دوباره آمدم.
امروز که توی خانه بودیم، با ایشان کمی حرفم شد و برای کاری گفتم مخالفم. دوباره ایشان بداخلاق شد و حرف نمیزد، صبحانه نمیخورد و از همان لوس بازیها و بیادبی هایش!
رفت توی باغ و افتاد به جون باغ و بستان. خمیر شیرینی را درست کردم.بالا را گردگیری کردم و چند سری لباس توی ماشین ریختم. رفتم توی باغ و گفتم خودم به آن آدمی همچین درخواستی کرده پیام میدهم که خودخواهانه است که با زندگی ما بازی کند.که شروع کرد به چرت و پرت گفتن و آمدم توی خانه. ضربان قلبم بالا رفته بود، همه سالهایی که رنج و عذاب کشیده بودم از دست خانواده ایشان جلوی چشمم آمد. حالم بد بود. لباسها را بیرون پهن کردم و سرویسهای بالا را تمیز کردم و بالا را جارو کردم. ناهار درست نکردم چون شب مهمان بودیم و ایشان گفت چیزی نمیخورد . هندوانه و گلاب را میکس کردم با یخ و یک لیوان خودم خوردم و یک لیوان برای ایشان بردم.
یکی از ایشان تقاضای یک کار غیر قانونی کرده و ایشان چون به خانواده اش نمیتواند نه بگوید و چون من مخالفم به آنها گفته است که این کار را یواشکی میکند بدون اینکه به من بگوید. این کار بازی با آینده من هم هست. باز شعور آن آدم که گفته بود زنت حق دارد بداند! کم کم آرام شدم. با خدا حرف زدم، انگار با دوستی صمیمی حرف میزدم. انگار همینجا کنار دستم بود. شیرینی ها را درست کردم. دوستم زنگ زد و خواست برایش قوری بزرگی ببرم.
ریشه موهایم را رنگ کردم و دو تا شیشه نشیمن را از بیرون شستم. دوش گرفتم. موهایم را درست کردم.
ایشان سر لج بود و پر از خشم که چرا من گفتم نه! درحالیکه خودش میخواسته انجام بدهد و نه من هیچ تاثیری در تصمیمش نداشته است.
برایش یک رپ مرغ درست کردم که آمد تو ی خانه و دوش گرفت و برای خودش پلو خورشت گرم کرد و خورد. ماشین ظرفشویی را روشن کردم و شیرینی ها را توی فر گذاشتم. ایشان خوابید و من کمی کتاب خواندم. جایی در کتاب نوشته بود با کودک درونتان مهربان باشید چون از دیگران نامهربانی دیده است و حالا شما هم همان کار را با او میکنید. زدم زیر گریه.
تو ی اتاق آفتابگیرم خوابیدم و مدیتیشن کردم، خودم را بغل کردم و به خودم بارها گفتم تو دوست داشتنی هستی، تو خوبی، بیهمتایی و بارها به خودم گفتم دوستت دارم ایوا.
اشکهایم دوباره ریخت توی گوشهایم، یاد چند سال پیش افتادم که چقدر گریه میکردم. یکسال هرروز ساعتها گریه میکردم و نمیدانستم این همه اشک از کجا میآیند.درست ۳۶۵ روز گریه کردم. روزهای سختی پششت سر گذاشتم، روزهای سختی که ایمانم را یک زنجیر پولادی کرد.
ایشان خوابیده بود و فرشته کوچولو را بردم پیاده روی، برگشتم و آرایش کردم و ایشان دوش گرفت و ساعت ۶.۴۵ دقیقه رفتیم و هفت رسیدیم خانه دوستم. مهمانهایش نیامده بودند، شیرینی ها خیلی خوب شده بودند. تا ۱۲ آنجا بودیم و یکی دیگر از دوستان خوبم آنجا بود و با هم گپ و گفتگویی داشتیم درباره اینکه چرا ما سواری میدهیم!!
دوستم شگفت زده بود از اینکه ایشان تا این اندازه پشتیبان مالی خانواده اش است، هرچند که من با این روش زندگی خو گرفته ام و برایم چیز شگفت انگیزی نبوده هیچگاه.
شاید چون هیچگاه در سختی نبوده ام و همه چیز برایم فراهم بودهاست.
برگشتیم خانه و صورتم را پاک کردم و مسواک زدم. هنوز توی فکر بدگوییهای ایشان بودم که از من به خانواده اش گفته بود!
از اینکه گفته بود بدون اینکه به ایوا بگویم اینکار را انجام میدهم!!
آخر سر گفتم خدایا خودم را به دست های توانای تو سپردم از دست آدمها و دسیسه هاشون. تا دو کتاب خواندم و بعد خوابیدم.
دعا میکنم هیچگاه در زندگیتان نا امید و گرفتار نامرد نباشید.
خدایا دستم در دستان قدرتمند توست.
شمشیرها جوشن شود ویرانه ها گلشن شود
چشم جهان روشن شود چون از تو آید یک نظر
ایوای عزیزم
ایمدوارم تا الان بهتر شده باشی. کاملا میتونم درک کنم که چقدر مخفی کاری طرف مقابل حال آدم رو بد میکنه.
مراقب خودت باش دوست عزیز
سهیلا جان خیلی بهترم. اگر خدا بخواهد آنسو پشیمان شدند و درخواستشان را پس گرفتند هرچند ایشان ول نمیکند. امیدوارم همیشه خوب باشی.
نگرانتم خوبی؟؟خدایا :ارامش رو به هیوا جون برگردون
ببخشید نگران شدید. سرمای شدیدی خوردم.
سلام ، من قصد مهاجرت به استرالیا دارم ایوا ، میتونی بهم کمک کنی و از شرایط اونجا برام بگی ؟
سلام فرانک جان، چه چیزهایی را میخواهی بدانی. شما بپرس تا من بگویم بهتون.
ایوا جان کاملادرکت می کنم که برتو چه گذشته...!!!
وقتی مورد بی مهری قرار می گیریم گویی تار وپود روحمان پاره
می شودو تنها اشک است که مرهم زخمهایمان می گردد...
اما دراین مواقع من این شعرحافظ عزیز رازمزمه می کنم وبه معنای آن یقین کامل دارم ...
تو با خدای خود انداز کار ودل خوش دار
که گر رحم نکند مدعی خدابکند
سپاس لی لا جان. تنها خدا یاور ماست که همیشه هست و همیشه مهربان است.
تنها خدا
بسیار نارحت شم ایوا جان از اشکات
مطمئن باش این مسئله به بهترین شکل خودش حل میشه...
فک کنم دیگه تو این زمینه که از کسی متوقع نباشی استاد باشی خودت، پس از ایشان به دل نگیر
مراقب حال خوشت باش
ببخش که ناراحتت کردم. این اندازه مخفی کاری را توقع نداشتم جوری که آینده من به خطر بیافتد. خدا همیشه همراه من است. شما تم مراقب خودت باش
ایوا جانم امروز از خواب بیدار شدم و چقدر دلتنگت بودم ... کلی گشتم تا بالاخره آدرس اینجا را پیدا کردم .... عجیب بعضی آدم ها می آیند و حتی اگر در ظاهر ارتباطی نباشد می مانند ...
دوستت دارم ایوای عزیزم
نازنین جان کاش توی اینستا پیام میدادی.
من شاکی از نامهربانی همسرم بودم دوست داشتنی من
پرسیده بودی خبر دارم یا نه، نه خبری ندارم.
نبینم ناراحت باشی ایوا جان. انشاالله خدا خودش بهت کمک کنه . وقتی مخالفتت رو ابراز کردی و جناب ایشان میخواد کار خودش رو بکنه بزار بکنه حتما به عواقبش آگاهه و میدونه که شما مخالفی برا همین حس عذاب وجدان باعث عصبانیت و پرخاشگریش شده.بسپار به خدا انشاالله اون راه رو هموار می کنه. من باشم به طرف زنگ میزنم و مخالفتم رو ابراز می کنم و میخوام دست از سر زندگیم برداره و شرایطم رو به خطر نندازه. ناراحت میشن که بشن. مگه ناراحتی من برا همچین افرادخودخواهی مهم بوده که من نگران ناراحتی اونا باشم .حداقل هر چی شد میگم تلاشمو برا جلوگیری از عواقب کردم
تارا جان خوشبختانه خود آنها پشیمان شدند تا الان. چون زیاد نمیشود روی تصمیماتشان حساب باز کرد. از ایشان در عجب بودم که یواشکی میخواست آینده ان را به خطر بیاندازد. چه خوب گفتی مگر ناراحتی من برای آنها مهمه که من نگران ناراحتی آنها باشم. حالا میام برایت مینویسم چی بوده.
تو دوست داشتنی هستی. تو خوبی. تو بی همتایی. و من بارها به تو می گویم دوستت دارم ایوا.
مهدیه جان سپس از مهرت جانکم. شما یکی از بهترینها هستی