمیم شخصیه و تو نباید به خودت تعمیم بدی. امیدوارم به آرزوش برسه. و همه ی ما در آرامش و سلامت باشیم.

سلام رافائل جان. خواهش میکنم گلم. امیدوارم که به آرزوی خیر و خوبش برسد دوستت الهی همه در آرامش باشند همرا ه با تندرستی

بهار شیراز دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 12:25 http://baharammm.blogsky.com/

دختر تو چه ماه هستی... ماه مهربان و دوست داشتنی
خدایا بهترین ها را برایش رقم بزن....
مهربانای من سپاسگزارممممم

سپاسگزارم مهربانم ، هر چیزی برای من خواستید هزار برابر به سوی شما برگردد

حمیده یکشنبه 26 فروردین 1397 ساعت 08:29

سلام بر ایوای مهربان و دوست داشتنی.عنوان پست را که خواندم فکر کردم یعنی چی ماندگار دنیا؟کیست یا چیست این ماندگار دنیا.انقدر که من پرتم.بعد آخر پست دیدم که واقعا راست و درست میگویید.راستش انگار این دعایتان نشانه ای برای من بود که دیشب نیمه های شب ناراحت بودم و چشمانم گریان.اما اکنون سپردم به دست خدا.ممنون ایوای عزیز.

سلام حمیده خانم. امیدوارم همیشه دلتان گرم باشد و نا امید نباشید. امیدوارم اشک شادی در چشمانتان لانه کند. تنها به دست کاردان باید سپرد کارها راسپاسگزارم برای کامنت پر مهرتان

نیلپر شنبه 25 فروردین 1397 ساعت 13:02

سلام ممنون از دعاهای خوبی که برای خوانندگان وبلاگتون می کنین من هم براتون از خدا خوبیها رو می خوام از خواندن مطالبی که می نویسین هم لذت می برم و هم بعضی وقتها غمگین می شوم البته بگم انرژی شما برای تمیز کردن خونه (به اصطلاح خودمون بشور و بساب ) برایم بعضی وقتها حیرت آوره ، خدا قوت به خودم میگم با اینکه خونه رو مرتب تمیز و منظم میکنی ولی پاشو یه دست دیگه به سر و گوش خونه بکش . الهی دلتون همیشه خوش باشه

سلام نیلپر خانم، سپاسگزارم کت برای خواندن اینجا زمان میگذارید. اآرزو میکنم شاد باشید و پرشور در هر کاری که انجام میدهید.

ستاره شنبه 25 فروردین 1397 ساعت 11:24 http://setareha65.blogsky.com

سلام. چقدر خوبه که انقدر فعال و پر انرژی هستین، چه دعای قشنگی پایان پست. مرسی

سلام ستاره جان، روزهایی هست که انرژیم خیلی بالاست و باید جوری رهاش کنم. آرزوهای خوبم روانه دلهای خوانندگان دوست داشتنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد