چهارشنبه به ایشان نان شیرمال دادم برای صبحانه با اسموتی و ناهارش هم که قرمه سبزی بود و با خودش برد. دوش گرفتم و یک کیف کوچولو با بطری آب برداشتم و شلوار رنگ رنگی یوگام را پوشیدم و روش شلوار جین پوشیدم. دم رفتم و برگشتم و حوله هم برداشتم که شاید نیاز بشود عرق از جبین بگیرم و زدم بیرون ساعت ۹! برای پرندها غذایشان را ریختم و سوار بر ماشین شدم. ترافیکی بود آنچنانی که درست ساعت ۹.۲۵ دقیقه رسیدم بماند که جای پارک پیدا کردن و پیدا کردن ساختمان هم کار سختی بود. حالا هی میگردم شماره کلاس در طبقه اول را پیدا نمیکنم!ته یک راهرو رفتم و یک در بود ودیدم آنجاست. در راخواستم باز کنم که بسته بود! کارت و برنامه شان و تلفنشان هم آنجا بود ولی خبری از خودشان نبود. یک پیام به شماره ا ی دادم و توی آسانسور بودم که زنگ زد به من و گفت ما دوتا هم اسم هستیم در این کلاس و به آن یکی باید بگویی. به آن یکی پیام دادم که زنگ زد و گفت برای جمعه بیا. من هم با دوتا شلوار روی هم رفتم شاپینگ سنتر و کمی چرخیدم و دوتا حوله دستی سفید خریدم چون بیشتر حوله هایم را بخشیدم به حمایت از حیوانات! یک سمبوسه خریدم و خوردم رفتم ماساژ برای خودم چون دلم میخواست به خودم برسم. ماساژ خیلی خوب بودو آمدم سوار ماشین بشوم که دیدم عینک آفتابی را جا گذاشتم و بهشون زنگ زدم و گفتند همین جاست و عینکم گرفتم و رفتم آفیس ایشان چون چیزی خراب شده بود و ایشان صبح ساعت ۹ پیام داده بود که بیا واینرا چک کن و درستش کن که رفتم و انجام دادم.
برگشتم خانه و فرشته کوچولو را بردم بیرون. زمانی که پیاده روی انجام شد و برگشتم یک تخته گذاشتم و آناناسها را برش زدم و پوست گرفتم. هرچی پرتقال و نارنگی بود هم پوست گرفتم و ریختم توی ظرفی. سیب و کرفس و انگور را هم شستم وآماده کردم. روز آبگیری بود و چندین شیشه آبمیوه تازه گرفتم و خودم هم یک لیوان آب پرتقال خوردم.
همه آشغالها رار یختم توی سطل کمپوست و به پرندها ها غذایشان را دادم. داشتم آشپزخانه را پاک میکردم که ایشان زود آمد و ناراحت بود. یکی از دوستانش به ناگاه فوت کرده بود و ایشان بسیار گریه کرده بود. توی خودش بود و با چند تا از دوستانش هم گفتگوی تلفنی داشت. خدا رحمتش کند مرد بسیار خوبی بود.
ایشان شام نخواست و گفت املت میخورد. این شد که املت با گوجه ریز شده و کمی رب درست کردم و یک تخم مرغ هم آب پز کردم سفت و این شد شام ما. خودم یک لقمه خوردم ا ز املت و چند تا لقمه هم تخم مرغ و کره! مانند هر شب رفتیم توی اتاق گرم و دنجمون که تنها نور آباژور روشنش میکرد و با ایشان حرف زدیم وچای خوردیم. تی وی دیدیم، کتاب خواندم و ساعت ۱۰ گرسنه بودیم و کمی میوه خوردیم. آخر شب یک ایمیل نا امید کننده داشتم و خوابیدم.
میدانم در پس شب روزی پرنور و پر بار خواهد رسید.
آرزو میکنم یکی از این روزها آرزوی بزرگت را در آغوش بکشی.
الهی آمین