پست آخر شبی

امشب به خودم گفتم باید بنویسم؛ ده دقیقه به یازده شب هست. ایشان و فرشته خوابیدند و من توی تخت هستم. بالشم را بدجور گذاشته ام و گردنم تکیه گاه ندارد! 

هوا سرد و بارانیست از آن سردهایی که توی استخوان میرود. سرد و نمور! تشک برقی راروشن کرده ام تا کمی گرم بشود هر چند  فرشته مانند یک بخاری برقیست خودش از بس تنش گرم است. تن کوچک و تمیزش،  دیشب بهش گفتم توی هیچگاه  هیچکس را اینجور دوست نداشته ام و سرش را چپ و راست میکرد که  سر در بیاورد از حرفهایم! 

چند تا پست نیمه کاره دارم؛  نمیتوانم بنویسم،  نمی‌توانم اینجا بیایم یا وبلاگ  خوانی کنم!!

بالش دیگری بیاورم که گردنم درد گرفت! آخیش خوب شد،  یادم افتادم پیلاتز را چک کنم که دیدم فردا باید بروم! 

صبح برای ایشان آبمیوه گرفتم  با موز و نارنگی و سالاد ماکارانی دادم برد و خودم با فرشته کوچولو رفتیم پیاده روی ساعت ٩. به دوستم که پیش ایشان کار میکند زنگ زدم و 

نیم ساعتی حرف زدیم. شماره وکیل میخواستم برای یکی از دوستانم در ایران که گرفتم. نازنین دوست زنگ زد پشتش و حرف زدیم و گفتیم یکروز برویم بیرون. به دوست قدیمی و مهربان زنگ زدم و ١ ساعت و ۴٧ دقیقه حرف زدیم! من و این دوستم توی دانشگاه دوست شدیم و نزدیک  به دو دهه هست که دوستیم. لیوان تپلم هست را توش دمنوش رازیانه ریختم و نشستم با دوستم حرف زدم. هوا صبح آفتابی بود و یکبازه باد و طوفان و بارنی و سرد شد. 

آماده  شدم ساعت ١٢!رفتم بیرون،  باید بانک میرفتم و خردی و پست و اینها هی خواستم  نروم که دیگر راه افتادم. کارهایم انجام شد و اپیلاسیون هم رفتم  و خرید برای خانه و یک دستکش چرم قهوه‌ای  هم برای خودم خریدم. یک چای لاته هم گرفتم و تنم گرم شد. سرراه رفتم سالوو و چند تا بسته لباسهلیی که نمیخواستم را دادم. 

پرندهوها دورتادور خانه نشسته  بودند،  روی سقف و همه جا بودند. سیرشان کردم و ٣ تا ران مرغ گذاشتم بپزد. کنارش هویح و به و آلو گذاشتم. از خوراکی نمیچم که ماه رمضانه. خریدها را سامان دادم و به پدر و مادرم زنگ زدم که داشتند می‌رفتند به ویلاشون سر بزنند. یکی از دوستان مادرم به او گفته چطور شماها  کرونا نگرفته اید!!!

نگفتم براتون که موهایم را کوتاه کردم؟  نه خوب نگفتم! نگفتم که دکترم از آزمایش و گزارش‌هایم  خیلی خوشنود شد. 

  نگفتم که رفت وآمدم را با دوست افسرده ام  کم کرده ام و تا جایی که میتوانم دوری میکنم. نه اینم  نگفتم!

نگفتم  که به خودم گفتم سال ١۴٠٠ سال دوری از سرزنش دیگرانه( یک جاهایی مچ خودم را میگیرم)،  سال دعا برای دیگرانه،  سال آرزوهای خوب برای دیگرانه.پیش از خواب دعا میکنم برای دیگران و هنگامی که چشمهایم را باز میکنم باز هم دعا میکنم. 

نگفتم روزهای پنجشنبه یک خانمی میآید و کمکم میکند برای کارهای خانه.

ساعت ٧.۵ شام خوردیم و یک پیام به کسی در ایران دادم برای کار خیر. الهی همیشه همه دستشان به خیر باشد. 

شب آرام و سرد ما با دمنوش،  تی وی،  پتوی نرم  و نور شمع گذشت. ایشان خسته روی کاناپه خوابید و من هم آشپزخانه را سامان دادم و ماشین را پر کردم. 

الهی دلهاتون آرام و مطمئن باشد. الهی  دلهایتان شاد باشد و زندگیتان  پر بار. الهی بهترین ها پیش پایتان باشند. 

خدایا سپاسگزارم که هستی و هوایم را داری،  دست و دلم را به تو سپرده ام و از هیچ چیزی نمیترسم تا تو هستی. 


خانم نازنینم بسیار ناراحت شدم برای درگذشت مادر گرامی؛  روحشان شاد و در آرامش. 


پ.ن. همه چیز را بسپار دست خدا؛  چرا که میدان کی درخت را بیدار کند و شکوفه پوش،  کی به جنین مو و ناخن بدهد،  کی آدمها را بیاورد و کی ببرد. تنها خودش میداند و بس. برای همه جیز توکل کن.