کار و گردش

روز شنبه دوش گرفتیم و  صبحانه خوردیم و گفتیم برویم این شهر ساحلی را بگردیم. رفتیم  کنار ساحل  و راه رفتیم و بعد هم یک پارک زیبا که آنجا هم راه رفتیم و از زیباییهایش لذت بردیم. کشتی های شخصی و ماهیگیری توی ساحل کناره کرفته بودند و مرغهای دریایی سرو صدا میکردند. لا به لای صخره ها کفتر چاهی ها لانه کرده بودند و در دل اقیانوس چیزی از آب بیرون میپرید نمیشد گفت دلفین است  یا ماهی بزرگ. اینجا تنها طبیعت زیبایی داردو آرامش. 

ناهار رفتیم غذای دریایی خوردم با سالاد و ایشان پاستای دریایی خورد و برگشتیم هتل و خوابیدیم. ایشان گفت برویم بیرون شب که دیدیم خیلی خسته ایم چون چند ساعت پیادهروی کردیم.  ایشان بسیار  مهربان و خوش خلق است این روزها. شام یک چیز  سبک خوردیم.

یکشنبه هم صبحانه خوردیم  و دوش گرفتیم و رفتیم مارکت روز یکشنبه و کمی گشتیم. بعد رفتیم به سوی ساحل دیگر و پیاده روی کردیم و از بالای دماغه اقیانوس زیبا را به تماشا  نشستیم. بعد هم رفتیم شو دلفین و سیل دریایی که من مردم براشون. تنها خدا میداند چقدر سختی کشیدند تا این هنر نمایی ها را یاد بگیرند. حالا دلفین نرقصد 

  یا سیل دست نزند چه چیزی به انسانیت و دنیای ما افزوده میشود یا کم میگردد!! 

اشکم ریختم براشون،  با ایشان دوباره رفتیم غذای دریایی خوردیم و برگشتیم هتل و خوابیدیم کمی. شب هم رفتیم پیتزا خوردیم البته من دو تابرش بیشتر نخوردم. 

 شب ایشان فینال تماشا کرد و من تا ۵ صبح بیدار بودم. صبح که بیدار شدم ساعت ۸.۵موهایم  توی هوا ایستاده‌ بودند. تند دوش گرفتم و خودم را از آن شکل  نجات دادم و چند ایمیل کاری گرفتم و فرستادم. صبحانه خوردیم و ایشان هم کاری را باید انجام میداد و پای تلفن بود. آماده شدم و رفتم به کارم رسیدم،  دانشگاهی که باید میرفتم در جایی بسیار زیبا بود،  کارکنان پژوهشگاهش در جایی آرام و بدون سروصدای شهری کار میکنند . تنها دریاچه و  پرندگان و پروانه ها  و جانوران و درختان دورشان  را گرفته اند. 

سپس با ایشان ساعت ۱ رفتیم جنگل و زیر درختان تنومند  و بلندش ۳ ساعت راه رفتیم. درختها را بغل کردم و بوسیدم و هزار بار خدا را شکر کردم. ایشان هم مانند خودم شده  و به هر طرف نگاه میکرد خداراشکر میکرد. ساعت ۴ گردشمان به پایان رسید و برگشتیم هتل. میوه خوردیم برای ناهارمان و من خوابم برد.شب هم شام رفتیم رستوران هندی  که ایشان غر زد برای غذا و ادویه جات. 

ایشان از دیروز فهمید من وبلاگ مینویسم و گیر  داده  بود که ببیند چی مینویسم. هرچند هیچگاه به چیزهای من نه دست میزند و نه سراغشان میرود ولی  حس خوبی ندارم حالا انگار چی مینویسم!!! فکر کنم باید رمزی بنویسم! 

به ایشان میگویم تنبلها چه کیفی  میکنند، این چندروز دست به هیچ کاری نزدم و فقط گشتم و خوردم  و خوابیدم و البته کار هم کردم. ایشان میگوید این همه هزینه کردند که تو بیایی و چند تا بازدید کنی و گزارش بنویسی برای پروژه ای که آیا بشود یا نشود. 

دوربینها را چک میکنم،  فرشته را تماشا میکنم که توی خانه میچرخد،  آن آشنامون هم میبینم که سالاد درست میکند و توی خانه میچرخد. مهم نیست او چه میکند مهم این  است که فرشته  کوچولو را میبینم. 

خدایا سپاسگزارم برای سفر به این خوبی که داشتم و جاهای زیبایی که دیدیم. سپاسگزارم از این شانس که به من دادی برای دیدن جاهایی  به این زیبایی. 

چمدانم را میبند،  بیتاب خانه ام هستم و بیشتر فرشته کوچولو. 

از خدا میخواهم چشمتان به زیبایی باز شود و دلتان مالامال از آرامش باش. 

دو دستت را رو به آسمان باز کن انگار چشم  به راه دریافت هدیه ای  هستی و چندین بار بگو "من پذیرای نیکی،  فراوانی،  تندرستی و نور از سوی خداوند هستم"

ایمان داشته باش که جاری میشوند. 

خدا با  من است از هیچ چیز بیم ندارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلپر دوشنبه 25 تیر 1397 ساعت 21:15

سلام مسافرت باید باعث تازه شدن روح انسان بشه شما هم که روش های خوبی برای شارژ شدن روح و روان بلدید . خوش و سلامت باشید.

سلام نیلپر جان، خدارا سپاس یاد گرفته امبهخودم کمک کنم. شما هم همیشه شاد و تندرست باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد