خودنویس پارکر

من اومدم آرایشگاه امروز، دیشب ۲.۵ خوابیدم! چرا؟ داشتم کار میکردم و صبح تاریک بود بیدار شدم. فرشته هم خودش را انداخته بود روی من، بلندش کردم بتونم پاهام را تکان بدهم که آمد کنارم خوابید و سرش هم روی بالش گذاشت!!سر روی بالش را از کی یاد گرفته؟؟  

۷.۵ بلند شدم و برای ایشان صبحانه را آماده کردم و آب هویج گرفتم و ناهارش هم دادم و رفت سر کار. ۶ تا ران مرغ گذاشتم بپزند.

کارهای دیشبم را نگاه کردم و خوش خوشانم شد. ساعت ۹.۱۵ به فرشته گفتم بزن بریم و رفتیم پیاده روی و هوا آفتابی و سرد بود. 

پاهای کوچولوش گلی  و‌خیس شدند و برگشتیم خانه، جلو دررا طی کشیدم و برگها را جارو زدم بیرون گاراژ. (پیاز نرگس از خاک بیرون بود یادم‌ رفت رویش خاک بریزم) . برای پرنده ها آب ریختم و دست و‌پای فرشته کوچولو را شستم. ساعت ۱۰.۵ بود کهدمنوش و اوت میل درست کردم و خوردم. ماشین را خالی کردم و آبمیوه گیری را شستم و سینک را پاک‌ کردم. دوش گرفتم و ساعت ۱۲ آمدم بیرون. کوله پشتی رنگینم را دادم درست کنند، کادو برای دوستم  خریدم و یک چای لته و آرایشگاه. 

در راه  رفتن به آرایشگاه بودم که دوستم زنگ زد و گفت فرزندش بیماره و نمی‌تواند  فردا بیاید. گفتم خوب یک هفته دیرتر میرویم. به دوستام توی گروه گفتند و همه گفتند برای آنها هم بهتره. کارم تا ٣.۵ به درازا کشید،  رنگ ریشه و مو کوتاهی  و سشوار، تریسی همه ریزکاریهای من را یادش بود با اینکه یک بار زیر دستش بودم،  نه تنها  من که همه مشتریهایش را. کارش  خیلی خوب است. 


خرید کردم،  نارنگی ،  سیلور بیت روت،  کرفس،  دان پرنده ها،  کاهو، نان،  کلم بروکلی، موز، آواکادو،  بستنی،  یادم آمد مینویسم  همه را. 

دوشنبه  صبح که ساعت ایشان زنگ زد بیدار شدیم، ایشان رفت دوش بگیرد و‌من هم برایش ساندویچ تن ماهی درست کردم و آب پرتقال و آناناس گرفتم و ایشان رفت. ما که توی خانه بودیم و کاری نداشتیم، گفتیم دوشنبه آرام بنامیش و‌کاری نکنیم. مدیتیشنم را انجام دادم و یک ماسک صورت درست کردم و روی ساعت ۱۰ بود که دوش گرفتم و یک لیوان آبمیوه خوردم و یک‌لیوان آب کرفس هم گرفتم برای خودم. به دوستم توی کانادا پیام دادم که چندیست پیدایت نیست که زنگ زد و حرف زدیم. یادم نیست چی شد که زود  خداحافظی کردیم! دو سری ماشین را روشن کردم و چون هوا خوب بود بیرون پهن کردم. صبح چند تا سیب زمینی گذاشتم بپزند و‌دو‌تا بسته گوشت برای شام ایشان و فرشته کوچولو. با فرشته رفتیم بیرون دو‌تا فروشگاه سر زدیم و رفتیم‌پارک جنگلی سر تپه. مادرم زنگ زد و کمی حرف زدیم، جای پارک‌نبود و فرشته سرش از پنجره بیرون و گریه  که چرا نمیریم پارک. 

دور زدم و برگشتم پارک و‌‌راه رفتیم و یک کافی هم گرفتم. چندتافرشته دید و از خوشحالی روی پا بند نبود. من هم شاد از اینهمه زیبایی که چشمانم هرسو میدید. خدایا سپاسگزارم برای گلها و‌درختان و هوا و ‌پاهایم و دستانم و‌چشمانم‌و همه چیزو  همه چیز. سپاس سپاس سپاس

ساعت ۴ شده بود برگشتیم خانه، پرنده ها را غذا دادم مایه  کتلت درست کردم و برای خودم هم مایه کتلت( سیب زمینی،  پیاز، تخم کتان آسیاب شده و بروکلی) و کتلتها را گذاشتم سرخ شوند و چای را هم تیار کردم!!! خواهر جانان زنگ زد و ١ ساعتی حرف زدیم با هم و با فرشته کوچولو رفتیم پیاده  روی دوباره توی هوای زمستانی و تماشای پایین رفتن خورشید که انگار داشت روی زمین خودش  را پهن میکرد و یک خط میشد. 

سیب زمینی توی فر گذاشتم و سالاد پرو پیمان و خوراک لوبیا هم کنار شام گذاشتم ( دیدید دیگه تو اینستا). ایشان رسید و چایش را خورد و شاممان را خوردیم. کتلت من کمی تلخ بود،  بروکلی باید کمتر باشد،  تخم کتان را باید ١ ساعت بگذارم خیس بخورد برای بار دیگر یادم باشد. 

 این اندازه یادم بود از دوشنبه.

 یکشنبه که ایشان  باید به کرسش میرسید و ساعت ٧.۵ بیدار شدیم و من هم گفتم بهتره خانه را تمیز کنم دیگه و برای ناهار خورش کرفس درست کردم،  هوا گرم و آفتابی بود و عصر رفتم خرید نان،  موز، شیرینی،  اسفناج،  لوبیا سبز،  کلم بروکسل و.......(یادم نیست) که ایشان هیچ  نفهمید من بیرون از خانه رفتم !! همین از یکشنبه یادم هست. 

شنبه هم باز ایشان کرس داشت و ناهار لوبیا پلو درست کردم و به کارهای خودم رسیدم و سرمان گرم بود. به مامان و بابا زنگ زدیم. درباره بنیاد الگن پرس و جو کردیم. 

جمعه روزی بود که ایشان از ٨ تا ۵ کرس داشت و من دوش گرفتم و آنچنان بارانی میبارید.رفتم یک ساعت با نازنین  دوست نشستیم و حرف زدیم به،  گفته بودم ١٢ میام و ١١ رفتم و آن هم زود آمد. یک قاب کوچک گرفتم و نان  لواش و یک دسته گل نرگس برای خودم. بانک باید میرفتم پیش از پایان سال مالی یکسری کار داشتم و انجام دادم،  پست هم همینطور و هدیه کوچک دوست  راهم  بهش دادم. 

نوشتن برای من راهیست برای رسیدن به آنچه میخواهم،  برای سبک شدن،  برای سپاسگزاری و برای دوباره خواندن. 

با خودنویس خوشگلم مینویسم! خیلی چیزها را می‌داند،  بین ما سه تاست،  خودنویس پارکرم،  دفترم و خودم! 

یادتونه بچه بودیم میگفتند با مداد و خودنویس بنویسیم نه خودکار چون خودکار خط رابد می‌کند. 

اگر بدانیم که در پس هر تنهایی که در زندگی پیش میآید،  چه چیزی پنهان  شده است هرگز گله نمیکنیم. در پس  رفتن آدمها و تنهایی تنهای تنها شدن  که با درد هم همراه هست همیشه خداوند یک پیامی دارد. گاه آنچنان پا بر زمین میکوبیم که نمیشنویم،  آنچنان گریه میکنیم که نمیبینیم و این داستان بارها و بارها و بارها پدید می‌آید و گله میکنیم چرا همیشه برای من اینجوری میشود.اگر آرام  بگیریم،  دست و پا نزنیم،  نشانه ها و پیامها و آموزه ها به آسانی توی دستانمان  خواهند بود. 


آرامش و ایمان؛  پیشکش خداوند همیشه بهترین است. 


خدایا سپاسگزارم برای همه خوبیهایی که هرروز  سرراهم میگذاری،  سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 


الهی هرروزت پر از رسیدن به آرزوهای لیست شده ات باشد. الهی آمین


پ.ن. خانم عزیز شما من رابه طب ایرانی آشنا کردید،  برایتان آرزوی بهترینه را دارم. 

جورنال پنج دقیقه ای

خانه آرامه و من توی نشیمن هستم؛  میخواهم  برم توی تخت بنویسم. ایشان توی تخت خوابیده و فرشته کوچولو هم  کنارش. تلاش میکنم یادم بیاید دیروزچیکارکردم!! 

دیروز چهارشنبه  روزم را با مدیتیشن آغاز کردم و کوچه توی مه فرو رفته بود. تلفنم را چک کردم و خبر درگذشت   یکی از فامیلهای مادری را دیدم! خدا بیامرزتش سنی نداشت! 

ایشان صبحانه اش را خورد و یک ساندویچ کوکو سبزی برد با خودش و موز هم نداشتیم همان یک لیوان آب پرتقال گرفتم و برد با خودش. 

صبحانه ام ارده شیره بود با نان رای (rye) صد در دصد و دمنوش رازیانه و یک لیوان هم آب پرتقال خوردم. به کارهای خودم رسیدم. با دوستانم هماهنگ کردم یکروز برویم بیرون هفته آینده و دور هم باشیم. دوستانی خوب و مهربان دارم. خدایا سپاس که هر جا میروم با آدمهای خوب روبرو میشوم. یکسری لباسشویی را روشن کردم و بیرون پهن کردم چون هوا آفتابی شده بود. 

با سوگل حرف زدم و به نازنین دوست پیام دادم که خوبی چون واکسن زده بود که خودش زنگ زد و گفت پیش مشاور بوده و همان داستان همیشگی  با همسرش.

١٢ -١ رفتم برای خرید،  یکسر رفتم  ایشان که دوستم یک لیست خرید داد و خودم هم که خرید داشتم. تا رسیدم یک دفتر کاغذ آکرلیک و برچسب گل گلی برای خودم خریدم  و چسب و خودکار و غلطگیر و کاغذ یادداشت و ازاین چیزها برای  آفیس ایشان. یک جورنال هم برای نازنین دوست که ۵ دقیقه هر صفحه اش زمان میبرد برای سپاسگزاری  و بهتر کردن حال،  جورنال پنج دقیقه ای بود اسمش! 

مود رینگ مادرم میخواست که نداشت. پست رفتم و دوتا باکس گرفتم و دوتا فرم.   یک ران مرغ،  یک کافی با یک لیوان آب کرفس و هویج گرفتم برای خودم و رفتم از سوپر هم بیسکوییت و مافین و حوله کاغذی برای آفیس ایشان و برای خانه اوت،  بادام زمینی، آناناس،  پرتقال،  کیوی،  موز،  کرفس،  شیرینی،  بال و بازو مرغ،  ویتامین دی،  (همش یادم نیست) خریدم و خریدها را بردم آفیس و دوستم گفت من که مافین دوست ندارم!! فرشته  را دور آفیس ایشان راه بردم خیلی خوشحال بود و ران مرغش هم بهش دادم خورد. عشق میکند هم بیرون  و ماشین سواری  و هم راه رفتن و هم ران مرغ میخورد.  زندگی  از این بهتر تازه مامانش هم با یکدست رانندگی  میکند و با یک دست کله کوچولوش را نوازش میکند. 

برگشتم خانه. برای پرند ها دانه ریختم. خریدها را جا دادم. به پدر و مادرم زنگ زدم، به پدرم گفتم آخی بیچاره چرا فوت کرد گفت کی؟؟  نگو خبر نداشت.این هم از دسته گل من. با مادرم حرف زدم و شام را درست کردم که جوجه کباب بود توی تابه،  با سیب زمینی فری و سبزیجات بخارپز و سبزی خوردن.  چای هم دم کردم و ساعت ۵ بود با فرشته رفتیم بیرون.دوستی از ایران زنگ زد و ١ ساعت حرف زدیم،   از دوستان خوب دانشگاه و همینجور  که حرف میزدم راه میرفتم ،  برگشتم خانه،  لباسهای شسته را تا میکردم و توی کشو ها جا میدادم و حرف میزدیم از روزهای دانشگاه و جوانی و....

صبح شوهر فی فی گفت فی فی فردا بیاید گفتم باشه بیاید چه ساعتی که دیگر رفت و پیدایش نشد.به فی فی گفتم فردا که میایی؟  چه ساعتی میایی گفت شوهرم بیرون است و دارد روی برنامه کار میکند،  خبر میدهد . 

ایشان که آمد وشاممان را خوردیم و من هم نشستم پای کارهایم و برای خودم هنرآفرینی کردم، بافتنی بافتم اگر خدا بخواهد شالی بشود تا بهار نیامده یکبار بیاندازیم یا شاید پتو رو مبلی کردمش اگر از کاموایش پیدا کنم. 

 همه خوابیدند و خانه آرام شد. شمع را روشن کردم و دفترم را نوشتم و کمی ویدیو تماشا کردم و خوابیدم. توی ملافه تنیزی که صبح کشیدم فرو رفتم و روبالشی تمیز ساتنم را ناز کردم و برای همه از خدای بزرگ سپاسگزارم.


امروز صبح پنج شبنه توی تاریکی بیدار شدم،  چشمام را بستم و برای هر کسی به یادم آمدم دعا کردم،  دعای من از ته به سره! هیچگاه نگفته ام خدایا اینرا به او بده،  میگویم خدایا سپاسگزارم که او اینرا دارد،  کار را پایان یافته میبینم با اینکه شاید در راه رسیدن باشد. 

ساعت ٧.۵ بلند شدم و چای دم کردم و چون چیزی نداشتم  به ایشان نان و پنیر دادم  با موز و انگور و سیب و آب پرتقال که رفت. موبایلم را چک کردم و شوهر فی فی  ١٠.۵ شب پاسخ داده بود yse! 

صبحانه یک برش نان با نوتلا و دمنوش رازیانه خوردم،  ١ کیلو توی این قرنطینه و بیمارستان رفتن ایشان چاق شدم! دوش گرفتم،  خریدها را توی باکسها چذاشتم  و کشیدم روی هم شد ١١ کیلو باداین که  به چشم نمی آمد،  فرمها را پر کردم و باکسها را گذاشتم  توی ماشین گفتم جمعه پست میکنم. گردگیری کردم و دوسری ماشین را روشن کردم. تازه پس از یکسال و اندی دیدم ماشین یک دکمه دارد میزنی لباسها کمتر چروک میشوند و زمان بیشتری میبرد و خشک‌تر هستند. یک خشک کن ملو! من نمیدانستم و تازه امروز دیدم!! نازنین دوست پیام داد که بریم باهم  بیرون گفتم  نه امروز قراره فی فی بیاد. بالا روتختی و بالشها روی کاناپه تا شده بودند همه را توی کمد جا دادم. ماست زدم. 

هوا خیلی خوب بود از آن آفتابهای زمستانی که دوست داری بشینی و به صدای قمری گوش بده ی با چشمهای  های بسته و خوشبختی و آرامش را مزه مزه کنی. در خانه را باز کردم و چند تا پنجره را تاانرژی  جریان پیدا کند در  خانه. میخواستم فرشته را ببرم بیرون گفتم حالا فی فی میاید. پیام دادم که  پاسخی نداد و همسرش زنگ زد که فی فی امروز نمی تو اند بیاید و چند نفر قول دادند ووزنگ زدند و نشده و حالا هفته آینده. گفتم نه من از شما ناامید شدم،  ساعت ١ به من میگویید نمی‌آید خوب دیشب چرا نگفتید. گفت ما خیلی ها را توی لیست داریم خوب پدر جان بگو نمی‌توانیم و.....

گفتم من خوشنود نیستم و بهتره کار دیگری انجام بدهم و کس دیگری را پیدا کنم. 

گفت dont give up on us

تو دلم گفتم you already messed it up! 

خودم کارهایم راانجام دادم و موهایم را سشوار کشیدم و ساعت ١.۵  رفتم از ایشان چیزی بگیرم و پست هم  رفتم و بسته ها رفتتند ایران. پرسیدند اکسپرس بفرستیم  گفت چرا که نه. یک فرم هم دادند چشم بسته امضا کردم! گفتم کی میرسه گفت ٢-٣ هفته،  اکسپرس آخه! 

پاکت  اکسپرس هم برای آفیس ایشان خریدم که  بدهم دوستم تا خودش برود پست کند و به من نگوید! 

سرراه گوشت چرخکرده،  برگر وگان، شیر،  اسکون،  خامه،  مایه (مایع)ظرفشویی،  گل کلم سفید و گل کلم بنفش یاسی خریدم. از بیکری نان  همبرگری خریدم،  یک نان توی  قفسه به من چشمک میزد که منو بخر و نخریدمش چون فردا روز نان خریدنه بااین  همه دلم ماند پیشش با آن گندم رویش و آردهایی که روی آن گندم بود. 

برگشتم جارو کشیدم و طی و لباسها را آوردم تو،  فرشته رابردم بیرون و مایه همبرگر را آماده کردم و همینجور لوبیا پلو برای فردا. چای دم کردم و برای خودم دمنوش بابونه. 

بالا را هم جارو کشیدم و یک خانه دسته گل دارم. 

سیب زمینی هم توی فر گذاشتم و جعفری و پیاز،  خیارشور و گوجه با نانهای تپل گرد روی میز گذاشتم. قارچ هم تفت دادم و پنیر گذاشتم روی برگرها؛  برگر خودم خیلی خوب بود،  من یکی خوردم و ایشان  یکی و نصفه ای. 

کنار هم نشستیم کمی  فیلم دیدیم و آشپزخانه را سامان دادم؛ بافتنی بافتم. کتاب گوش دادم و  ایشان فیلمها ی اکشن تماشا کرد. 

شستن روی و دندان و کرم و نخ دندان و آماده خواب شدم با اینهمه شبها که خوابند دوست دارم بیدار بمانم به کارهای  خودم برسم.

فردادایشان سر کار  نمیرود، من میروم بیرون. باید بروم بانک چون چیزی مبهم بوده برایشان برای کارهای  مالیاتم پیش از پایان سال مالی باید بروم. شیفتهای دخترهار اباید درست کنم و با نازنین دوست برویم بیرون به اندازه١ ساعت. برای مادر ایشان خرید کنم و... هفته آینده تولد دوستیست و هدیه باید بخرم.

فردا یک روزدیگر از روزهای زندگیم هست؛  یکروز  خیلی خوب است میدانم،  ایمان دارم. 


با اینکه  هرگز همدیگر  را ندیده ایم برایت آرزوی بهترینها را دارم.  


لبخند


 دم و بازدم  


آرامش 

خدایا برای روزهای خوبی که در راهند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم.

فی فی

دیروز که دوشنبه بود و پیام داده بودم فی فی بیاد که پیداش نشد و خبری هم نداد که میاد یا نمیاد.

فی فی زن جوانیست که کودکی ١٠ ماهه دارد و از همسرش ۴٠ سال کوچکتر است. انگلیسی دست و پا شکسته حرف میزند و بسیار کارش خوب است. فی فی برای یک خانم ایرانی در دبی کار می‌کرده و همسرش را در سایت همسریابی پیدا کرده و چند سال پیش به این کشور آمده. 

ایوا فی فی بدقول تمیز را دوست دارد؛  فرشته کوجولو هم دوستش دارد و هی دستمالهایش  را بر میدارد که  فی فی  دنبالم کن ودستمال را از من بگیر. فی فی میخنددو دستمال را از دهن فرشته کوچولو بیرون میکشد. فرشته یکسره فی فی را بو میکند و فی فی حرفهایی میزند که نه تنها فرشته کوچولو،  ایوا هم نمیداند چه می‌گوید. 

حالا که فی فی نیامد خودم خانه را تمیز کردم دیروز و دوش گرفتم و موهایم را خشک کردم. دسترسی به موجودی کارتم نداشتم که زنگ  زدم و پسوردش را ریست کردند برایم.

ساعت ١١.۵ به فرشته گفتم  بریم که دوستت و سارا دارند می آیند و تندی یکی از اسباب بازی هایش را برداشت و من هم آب برداشتم و که  میانه کوچه اسباب بازیش را انداخت و رفتیم  پارک سر کوچه. دوستش را پس از زمان زیادی دید؛  شاید بشود گفت  یکسال و نیم اگر  دوسال نبوده باشد. 

فرشته سارا آن فرشته پرشرو شور نبود،  آرام و بیمار  بود، غمگین بود. فرشته کوچولو تلاش کرد بازی کند با او که بازی هم نکرد. کارتم را زیر موبایلم گذاشتم که اگر با سارا رفتیم کافه ای  بتوانیم چیزی بخوریم که تنها رفتیم پیاده  روی. برگشتن فرشته سارا سرش را انداخت پایین و آمد خانه ما،  گفتم بگذار بماند. زود رفت دم کمد خوراکیهای فرشته کوچولو نشست و یکسره زیر پای من بود و دیدم جارو نمیتوانم بکشم شام پختم.  ساعت ٢ ایشان آمد خانه،  ناهارش را نخورده بود و خورد.   یکشنبه شب دیدیم سقف کمد یکی از  اتاقهای بالا نم داده و ایشان رفت ببیند از کجا آب آمد تو. سارا هم آمد  فرشته اش  را ببرد و برای من کیک و چیز کیک آورده  بود. 

جارو و طی کشیدم و کمی استراحت کردم. ساعت ۴ به پرنده ها غذا دادم و چایی دم کردم و با ایشان  پیاده رفتیم سوپر و نان و انگور و اینها خریدیم و برگشتیم خانه.١ ساعت و پانزده دقیقه زمان برد. 

پاستا درست کردم و سالاد پرو پیمانی و شام خوردیم و زیاد هم خوردیم!! سریال را تماشا میکردم ،  زیر لب به زن میگفتم  برگرد، پیش بچه ات برگرد و زن شیدای یک پسرک آهنگساز شده بود و  به حرف من گوش نمیداد،  به حرف هیچکس گوش نمیداد و در آخر به زندگیش پایان داد.

دفترم را آوردم و نوشتم و نوشتم. نوشتن من را آرام می‌کند و سپاسگزاریهایم  را بین نوشته‌هایم  جا میدهم. ساعت ١٠ به کارهای خودم رسیدم و خوابیدم. 

امروز که سه شنبه باشد ٧.۵ بیدار شدم و آب هویج گرفتم و ایشان رفت و من هم رفتم به کلاس  تای چی برسم ساعت ٨.۵ تا ٩. 

٩.١۵ دوش گرفتم و ٩.٣٠ کلاس یوگا داشتم تا ١٠.١۵. از صبح تنها آب خوردم و آب هویج.  دمنوش رازیانه درست کردم و روی وارمر گذاشتم و رفتم سر کارهای خودم. به همسر فی فی هم پیام دادم که پنجشنبه فی فی بیاید و تا الان که ساعت ١٢.٢٠ نیمه شب است خبری از آنها نشده! تا ١ کار کردم،  هوا آفتابی بود و سرد و میخواستم فرشته را ببرم بیرون. دلشوره داشتم،  نزدیک به گریه بودم. لباس گرم پوشیدم و زدم بیرون،  دلم میخواست روی نیمکتی بنشینم و نفس بکشم که دوستی  زنگ زد و زیاد حرف زد نزدیک به ۴۵ دقیقه و من برگشته بودم خانه. رفتم تشک برقی راروشن کردم و پتوی نرمم را کشیدم روی خودم  و مدیتیشن کردم و خوابم برد. بلند شدم کمی بهتر بودم  با این  همه دلنگرانیم بیشتر و بیشتر میشد. ساعت ۴ به پرنده ها  غذا دادم و آشپزخانه را سامان دادم،  زنگ زدم ایران و با پدرو مادرم حرف زدم و همه خوب بودند. سبزی پلو دم کردم و چای و رفتیم بیرون و برگشتیم خانه. به مادر ایشان زنگ زدم که خوب بودند. خدارا سپاس. کوکو سبزی درست کردم و ماهی  سرخ کردم و شمعها را روشن کردم. کمی ویدیوی خنده دار دیدم،  خانه سازی،  نقاشی و.... با این  همه دلم قرار نداشت. ساعت ٧ و خرده ای  شد و ایشان آمد با خبر درگذشت یکی که برای دیدن ایشان می‌آمده و فوت کرده توی راه! 

حالا باید یک سبد گل برایشان بفرستم! 

شام خوردیم و کیک و چای هم خوردیم و سریال دیدیم. و کم کم ١٠.٣٠ آمدیم توی تخت و من به کارهای خودم رسیدم و ایشان خوابید. 


و من به صدای نفسهای ایشان و فرشته گوش میدهم و خدا را سپاسگزارم که تندرستند و هستند در کنارم،  خانواده خودم و ایشان خوب هستند و از خدا میخواهم  شما و نزدیکانتان خوب باشید و تندرست.

 الهی هر کس اینجا  را می‌خواند  خوب باشد، درون و بیرون. الهی آمین


من چشمهایم را میبندم و خودم را به دستان مهربانت میسپارم؛  خدایا از  تو  تنها نیکی و مهربانی برآید و بس. 


فرزند تو به زمان خدا میاید پس پافشاری نکن،  رها کن و به خدا بسپار!



زمستان آفتابی

روزگار ما برگشت به آرامش، شهر  از قرق درآمده و مردم کم کم به زندگی گذشته برمی‌گردند.دو هفته ای در خانه ماندیم دوباره هرچند ایشان ٢-٣ روزی کار میکرد درهفته. هنوز به خانه های هم نمیتوانیم برویم! تنها ٢ نفر مهمان میتوانیم داشته باشیم برای همین بیشتر هم را بیرون میبینیم. خود ما هم همینجور؛  هفته ای که گذشت من و نازنین دوست سه تا کافه رفتیم برای خودمان و خوش گذراندیم چون از هفته ای که می آید هر دو کارمان زیاد می‌شود.

نازنین دوست باید به دانشگاه برگرده و من هم کارهای تازه باید انجام بدهم. بماند دیگر زندگی برای من مانند همیشه خوب است،  پر از خوبیست،  پراز نور و شانس و پیشامدهای خیلی خوب.  

من و کارم با هم خوشیم خیلی خوشیم. از توی خانه هر زمانی که  بخواهم  برای خودم کار میکنم و درآمدم از زمانی که سر کار میرفتم و آن همه سفر داشتم بیشتر شده. بماند که زمان زیادی از من میبرد،  گاهی شبها تا ١-٢ بیدارم  ولی کاریست که دوست دارم و تنها سرمایه ای که گذاشتم زمانم است و کمی هم برای تبلیغات. خدایا سپاسگزارم از اینکه مانند همیشه کمکم کردی.

 یادمه پیش از کرونا برنامه سفر به چین برای نمایشگاه  کانتون داشتم که همه چیز بهم خورد، بارها برنامه های دیگرم به هم خورد و بارها تلاش کردم و افتادم. توی اون سه هفته ای که با ایشان قهر بودیم و تنها بودم  ایده اینکار به ذهنم رسید و کم کم برای خودم برنامه ریزی کردم و کم کم کاررا پیاده کردم. کم کم کارم گرفت و بدینسان زندگیم در راهی دیگر افتاد. 

در پاسخ به پرسش و نگرانیتون در باره رابطه با ایشان  باید بگویم توی آن سه هفته به کمک یک آشنای قدیمی یاد گرفتم که تنها و تنها و تنها باید روی خودم کار کنم،  تنها باید عزت نفسم را بالا نگه دارم و هرگز به خودم برچسب نچسبانم. تشخیص خانم مشاور را نادرست دانست به گفته آقای دکتر که من را از کودکی میشناخته و میدانسته چه چموشی بوده ام! نه من ایمپت  بوده ام و نه  ایشان اختلال خودشیفتگی دارد. به گفته آقای دکتر همه ما تا اندازه ای خودشیفته هستیم ولی اختلال خودشیفتگی  داستان دیگریست که نیاز به روان درمانی دارد و ایشان درآن دسته نیست خوشبختانه.  از آن پرسشنامه بلند بالا ایشان "١ "گرفت و کم کم باید ٢۵ میگرفت و ایشان در اختلال خود شیفتگی رفوزه شد. 

به گفته آقای دکتر ایشان  از افسردگی رنج میبرد و من هم داشتم نقش مادرش را بازی میکردم و...... راهکارهایش برایم بسیار خوب بود و بیجهت نبود که یک روانکاو بنام هست.

همان کارهای ساده روی عزت نفس و راهکارهایش به من در به راه انداختن کاری که چند سال بالا و پایین و فراز و فرود کمک کرد. درهای دیگری در زندگیم باز شد و راههای بهتری برایم پیدا شد. توکل توکل و توکل و اینکه هر سنگی در راه پله  ایست برای بالا رفتن. 


خدایا هر چه بیشتر سپاسگزاری میکنم چیزهای بیشتری برای سپاسگزاری دارم. چه بازی آسان و خوب و دوسر سودی،  هم شادم،  هم در فرکانس بالا هستم،  هم نعمت از درو دیوار میبارد بر سرم،  آدمهای خوب،  دوستان خوب،  آگاهی ها،  جرقه ها و هزاران چیز دیگر و در پی آن هر چه خوبیست به سویم روانه میکنی هرروز. 

بیشتر روزهای شنبه و یکشنبه صبحها من و ایشان پیاده میرویم که نیم ساعت راه هست تاکافه ای و دو تا کافی میگیری  و پیاده برمیگردیم خانه برای خودمان و فرشته کوچولو هم خوشحال و خسته همراه ماست. گاهی هوا ابری و سرد است و گاهی آفتاب زمستانی تنمان را گرم میکند. 

امروز٧.۵ ساعت ایشان  بیب بیب کرد؛  من بیدار بودم و داشتم برای خودم مدیتیشن میکردم،  ٣ بار  بیب بیب کرد و من بلند شدم چای دم کردم و  صبحانه که خوردیم و به پرنده ها   که غذا دادیم و دوش که گرفتیم با هم رفتیم پیاده  روی توی هوای آفتابی، نیم ساعتی راه رفتیم و برگشتیم و فرشته را گذاشتیم خانه بماند که به زور میخواست بیاید با ما. رفتیم شاپینگ سنتر ایشان برود موهایش را کوتاه کند که صفی بود پیچ خورده جلوی هر آرایشگاهی پس کم کم ۴۵ دقیقه باید توی صف میماندیم. انگار مردم توی این دوهفته سلمانی واجب شده بودند همه! این شد که رفتیم بانک و کمی سوپر خرید کردیم و رفتیم با ایشان به آفیسش و چیزی برداشت و رفتیم رستوران ایرانی. 

٢ رسیدیم و یک جایی به ما دادند که چندین خانواده ایرانی دور یک میز  بودند برای مناسبتی بود انگار که به دخترک گفتیم ما میشه جای دیگر بشینیم چون خیلی سرو صدا بود و بلند بلند حرف میزدند.  

جای دیگر دادند به ما و پیش غذا و غذا  را آوردند و یک دست هم  برای شب  خانه گرفتیم و برگشتیم ٣.۵ بود که برگشتیم خانه و من خیلی سرم بود و مسواک زدم و نخ دندان و برای پرند هایم دانه ریختم و رفتم زیر پتوی نرمم توی اتاق آفتابگیرم و خوابیدم ١٠ دقیقه و بلند شدم و دوتا کیت کت خوردم!!! 

ایشان فرشته را برد پیاده روی و چای دم کردم و کمی میوه شستم و به کارهای خودم رسیدم. شام کمی خوردیم و ایشان سریالش را تماشا میکند و من به کارهایم رسیدم و دفترهایم را نوشتم. ایشان میگوید چی مینویسی تند تند! مسواک میزنم و صوزتم را میشورم و پماد صورتم را میزنمو شمع روشن میکنم وتوی  تختم مینشینم. یک سریال استرالیایی تماشا میکنم! 

دیشب خواب دیدم دارم کیفم را میگردم وتوی  آن چند تا سکه هست و مداد که میگذرام توی جیبم و میروم با دوستی چایی بخورم که همه توی خانه من هستم. زنی میرود به ایشان میگوید ایوا  از توی کیف تو ١٠٠  دلار برداشته!! جیبهایم را نشان میدهم خرده دستمال و چند سکه دو دلاری بیرون میریزد و یک مداد سیاه!! خیر است! 

 فردا دوستی که فرشته ای داشت و دوست فرشته کوچولو بود (زین پس او را سارا مینامیم) میاید که فرشته ها بازی کنند. صبح باید خانه را تمیز کنم. شوهر فی فی زنگ زد که فی فی بیاید برای کار که گفتم بیاید. حالا ببینیم فی فی خانم این هفته می آید!


یکی از دوستانم( آتی) مادرش را از دست داد و دیشب رفتیم به دیدنش،  برایش حلوا و برشتوک درست کردم و بردم و یک گل هم خریدم برایش خوشبختانه حالش خوب بود با توجه به افسردگی شدیدی که دارد حالش خوب بود خدارا هزار بار سپاس. دوستم که با هم کار میکردیم یک زمانی هم آمده بود ( زین پس اینجا سوگل نام میگیرد) در کنار هم بودیم تا یکی دو ساعت و آش بهمون دادند خوردیم و کیک و چای گفتنیها را گفتیم و دوستم به خنده افتاده بود از حرفهای ما و حالش خوب بود. ما برایش قانون شکنی کردیم و ۴ نفری رفتیم به خانه اش. 

دیروز ناهار ته چین بادمجان و گوشت درست کرده بودم که ایشان شام نخورد آنرا و از پیتزای شب پیش خورد. پدرو مادرم هم به ایشان زنگ زدند و با ایشان  حرف زدند چون ایشان یکی از بستگانش را از دست داده بود که ما همگی خیلی دوستش داشتیم. روحش شاد 

من سالها پیش یک توانایی داشتم که چندین سال پیش از دست داده بودمش و حالا دوباره برگشته و حس خوبی به من نمیدهد. همیشگی نیست و برهه ایست با این همه دارد بیشتر میشود. اینکه توی کلاس ورزش دخترکی ردیف جلوی من نزدیک پنجره نشسته و من ردیف پشتی نزدیک در،  از میان این ١۴ نفر نگاهش میکنم از پشت سر و رویش را نمیبینم. انگار با دوربین عکاسی چخ چخ چخ عکس میگیرند و دخترک را میبینم زیر نور کمرنگ و جایی که کار میکند و حرکتش را میبینم و میبینم! دخترک برمیگردد به پشت و از میان ١۴ نفر یکراست توی چشمهایم نگاه میکند و لبخند لوندی میزند و به او لبخند میزنم. 

ایشان دارد میرود و می‌گوید امروز یک کار سختی داریم؛  پاسخ میدهم کنسل میکند. ایشان پیام میدهد کنسل کرد و......

یکی از بزرگترین آرزوهای من این است که خدایا آرامش را به کشورم و مردمش  بازگردان و دست اهریمن سیاهپوش را از ایران کوتاه کن. باشد تا ایران دوباره پا بگیرد و از خرافات  و خرافه پرست دور باشد.

الهی آمین

خدایا تنها تو ودیگر هیچ


فی فی کجایی؟

به خدا من دیکته خوبی داشتم در دوران دانش آموزی! پست پیشین را به بزرگواری خودتان ببخشید تا برگردم و درستش کنم!

پنج شنبه ساعت ٧ بیدار شدم و مدیتیشن را انجام دادم. شوهر فی فی   ساعت ٧ پیام داد که ساعت ١٠.٣٠ نمیتواند  بیاد و ٢٠ دقیقه باید برود و برگردد و دیرتر میآید خوب منم آدم سختگیری نیستم گفتم  باشه تنها بگو چه ساعتی می آید که پاسخی نداد! صبحانه را آماده کردم و آب پرتقال تازه هم گرفتم و ایشان رفت سر کار. چند سری شستنی داشتم انداختم توی ماشین و دوش گرفتم که حالا ساعت ١١-١١.۵ میاد خانم من هم آماده باشم. دفترهایم را نوشتم. ساعت ١٠ یوگا داشتم تا ١٠.۴۵ دقیقه خواستم بهم بزنم کلاس را که چه خوب شد کلاسم را بهم نزدم. رفتم آلاچیق را تمیز کردم و دمنوش رازیانه درست کردم برای خودم. هی میخواستم فرشته را ببرم گفتم حالا میاید،  گردکیری کردم و روی کارهای خودم کار کردم و چون گفته بودند دوباره باید توی خانه بمانیم میخواستم خرید هم بروم تازه جوهر خودنویس و پمپ جوهر سفارش داده بودم و آنها هم میرسیدند. گردگیری  کردم  و نیامد و عقربه ساعت رفت روی ٢! پیام دادم فی فی امروز را میتوانی بیایی یا نه؟  پاسخ داد هنوز سر کارم و ۴ به پایان میرسه که باید برم دکتر ساعت ۵ میام! قرار بود ۴ ساعت برای من کار کند که گفتم نیازی نیست بیایی چون این برای من کار نمیکند!

شوهر فی فی پیام داد که ۴.۵ میاید که همان چیزهایی که خانمش گفتم به او هم گفتم. 

ساعت ٢ تا ٣.۵ سرویسها را شستم و جارو کشیدم و آشپزخانه را تمیز کردم. فرشته را گرفتم و رفتم خریدهایم را کردم و دیگه نرسیدم بروم سفارشم را بگیرم. نان تازه گرفتم با گوشت  و دانه برای  پرنده ها ، ماست،  شیر،  مرغ،  دستمال کاغذی و کمی خرت و پرت خریدم و ۴.۵ خانه بودم. پیاز رنده کردم توی گوشت و چای دم کردم و رفتیم پیاده روی با پشمک خان. 

هوا سرد بود و باد میوزید؛  دوباره شهر در بیم بیکاری  و بیماری فررفته انگار. برگشتیم به خانه گرممان و مرغها را شستم و کمی جعفری و قارچ شستم و خرد کردم.خانه را طی کشیدم و  ایشان هم ۶ آمد که شام ۶.۵ آماده بود و خوردیم. 

شبها برای خودم آرامش فراهم میکنم؛  خواب یک مدیتیشن است بنابراین پیش از خواب چیزهای دوست داشتنی تماشا  میکنم یا گوش میدهم؛ آرزوهایم را به تماشا مینشینم چه جوری!؟  اینجوری که چیزهایی یا جاهایی را که دوست دارم ببینم ،  داشته باشم یا بروم را تماشا میکنم و خودم در فرکانس آنها میگذارم. 

شیرین کاری بچه ها و حیوانات را هم خیلی دوست دارم.

ایشان ساعت ١٠.۵ خوابید. 

جمعه ساعت ۴ بیدار شدم  و مدیتیشن کردم و خوابیدم تا ٧.۵؛ ایشان رفت و گفت ٣ میاید و ناهار برد. بالا را جارو کشیدم و سرویسها را هم شستم و ساعت شد ١٠، میز کارم  را رسیدگی کردم. دوست افسرده ام (آتی- آتنا)که زین پس نامش را مینویسم پیام داد که وهلیم برایمان می‌آورد عصر هر چی گفتم ۵ کیلومتر چی گفت نه میآورم. 

دوش کرفتم و با موهای  فر فری ساعت ١٢-١ رفتیم با فرشته کوچولو و جوهر پمپ وخودنویس را گرفتم و از قصابی گوشت و سنگدان و قلوه و کمپوت گیلاس یک و یک خریدم. (فروشگاهای ایرانی و افغانی سوپر و قصابی یکی هستند). از اونجا رفتم میوه فروشی و سیب و سبزی خوردن، نارنگی،  خرمالو،  گوجه فرنگی و لیموترش،  بادمجان،  فنل و نان تازه  گرفتم،  هی دلم خواست شیرینی بگیرم که به خودم نهیب زدم و نگرفتم ساعت ٣ برگشتیم  دیدم ایشان آمده و زیر پتو جلوی تی وی و ناهارش  هم خانه خورده. خریدها را جا به جا کردم و به پرنده ها غذا دادم، با فرشته رفتم راه برویم و هوا  رو به تاریکی بود. برگشتیم خانه و ایشان داشت با خواهرش حرف میزد؛  من هم سرم به کار خودم گرم‌ بود. 

 شام هم آسان و خوشمزه کشک  بادمجان درست کردم و دوستم با هلیم آمد و رفت و پرتغال هم آورده بود. شام خوردیم و سبزیجات آب گرفتم و آشپزخانه را پاک کردم. کتاب خواندم و ویدیو تماشا کردم. ساعت ١٢ خوابیدم. 

به ما گفتند یک هفته در خانه بمانید؛  ما هم امیدواریم  هفته آینده همه چیز سرجای خود برگردد.

نزدیک به ٢٠٠ و خرده ای پیام دارم از شما؛  میدانم میدانم! 

گلکم من دیگه به آن شماره تلگرامم دسترسی ندارم! 


من برایت از خداوند شکیبایی میخواهم تا در زیر و بم زندگی کم نیاوری  و روز برداشت از مهر و روزی بی پایان  خدا خرمن خرمن برداشت کنی.

تنها ایمان داشته باش.