بخشش خود

کتری را پر میکنم و قوری زرد رنگ را میشورم. رول کاغذ را باز میکنم و روی یک طرف نانها آواکادو و طرف دیگر سس پستو میمالم, سینه مرغ را ریش ریش میکنم و با دقت روی آن قرار میدهم. به ایشان فکر میکنم که چه قدر نان سفید دوست دارد و من نان سیاه. افکارم میچرخد و میچرخد. کاش امروز برای خودم نان بپزم. کاهو روی مرغ و پنیر روی کاهو. ۳ تا درست شد و کاغذ را محکم دورشان  میپیچم. نارنگی اضافه میکنم. شیر موز هم درست میکنم, نان تست میکنم با کره و پنیر روی میز میگذارم. ساعت ۸.۱۵ شده و ایشان ۸.۳۰ میرود. به تخت برمیگردم و تا ساعت ۹.۳۰ دراز میکشم. بدنم انگار خسته است, خستگی مزمن. 


لباس در ماشین میاندازم, شیر موزم را میخورم, ماشین را خالی میکنم. دور دوم را میاندازم و سبد لباسها خالی میشود. برای پرندهها غذا میریزم. 

پیاده روی میروم در باد  و آفتاب زمستانی, برای ۳۵ دقیقه راه میروم. برای اردکها غذا میبرم. 

توی خانه پیلاتز هم کارمیکنم و دوش میگیرم. روی تخت را مرتب میکنم. ماشین ظرفشویی را خالی میکنم تا ظرفهای کثیف را جا بدهم.

لباسهای خشک شده را تا میکنم و درکشوها قرار میدهم. در را برای بک باز میکنم تا مانند همیشه از آب و برق گاراژ استفاده کند و کارش را انجام بدهد. سالاد و  مرغ پخته شده میخورم و به جای سس ماست یونانی میزنم. آرد و خمیر مایه را در  کاسه های استیل میکس میکنم. اندازه میگیرم, کم میکنم, زیاد میکنم و یک قرص راستیک پر از دانه درست میکنم به همراه نان شیرمال. روی خمیر ها را میکشم تا آماده شوند.همزمان شام را هم آرام آرام آماده میکنم. 

درخانه را چهآرطاق  باز میکنم, من همیشه اینکار را میکنم جدای از گرمی و سردی هوا تا انرژی درخانه جریان پیدا کند. 



کار بک تمام میشود و پولش را میگیرد, در گاراژ رامیبندم. ماگم را پر میکنم از آب جوش و یک چای سفید درونش میگذارم. میروم بالا و کامپیوتر را روشن میکنم تا چند طرح برای  ایشان بزنم. با دوستی گپ میزنم. ایده را پیدا میکنم و طرح میزنم. ساده و خلوت مانند خودم.


چای دم میکنم, فرراروشن میکنم. ابتدا نان و بعد نانهای شیرمال, با مادرم حرف میزنم. برنج دم میکنم. سالاد شیرازی هم درست میکنم وسرکارم برمیگردم. 

کارم را با خوشنودی نگاه میکنم. از کارهای هنری خوشم میاد, گذر زمان را ندید میگیرم. ایشان میرسد. 

گپ و گفتگو از روزمره ها, ایشان خیلی خیلی آرام است. یکجور شگفت آوری آرامش دارد. خوشحالم. 

فردا یک میتینگ دارم حوالی نیمروز, ایشان ناهار ندارد. من خرید دارم. باید چک کنم که شرکت قبلی تسویه کرده را نه. 


لابلای کارهای امروزم از خدا سپاسگزاری میکردم, انگار روی مبل نشسته بود و من از اینکه گام پر نورش  را به خانه ام گذاشته سپاسگزار بودم. 

روی بخشیدن خودم کار میکنم, از محکمه خودم باید گذر کنم. 

فردا یک  دسته گل  میخرم برای خودم.