-
روستای بزرگ
جمعه 19 آبان 1402 15:52
یک شب گرمیه که نگو! ۶.۵ بیدار شدم و مدیتیشن کردم. همه دره توی مه فرو رفته بود. همیشه دوست داشتم خانه ای سر تپه داشته باشم. دوش گرفتم و موهایم را سشوار کشیدم و یک سالاد کاهو و آواکادو و عدس برای خودم درست کردم و ایشان هم سالاد الویه داشت از شب پیش. صبح که داشتم میرفتم توی راه همسایه مهربون پیام داد آمدی خانه بریم پیاده...
-
دهکده انگلیسی
سهشنبه 18 مهر 1402 16:39
یکروزهایی دیدید خوب آغاز میشه و تا پایانش خوب پیش میره؛ الهی هرروزتون اینجوری باشه! آمین امروز من هم همینجوری بود؛ از همان هفت و نیم صبح که بیدار شدم انگار همه چیز کنار هم چیده شده بود که خوب پیش بره. یک ساندویچ تست مرغ برای ایشان درست کردم و برای خودم هم آب گرم و لیمو؛ ایشان راراهی کردیم و با فرشته یکدور توی گلها...
-
اکتبر آمد
یکشنبه 9 مهر 1402 16:41
یکم اکتبر شده؛ چه زود میگذره زمان! امروز هشت و نیم بیدار شدم نگو که نه و نیم شده؛ ایشان زودتر بیدار شده بود و فرشته را برده بود بیرون که دور خانه را سرکشی کنه ببینه چند تا جانور دور خونه بوده و فرشته کوچولو خواب بوده و ندیدتشون تا واق و ووقی کنه و دلش آرام بشه. صبحانه را خوردیم و دو سری ماشین راروشن کردم و توی آفتاب...
-
٢۵ شهریور
شنبه 25 شهریور 1402 17:10
امروز آمدم بنویسم دوباره و از اینکه زمان زیادی نبودم و ببوسم روی ماه شماها همگی بودید و از روزگار و زندگیم پرسیدید! خیلی چیزها توی زندگیم پیش آمد؛ درمانی که ٧ ماه به درازا کشید و همه چیز به خوبی پیشرفت. خدایا سپاسگزارم. راستش را بخواهید این دو سه سالی که گذشت انگار توی دفتر زندگی من نبوده، انگار من تماشگر زندگی خودم...
-
شاد باش
جمعه 8 بهمن 1400 16:45
روزهای گرم و کشدار تابستان کم کم به پایان می رسد و من چشم به راه پاییز این شهر سرد و بارانی هستم. توی این چند هفته بالا و پایین زیادداشتیم؛ یکیش این بود که با ایشان دعوا کردیم و ایوا یک رویی از خودش نشان داد که ایشان همینجوری کپ کرد و ناباورانه به ایوا نگاه میکرد. دیگه دیگه..... از همه چیز بدتر اینه که میان دعوا یکی...
-
٢٠٢٢
شنبه 11 دی 1400 18:14
کارهای خانه ما پس از دوماه به پایان رسید و همه چیز رفت سر جای خودش؛ تنها مانده کمد ملافه ها که بریزم بیرون و از نو بچینم، اتاق کار خودمکه نیاز با قفسه دارم برای رنگهایم. کی فکرش را می کرد مدیر پروژه های دولتی نشنال توی یک اتاق کوچک با پیشبند سبزش بگرده و رنگ توی رنگ بزنه! شادترینم خدایا سپاس از تو. یک روز پیش از سال...
-
روزه آب
پنجشنبه 29 مهر 1400 17:12
چه زرنگ دو تا دوتا پست میگذارم! از دو شنبه روزه آب گرفتم و ١٨ ساعت چیزی نمیخورم که. ٧-٨ ساعت خوابم شاید هم ۶ ساعت!از ٩- ١٠ شب ٣ پس از ظهر. آغاز هر کاری سخت است و سه شنبه و چهار شنبه بهتر بود. امروز نتوانستم چون میخواستم با نازنین دوست بروم بیرون. ساعت ۶.۵ بیدار میشوم ومدیتیشن میکنم، سه شنبه و چهار شنبه صبحها کلاس تای...
-
پاسخ به دوست
پنجشنبه 29 مهر 1400 16:33
نوشته هایت نشان از یک درک عمیق دارند من یه موردی دارم که حدود یکسال ونیم هست بخاطرش با خانواده همسرم ارتباطی ندارم مدتها خیلی درگیر روحی داشتم که چندماهیست رهایش کردم بطورکلی بگم دیگه ازشون متنفر نیستم اما نمیتونم باهاشون ارتباط بگیرم وقتی ازدواج کردیم دواتاق از خونشون رو با تقریبا پنجاه متر زمین به ما بخشیدندبرای...
-
آزادی
شنبه 24 مهر 1400 13:36
ما روز پنج شنبه آزاد میشویم!! نزدیک به سه ماه شد اینبار و گویی زندگی بو و مزه ای دیگری گرفته، یادمان رفته انگار چطور زندگی میکردیم پیش از این روزها! زندگی ما شده خرید خوراکی، خانه، پیاده روی و خدا را هزار بار سپاس خوب هستیم و دور و بری هایمان هم خوبند. الان هم پتوی نرمکم را دور خودم پیچیدم ونشستم با یک لیوان دمنوش...
-
چالش
شنبه 27 شهریور 1400 20:00
چالشی که زینب جان از من خواست انجام بدهم و چون پست پیشین خیلی به درازا کشید آنرا در یک پست دیگر نوشتم. امروز دوتا پست دارم! چه چیز باعث میشه عصبی بشی؟ کودک آزاری و حیوان آزاری ۲_چه چیزی باعث میشه وقتی عصبی هستی آروم بگیری ؟ مدیتیشن طبیعت دعا کردن و نوشتن ۳_چه چیزی باعث میشه از کسی خوشت بیاد؟ انرژی آدمها ۴_چه چیزی باعث...
-
آیینه دنیا
پنجشنبه 25 شهریور 1400 18:45
چهارشنبه صبح که بیدار شدم مانند همیشه زود!مدیتیشن کردم وایشان راراهی کردم و رفت و برای خودم دمنوش رازیانه دم کردم و از همان ٨.۵ صبح افتادم به جان خانه؛ بالا و پایین و هر ۴۵ دقیقه به خودم زمان نشستن میدادم و دفترم را مینوشتم ویا پنج صفحه کتاب میخواندم و دمنوش مینوشیدم و کمی تی وی تماشا میکردم. یک سموتی با کیل و آناناس...
-
پس انداز
سهشنبه 23 شهریور 1400 14:26
کتری قل قل میکند و فرشته کوچولو کنار دستم خوابیده است. امروز ده دقیقه به هفت بیدار شدم و مدیتیشن انجام دادم و توی تخت نشستم ویدیو تماشا کردم با ارکیده هایم چه کنم. ٧.۴۵ دقیقه بلند شدم و چای دم کردم و آبمیوه گرفتم و ایشان صبحانه اش را خورد و رفت. من هم نشستم به دنبال گلدان پلاستیکی برای ارکیده هایم و چیزهایی که نیاز...
-
سر اومد زمستون
سهشنبه 9 شهریور 1400 18:29
۵ دقیقه دیگر بهار آغاز میشود و یک زمستان دیگر خوب یا بد به پایان رسید و ما هیچ کنترلی بر آنچه گذشت نداریم همین یک حال را داریم که آینده را با همان میسازیم. فرشته کوچولو بیش از هر زمان دیگربه من میچسبد شاید چون توی این یکسال و نیم گذشته کمتر تنها مانده! بودنش خوب است خیلی هم خوب؛. خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم که...
-
روزهای بهاری در لاک داون
شنبه 6 شهریور 1400 12:10
یکروز آفتابی را آغاز میکنم؛ یکروز خوب دیگر از زندگیم را. یکهفته توی خانه ماندمان شد چهار هفته، نشد که پایانش بدهند از بس مردم دوست دارند خاله بازی کنند از بس یواشکی مهمانی و خانه همدیگر میروند. جایی خوانده بودم آدمهایی که یکسره به دورهمی و خاله بازی و مهمانی میپردازند یکجوری از خودشان فرار میکنند؛ میبینم درسته!! ایشان...
-
٧ میلیارد دعا
چهارشنبه 27 مرداد 1400 19:14
یک روزهایی توی زندگی هست که بدجور زمین خوردن را میبینیم جوری که انگار هرگز بلند نخواهیم شد با این همه بلند میشویم و خودمان را میتکانیم و راه میافتیم. سخته درسته با این همه شدنیست. من در اوج غم و اندوه از شادی دیگران غمگین نشده ام و انگیزه هم گرفته ام. کمتر غصه گذشته را میخورم و زخمهایم را هم دوست دارم چون یاد گرفته...
-
خودنویس پارکر
سهشنبه 8 تیر 1400 08:44
من اومدم آرایشگاه امروز، دیشب ۲.۵ خوابیدم! چرا؟ داشتم کار میکردم و صبح تاریک بود بیدار شدم. فرشته هم خودش را انداخته بود روی من، بلندش کردم بتونم پاهام را تکان بدهم که آمد کنارم خوابید و سرش هم روی بالش گذاشت!!سر روی بالش را از کی یاد گرفته؟؟ ۷.۵ بلند شدم و برای ایشان صبحانه را آماده کردم و آب هویج گرفتم و ناهارش هم...
-
جورنال پنج دقیقه ای
پنجشنبه 3 تیر 1400 20:01
خانه آرامه و من توی نشیمن هستم؛ میخواهم برم توی تخت بنویسم. ایشان توی تخت خوابیده و فرشته کوچولو هم کنارش. تلاش میکنم یادم بیاید دیروزچیکارکردم!! دیروز چهارشنبه روزم را با مدیتیشن آغاز کردم و کوچه توی مه فرو رفته بود. تلفنم را چک کردم و خبر درگذشت یکی از فامیلهای مادری را دیدم! خدا بیامرزتش سنی نداشت! ایشان صبحانه اش...
-
فی فی
سهشنبه 1 تیر 1400 19:05
دیروز که دوشنبه بود و پیام داده بودم فی فی بیاد که پیداش نشد و خبری هم نداد که میاد یا نمیاد. فی فی زن جوانیست که کودکی ١٠ ماهه دارد و از همسرش ۴٠ سال کوچکتر است. انگلیسی دست و پا شکسته حرف میزند و بسیار کارش خوب است. فی فی برای یک خانم ایرانی در دبی کار میکرده و همسرش را در سایت همسریابی پیدا کرده و چند سال پیش به...
-
زمستان آفتابی
یکشنبه 30 خرداد 1400 17:59
روزگار ما برگشت به آرامش، شهر از قرق درآمده و مردم کم کم به زندگی گذشته برمیگردند.دو هفته ای در خانه ماندیم دوباره هرچند ایشان ٢-٣ روزی کار میکرد درهفته. هنوز به خانه های هم نمیتوانیم برویم! تنها ٢ نفر مهمان میتوانیم داشته باشیم برای همین بیشتر هم را بیرون میبینیم. خود ما هم همینجور؛ هفته ای که گذشت من و نازنین دوست...
-
فی فی کجایی؟
جمعه 7 خرداد 1400 17:59
به خدا من دیکته خوبی داشتم در دوران دانش آموزی! پست پیشین را به بزرگواری خودتان ببخشید تا برگردم و درستش کنم! پنج شنبه ساعت ٧ بیدار شدم و مدیتیشن را انجام دادم. شوهر فی فی ساعت ٧ پیام داد که ساعت ١٠.٣٠ نمیتواند بیاد و ٢٠ دقیقه باید برود و برگردد و دیرتر میآید خوب منم آدم سختگیری نیستم گفتم باشه تنها بگو چه ساعتی می...
-
دعا
چهارشنبه 5 خرداد 1400 18:38
اینروزها داشتن یک برنامه درست و درمان باری زندگیم سخت شده است؛ یکجوری شده انگار یک کلاف بزرگ توی دستانم گرفته ام و هر ورش را نگه میدارم ور دیگرش میافتد پایین. رفتم دفترهایم رادر آوردم و به نوشتن پرداختم؛ دفترهای سال پیش را میخوانم. هر چیزی را نوشتم و به آن رسیدم یک قلب کوچک بالایش یا کنارش میکشم. هر کاری میکنم بتوانم...
-
ایوای وحشی
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1400 09:24
دیشب خوابم نمیبرد! بلند شدم آب خوردم، دستشویی رفتم و توی تخت غلت زدم تا خوابم برد. ساعت ایشان که زنگ زد بیدار شدم. ایشان رفت و من هم برگشتم توی تختم مدیتیشن کنم و ساعت ٩.١۵ بلند شدم و آماده شدم و رفتم پیلاتز. همیشه جلو جای پارک برایم هست.آفتاب روی چشمهایم بود و "لانی"پرده ها را کشید پایین. خوب بود آفتاب...
-
پست آخر شبی
سهشنبه 31 فروردین 1400 17:27
امشب به خودم گفتم باید بنویسم؛ ده دقیقه به یازده شب هست. ایشان و فرشته خوابیدند و من توی تخت هستم. بالشم را بدجور گذاشته ام و گردنم تکیه گاه ندارد! هوا سرد و بارانیست از آن سردهایی که توی استخوان میرود. سرد و نمور! تشک برقی راروشن کرده ام تا کمی گرم بشود هر چند فرشته مانند یک بخاری برقیست خودش از بس تنش گرم است. تن...
-
١۴٠٠
شنبه 30 اسفند 1399 17:25
سالی که زود گذشت. از ١٣٠٠ گذر کردیم و به ١۴٠٠ رسیدیم. سال نو مبارک
-
پاییز آمده
دوشنبه 11 اسفند 1399 16:56
ژانویه گفتم اول ساله و مینویسم که نشد، نوشتم نیمه کاره ماند و پست نکردم. فوریه گفتم از روز اولش مینویسم باز هم نشد. تابستان رفت و پاییز شد به خودم گفتم مینویسم چند خط هم که باشد پست میکنم. حالا بماند که نه پسورد یادم میامد و نام کاربری!!! به هرروی من حالم خیلی خوبه و توی این چند ماه زمان و انرژی گذاشتم برای خودم و کا...
-
Narcissism
جمعه 7 آذر 1399 17:39
ساعت ١٢.٢٢ دقیقه نیمه شب هست، چراغ ریسه ای بالای تخت روشنه و من توی تختم نشستم. ایشان بالا وول میخورد و خوابش نمیبرد. فرشته کوچولو هم کمی پیش من میخوابد و کمی بالا پیش ایشان. حالا چی شده؟ ایشان قهر کرده است و بالا گرم است و غرورش هم نمیگذارد بیاید پایین سر جایش بخوابد. الان اومد پایین روی کاناپه بخوابد! حالا چرا قهر...
-
مینی پست
یکشنبه 4 آبان 1399 12:46
پتو گرم و نرم دور خودم پیچیدم و چای گرمم را مینوشم. فرشته کوچولو یکسره با دشمن فرضی میجنگد و از اینور به آنور پاس میدهد.از این پنجره ته مانده روز را میبینم، ابرهای خاکستری و خورشیدی که دارد میرود سوی دیگر دنیا را پرنور کند. قرنطینه که هنوز بهپایان نرسیده هرچند کمی آزادی بیشتری داریم. از هفته گذشته دامنه رفت و آمدمان...
-
آیینه
سهشنبه 22 مهر 1399 16:35
ایوا جان از زمانی که این پستت رو خوندم ذهنم درگیر هست. در کامنت قبلی برایت گفتم، من چندسالیست در رنجم، در رنج و سختی. چه مالی و چه جسمی. میدانم که بدنم بیمار است و هیچگاه مادر نخواهم شد .. اونقدر به لحاظ مالی و جسمی من سخت گذشته که میبینم ذره ذره وجودم تغییر میکند. قبلترها من ذره ای به دیگری ومال و جایگاهش چشمداشتی...
-
زندگی من
شنبه 19 مهر 1399 01:03
صبح شنبتون بخیر، بنده در صف ایستادم در فروشگاه باز بشودو بروم تو. کاش میشد عکس بگیرم وببینید. صبح چشمهایم راباز کردمومسواک زدموچای دم کردم و شلوار جین و پلیور آبی پوشیم و پریدم پشت ماشین. ۳ دقیقه ای رسیدم و دیدم یک صف صد نفره است. من اومدم نان و موز و شیر و یک چیزی برای حیاط که امروز باید بخرم صبح زود چون به...
-
خدا دیر نمیکند
پنجشنبه 17 مهر 1399 04:40
به امیدخدا مینویسم و امیدوارم بلاگ اسکای پاک نکند برامون! چند روزی هوا گرم شد و دلمان تابستانی شد و دوباره سرد شد و باد و بارانی! باید گل بکارم جلوی خانه و لیستی بلند بالا در دستم دارم که انجام بدهم و ساعت ١١.٢٣ صبح است و تنها دفترهایم را نوشتم و ملافه و روبالشی ها را درآوردم و تمیزها را کشیدم، دوش گرفتم و موهایم را...