من را ناز کن

توی یک دهه گذشته زندگیم تلاش کردم تا جایی که میتوانم از سرزنش آدمها  دوری کنم. نه اینکه نکرده نباشم ولی خیلی کم و کمترش کردم اما تو ی دلم برای زندگیشونو حرفهاشون  غصه خوردم. 

 توی ۵ سال گذشته هر بار  چیزیم می شنوم به جای سرزنش و غصه خوردن  درجا دعا میکنم برای آن آدم که خیر و رفاه و راحتی سرراهش قرار بگیرد. همیشه هم دعا میکنم که به خیر خدا آگاه  بشوند نه با قهر خدا. 

چرا از سرزنش دست برداشتم  چون هر چه درباره دیگران گفتم در جا سرم آمدو من که خیلی حواسم هست زود آگاه میشدم که این بازگشت کار خودمه. پس دست برداشتم از این کار ناپسند.

حالا راحتم با دعا برای دیگران هم خودم ایمن هستم و هم انرژی مثبت برای دیگران میفرستم و دوسر سوده! 

پنج شنبه خانم نیامد. اول از همه به پرند ها  غذادادم چون چشم انتظارند. خودم کارهای خانه  را انجام دادم و تمیز کاری  کردم. صبحانه یک کاسه اوت میل با  دارچین و عسل خوردم و یک لیوان آب پرتقال تازه.  دوستی زنگ زد برای مهمانی شام که نمی‌دانستم ایشان نمیتواند بیاید یا نه و قرار شد که خبر بدهم به دوستم. ۳ سری لباس توی ماشین  ریختم. به خانم یکی از دوستان ایشان زنگ زدم برای سفارش سبزی چون پیشتر به من گفته  بود که خانمی را میشناسه که این کارها را می‌کند. سبزی قورمه و پلو،  ترشی،  بادمجان کبابی و پیاز داغ سفارش دادم و گفت اگر مهمان داشته باشی غذا هم میپزد.خانمیست که بچه هایش اینجا درس میخوانند و اجازه کار ندارد و فرهنگی بوده و همسرش هم در ایران  فرهنگیست و هزینه زندگی بچه هایش را با حقوق دبیری  باید بدهد. این است که خانم اینجا دست به کار شده است تا سهمی داشته باشد. پدرو مادر یعنی فداکاری. 

الهی بچه هاشون زنده و تندرست  باشندو مادر و پدرشان بالندگی آنها را ببینندو کیفش را بکنند. 

 خانم دوست ایشان بسیار خوش صحبت است و ما نزدیک به دوساعت حرف زدیم  البته ایشان بسیار بیشتر تا نادره خانم بفرمایید شام هم آمد توی حرفهاش!! تو این بین من یخچال را تمیز کردم  و دستی به درو دیوار خانه کشیدم چون نمیتوانم بشینم یکجا! 

تلفن به پایان رسید و خانه را جارو کشیدم و نشستم پای مدارک؛  همه مدارک را در فولدر های نو گذاشتم و مرتب شدند فقط باید اتیکت بزنم که بدونم چی کجاست. صورتم را اسکراب کردم  و ساعت ۳.۵ دوش گرفتم و برای شام هم میخواستم پاستای سبزیجات درست کنم. ساعت ۴.۱۵ غذای پرنده ها را دادم و با فرشته توی هوای سرد و باران پودری رفتیم بیرون.

۵ خانه بودیم و سبزیجات رار یخته بودم روی کابینت تا از هر کدام تکه بردارم که ایشان ۵.۵ آمد. کتری را پر کردم و میوه شستم. ایشان نگاهی کرد به آشپزخانه و گفت  سبک میخورد. املتی یا نان و پنیر و در آخر گفت سوسیس میخورد. همه برگشتند داخل کشوی یخچال. باید شنبه آبمیوه  بگیرم چون انگور ها دان شده اند. کار چندانی نداشتم. تی وی دیدم. دوست در بلا افتاده  پیام داد و با او حرف زدم. گفت به پیشنهادت فکر کردم  و رفتم پیش مشاور و حرفهایی از این دست. تنها تشویق به آرامشش کردم و اینکه کار را بدتر نکند.شام خوردیم و  ساخت ایران تماشا کردیم و من هم تی وی تماشا کردم. کمی خوابیدم جلوی تی وی و بعد هم یک ایمیل به همکاری که از پیش ما رفته زدم و ۱۱.۵ خوابیدم تا ساعت ۸. 

شب خواب دیدم رفته ام  ابروهایم را هاشور بزنم!!! خوب من هیچوقت از این کارها نکرده ام و نمیکنم برای همین به خانم آرایشگر گفتم  به جایش بیا ابروهام را بردار. بعد هم با خواهرم توی ماشین بودیم و خواهرم پرسید چرا با امیر ازدواج نمیکنی که گفتم اخلاقش بده  و عصبانیه!!!! یکجا به همان  امیر میگفتم بیا پیشم بشین!!! یکجا هم  با دوستم توی لایگون استریت بودیم و میگفت بیا زود بریم چون صاحب کارم من را میبینه. گفتم کجا کار میکنی گفت برونتی!بهش گفتم اتفاقا من باید برم حتما آنجا  شیرینی بخرم!  

خانم آرایشگر وامیری که نمیشناسم  توی خواب من چی میکردید. 

شیرینی  فروشی هم فکر کنم دوروز شیرینی نخریدم این خواب را دیدم. 

ولی شب خواب خوبی داشتم. ایشان ناهار میآمد برای همین دوتا کراسان و شیر موز نارگیل بهش دادم. پرنده ها سهمشان را گرفتند و با سرد شدن هوا  بیشتر و بیشتر میشوند. خودم دوش گرفتم و چند تا لیوان آب گرم خوردم و خرما و موهام را خشک کردم. شلوار صورتی کمرنگم را پوشیدن و کلاه صورتیم را سرم کشیدم. 

راحت شدم از زمانی که موهایم را  کوتاه کردم. ساعت ۱۱ آمدم بیرون و نازنین دوست پیام داد یکی از بستگان همسرش فوت کرده و نمیتواند بیاید برای کافی و گپ هفتگی. توی راه یک موز خوردم. رفتم سروقت خریدهایم،  نان بربری،  برنج،  دلستر،  گندم،  گردو،  پسته،  بادام خام،  تخم کدو،  سوسیس،  کالباس،  زولبیاو بامیه،  نان همبرگری،  پنیر،  تخم مرغ،  پیازچه ،  جعفری،  انگور سبز و قرمز،  سالاد، گوجه فرنگی،  خیار،  نان همبرگری،  بروکلی،  کرفس،  نارنگی، موز،  گوجه چری،  لیمو ترش خریدم و ۱.۵ کارم تمام شد و برگشتم به سوی خانه. سرراه رفتم پیش ایشان که کارش تمام شده بود و داشت ریپورت مینوشت. دوستم هم دیدم آنجا که بد جور سرما خورده بود. شاگرد  ایشان هم کارش تمام شده  بود و از این اتاق به آن اتاق میرفت. تا من آمدم رفت توی آشپزخانه  و وسایلش را جمع کرد ولی ماند تا ما آمدیم بیرون. من و ایشان با هم  حرف زدیم که برای ناهار چه کنیم و او هم سر توی صندوق ماشینش بود و ایستاد تا من راه افتادم. 

برای ناهار همبرگر و مرغ سوخاری گرفتم و ایشان زودتر از من رسیده  بود و  سطلها را شسته بود. همه خریدهارا آورد تو و ناهارمان را خوردیم و خریدها را جا به جا کردم و بقیه کارها را رها کردم و رفتم برای مدیتیشن. فرشته کوچولو با سرش میزد به موبایلم و وقتی میگذاشتم کنار سرش را میاورد زیر دستم که ناز کن. تا موبایل رادست می‌گرفتم  با سر هلش میداد که این را بنداز زمین و من را ناز کن. 

بودنش توی زندگیم یکی از بزرگترین نعمتهای خداست. 

چرتی هم زدم و بلند شدم. غذای پرنده ها را ریختم و سرو صدایشان بالا گرفت. 

ظرفهای شسته را  از ماشین بیرون آوردم و کتری را پر کردم که ایشان گفت برویم پیادهروی. آباژورها راروشن کردم و رفتیم. شام هم همبرگر من که مانده بود با مرغ سوخاری پس کاری نداشتم. میوه و چای گذاشتم روی میز. 

مادر ایشان زنگ زد و حرف زدیم با هم. شام هم که از ظهر بود و خودم نان و پنیر خوردم. ساعت ۱۱با فرشته رفتیم توی تخت و ایشان هم کمی بعد آمد. کمی گز گز. در پای چپ و دست چپم  داشتم. 

من کمی کتاب خواندم وایشان خوابید.پیش از خواب یادم اومد افتاد توی یکی از اتاقها یک میز بزرگ دارم که وسایل خیاطی روی آن هست و اتاق اتو و این کارهاست بهتره آنجا را برای کار نقاشیم باشد. فردا صبح که خورشید دمید برنامه ام را پیاده میکنم. 

پرنده ها را یواشکی تماشا  میکنم، یکی هست که میپرد روی ظرف غذا و بقیه را نوک میزند. یکی هست که غذا را میبیند بلند بلند جیغ  میزند تا بقیه  برای خوردن بیایند. یکی فقط با یکی لج است و نمیگذارد غذا بخورد. یکی از گوشه کنارها چند تا دانه بر میدارد و منتظر میماند تا بقیه بروند.اینها توی تاریکی هنوز هستند تا شکمشان را سیر کنند برای همین من غروب هم غذا میریزم. برای اینکه دعوا نشود روی زمین چند جا هم میریزم. یکی هست که با نوک به شیشه میزند که ما اینجاییم غذا چی شد. 

یک دسته بزرگ هم هستند که به همه جا میدهند تا سهمی داشته باشند. ما آدمها بیشتر به داشتن  این گروه آخر نیازمندیم چون از بقیه خیلی داریم.  



برایتان آرزو میکنم شعله عشقتان پایدار باشد و هرگز خاموش نشود. برایتان آرزو میکنم دوست داشته شوید و دوست بدارید. برایتان سایه امن زندگی از خداوند خواهانم. برایتان پرتو نور خدا خواهانم در زندگی و دلهای پاکتان. 


با دنیا مهربان باش تا دنیا با تو مهربان باشد.

من روزه نمیتوانم بگیرم ولی زبانم و نگاهم و افکارم را کنترل میکنم. 


کار من

به اندازه ای خسته  بودم  که ساعت ۹.۱۵ میخواستم بخوابم ولی نخوابیدم. امروز  صبح پس از رفتن ایشان ماشین را خالی کردم و دانه پرنده ها را دادم و دوش گرفتم و مو را درست کردم و آرایش هم همینطور(ضد آفتاب،  ریمل و رژ) و یک اسموتی موزو توت‌فرنگی با چیا  سید و تخم کتا ن و پودر کیل درست کردم و ۳ تا لیوان آب هم خوردم و رفتم آفیس. رسیدم و گفتند بشین برای مصاحبه!!! دوتا خانم آمدند درباره پروژه ای که من دوسال توش کار کردم برای من کلی توضیح دادند و من را برای کار اینترویو کردند!!!نوبت من که شد همه زیر و بم پروژه را گفتم و تازه اینها فهمیدند من پیشتر ها کار کرده ام و آنها تازه کارند. راستش خورد توی  ذوقم و کارشان پروفشنال نبود. به هر روی کار خودم را به خودم دادند ولی من در انتظار چیز دیگری بودم.اولش کمی ناراحت شدم  و پس از چند دقیقه به خودم گفتم حتما خیری بوده و یک چیز بهتری در انتظارمه. بعدش رفتم اچ اند ام  و دو سه تا چیز برداشتم که گفتم میخواهی چیکار و گذاشتم سر جاشون. برای خودم یک کیف پول خریدم که ۱۳۰ دلار بود و من خریدمش ۱۶.۵ دلار!!همینطور یک قابلمه متوسط تفلون (پروژه  قابلمه) و چای سفید. نزدیک خانه رفتم پستخانه و اسکرین پروتکتور برای آیپدم  خریدم و پوشه های رنگی برای آفیس خانه. یک رول سبزیجات هم گرفتم و از داروخانه قطره برای ایشان و داروی خودم را گرفتم و برگشتم خانه ساعت ۴.۵ برای شام فسنجان با گوشت قلقلی درست کردم و تا کارهام را انجام بدهم ساعت ۵ بود. چای دم کردم و با فرشته رفتیم پیاده روی و در تاریکی برگشتیم.برنج  دم کردم و با خواهر جانان حرف زدم و همینطور با دوستی در ایران. خانم زنگ زد و گفت فردا نمیاید. 

ایشان هم ۷ آمد و کمی بعد شام خوردیم و بفرمایید شام تماشا کردیم. تورا خدابا هم مهربانتر باشیم،  به خدا راه دوری نمیرود برمیگردد توی دستان خودمان. 

ازساعت ۹ دلم میخواست روی کاناپه بخوابم ولی نخوابیدم! چند تا لیوان آبجوش خوردم و بلانکتم را ایشان آورد و سریال ساخت ایران را تماشا کردم بعد هم کمی ویدیو های هنری دیدم. کار دیگری نکردیم. 

دوتا از فولدر هایی که خریدم  را باید پس بدهم چون به کارم نمیآیند. امروز شیرینی نخریدم و به خودم آفرین گفتم. شکر اذیتم میکند. 

سه شنبه ایشان رفت سر کار و من هم اول از همه ریشه موهام را رنگ کردم و کمی مرتب کردم خانه را و یک اسموتی  درست کردم برای خودم و دوش کرفت و رفتم آفیس ایشان. برایشان بیسکوییت و قهوه و کاغذ بردم و خودم نشستم به انجام کارها و کارم به پایان رسید و رفتم شاپینگ سنتر. برای خودم یک بارانی مشکی رسمی گرفتم و یک نیم بوت مشکی. برای ایشان دو تاپلیور خریدم.کیسه برای فرشته گرفتم و  رفتم سوپر و گوشت بوقلمون،  آب نارگیل،  پنیر، حوله کاغذی ،  لوبیا سبز،  دستمال و بیسکوییت برای آفیس ایشان خریدم. باید داروخانه میرفتم ولی گردن درد بدی داشتم و نرفتم و برگشتم خانه. یک سردرد  بدی گرفتم  و چند لیوان آب خوردم. با مادرم حرف زدم و مایه کوکو سبزی درست کردم و برای شام  سبزی پلو با ماهی و کوکو درست کردم و رفتیم بیرون با فرشته. دیر بود وی با اینحال برلی پرنده ها دانه  ریختم. ایشان هم  ۶.۵ آمد و گفت فسنجان را  بکش!!! گفتم سبزی پلو  با ماهی داریم که لبهاش آویزان شد! بفرمایید شام دیدیم و حرف زدیم با هم،  ایشان هم رفت پای تلفن برای گرفتار ی خانواده اش.من هم کتا ب خواندم. چای کمرنگ خوردم و یک فیلم تماشا کردیم و برای میلیونها بار گفتیم چرا ما ایرانیها حقیقت را پنهان میکنیم  و چرا دروغ میگوییم و چرا فکر میکنیم زرنگیم. 

از شدت درد یک قرص خوردم و فرشته هم افتاده  بود روی شیطان بازی و من حال نداشتم.

شب تا ۲ بیدار بودم و صبح هم با سردرد بلند شدم.


شبها سردند و بلند. 

برای دیگران تنها دعای خوب و نیک داشته باش چون بومرنک را رفتارت  به سویت باز میگردد.

نیک بگو،  نیک بخواه،  نیک بمان.

فرداهای بهتر

پیش از آنکه خوابم ببرد روزنگارم را بنویسم. امروز هوا سرد و آفتابی بود و من هم کار چندانی نداشتم. بهتره از دیروزم بنویسم. دیروز ساعت ۷.۵ بیدار شدم و آرام کارهامو   را انجام دادم. خانه را گردگیری کردم و سرویسها را تمیز کردم و ۳ سری ماشین را روشن کردم. هوا هم خوب بود. ساعت ۹ که ایشان بیدار شد من کارم تمام شد و تنها جارو برقی مانده بود. صبحانه خوردیم و ایشان رفت پیاده  روی و آنی  که به بلا گرفتار شده زنگ زد. ایشان برگشت خانه و رفت با دوستش بیرون و من همچنان داشتم حرف میزدم. از روز پیش خورشت کرفس داشتیم و من دال عدس برای خودم درست کردم.  یکچیزی بالای دوساعت با تلفن حرف زدم.  ساعت ۱۲ بود که قطع کرد و من جارو را کشیدم. مادر ایشان هم زنگ زد که کمی حرف زدیم و برنج را دم کردم و جارو تمام شد و دوش گرفتم. ایشان  زنگ  زد که گفتم خریدی برای فرشته بکند. ماست موسیر و سالاد شیرازی درست کردم و ناهارمان را خوردیم. من که نخوابیدم تنها مدیتیشن کردم و بعد همه لباسها را آوردم توی خانه و خشکها را تا کردم و جا دادم. پرنده ها را دانه دادم و طی کشیدم. چای دم کردم و با ایشان رفتیم راه برویم که مادر ایشان زنگ زد و تا برداریم قطع شد و ما رفتیم پیاده روی و هوا تاریک بود برگشتیم خانه. توی تاریکی پرندهها جاجا میکردند. چای با زولبیا خوردیم. بفرمایید شام تماشا کردیم. برای شام کمی غذا مانده بود و نیمرو درست کردم و شام ۸ خوردیم. ایشان همه ظرفها را شست. کتابم را خواندم،  گاهی میخوانم و فکرم جای دیگر است و دوباره میخوانم. من الان بیشتر از یکماه است یوگا را انجام نداده ام! ولی متم توی جیم پهن است که به من میگوید بیا! 

مادر ایشان زنگ  زد و با هم حرف زدند. دایی من زنگ  زد و با هم حرف زدیم. یکی دیگر  از دایی هایم  با پیام پر مهرش من را شاد کرد. از پدر و مادرم خبر ندارم. کمی کار برای ایشان انجام دادم. شب رفتیم بخوابیم که من تا ۱ کتاب میخواندم. 

امروز دوباره ۷.۵ بیدار شدم و مسواک زدم و چای دم کردم و با ایشان ۸.۵ صبحانه خوردیم. گوشت قلقلی کردم و سرخ کردم و کلم و پیاز داغ سرخ شده هم چند روز پیش درست کردم و برنج خیساندم. ایشان و فرشته کوچولو رفتند بیرون  و من دوش گرفتم. ایشان میخواست برود بیرون که من ۱۰.۵ آماده شدم و ۱۱ رفتیم بیرون. ایشان خریدش را کرد و رفتیم برایش کت و شلوار بگیریم که اینقدر ناز کرد و نخرید. کراسان و موز و آب پرتقال تازه و کرفس خریدم و  ماهی و میگو سوخاری خوردیم و ۱ برگشتیم خانه. دوست بلا زده دوباره زنگ  زد که گفتم بعد جواب میدهم. دوست دیگری هم صبح زنگ زد که نفهمیدم.کارهای آفیس ایشان را انجام دادم و مدیتیشن کردم و بیهوش شدم توی آفتاب و تنم گرم شد. ایشان صدایم زد و میخواست برای فرشته چیزی سفارش بدهد و خودش هم آمد توی اتاق آفتابگیر روی زمین خوابید. فرشته هم البته روی تخت خودش توی آفتاب خوابید. موبایلم زنگ خورد و دیدم از آفیس خودمه؛  گفتند چهارشنبه بیا تا برای سمت جدید حرف بزنیم! قرار بود تنها کمکشان کنم،  به هرروی چهارشنبه میروم. به دوست گرفتار زنگ زدم و پاسخ نداد. ایشان بیدار شد و میوه روی میز  گذاشت و من چای دم کردم. هوا کم کمک  سرد میشد و پرنده ها سهم غروبشان را گرفتند. چی بهتر از خدمت به فرشتگان خدا در دنیا؛  فرشته های بیزبان دعاگو. 

کمی بیشتر میوه شستم و ظرف را پر کردم و یک جام هم پر دان انار کردم و روی میز گذاشتم. دوست گرفتار زنگ زد و کمی حرف زدیم.با فرشته دوتایی رفتیم پیاده روی؛ از خوشحالی میپره بالا و می‌خواهد  صورتم را به مدل خودش ببوسد. ایشان هم به کارهایش میرسید و ما برگشتیم و خانه ام تاریک بود. جلو در را تمیز کردم و پاهای گلی فرشته راپاک کردم. چراغها را وشن کردم و شمعها را هم همینطور. ایشان گیر کاری بود که کمی کمکش کردم و ساعت ۶کلم پلو درست کردم  با سالاد شیرازی  و ۶.۵شام خوردیم. بفرمایید شام و شهرزاد تماشا کردیم و چای کمرنگ خوردیم و حرف زدیم  و آشپزخانه را مرتب کردم و ساعت تازه ۹ بود و من همه شبم برای خودم بود. به کارهایم رسیدم،  پاسپورتهایمان را باید نو کنم. دلم میخواهد بهار ژاپن را ببینم. 

راستی گفتم برای خودم نقاشی میکنم و با رنگها زندگی می کنم! 

لیست کارهای فردا را مینویسم. ایمان دارم فردا از امروز بهتر خواهد بود،  خدایا سپاسگزارم. 

ایمان دارم فردای شما نیز میتواند  بهتر از امروزتان باشد،  تنها بخواهید و از دست و پای خدا بروید کنار. 

فرداهای بهتر در راهند. 


شنبه زیبا

از دوردورها صدای آژیر پلیس میاید. تنها نور شمع اتاق راروشن کرده و ایشان و فرشته کوچولو کنار من خوابیده اند. پیش از خواب ملافه و رو بالشی ها را درآوردم و تمیز کشیدم روی تخت. رویه های  مبلها را درآوردم و تمیز کشیدم و صورتم را پاک کردم و مسواک زدم و میوه ها را توی یخچال گذاشتم و آیپدم را برداشتم و آمدم توی تخت تمیز و خوشبو که کتابم را بخوانم. گفتم چند خطی هم بنویسم از روزم و کارهایم. گفتم  که موهایم را کوتاه کرده ام و همش فکر میکنم یکسویش بلندتر است. صبح ایشان رفت و یک ساندویچ کالباس با آب سیب و کرفس و یک لقمه نان و پنیر دادم برد.خودم هم برگشتم توی تختم تا ۱۰ و کمی خواندم. بلند شدم و  برای خودم اسموتی موز و تمشک و توت فرنگی درست کردم با جو دوسر و چیا سید وو کمی تخم آفتابگردان  و کدو خوردم برای صبحانه ام. برای شام خورشت کرفس درست کردم و پادکست گوش دادم. دو سری لباس توی ماشین ریختم و دوش گرفتم. هوا آفتابی بود با باد سرد. از آنروزهایی که من عاشق همه چیز میشوم حتی دانه های انگور عسگری. کار چندانی نداشتم امروز. برای پرندهها غذا دادم و سطلها را شستم. با فرشته رفتیم پیاده روی و زمانی که برگشتم یک چای سبز درست کردم با خرما و ارده و رفتم سراغ کاغذهایم و کمی کشیدم و کمی خواندم در گوشه دنج خودم. 

امروز با دوستی بسیار قدیمی پیام بازی کردیم؛  عکس عروسی دختر یکی از همکلاسیهای قدیمی را برایم فرستاده بود و با هم حرف زدیم از گذشته های خیلی دور. از آن زمانها  که مانتو سرمه ای میپوشیدیم و کاکل داشتیم  باابروهای پیوسته و ته دلهایمان یکی را هم یواشکی دوست داشتیم  و دل به ترانه های معین میدادیم. برگشتیم به دوران بیخیالی هایمان که پر از قهقهه  و شیطنتهای دخترانه بود و هیس هیس شنیدن از اطرافیانمان. 

ایشان زنگ زد و گفت دیر میاید و یک خبر بد داد،  گفتم همیشه باید خبر بد بدهی که خندید و گفت من سفیر خبر بدم!! 

لباسهای شسته را آوردم توی خانه پهن کردم و باران هم گرفت. کمی بعد ایشان آمد خانه و خبر بدش را کامل گفت. خیلی دلم برای آن آدم سوخت و همینجا دعا میکنم گره زندگیشان به زودی باز شود و خداوند آرامش را به زندگیشان برگرداند. 

الهی آمین.

چای را دم کردم و ایشان خوابید و من کمی طرح برای ایشان زدم. خورشتم جا افتاده بود و میخواستم ۵.۵ برنج را دم کنم که ۶.۵ بخوریم که ایشان گفت سیراست و ۷.۵ شام میخوریم. کمی میوه خوردیم با چای  و شیرینی. 

یک خمیر پیدا کردم که می‌خواهم  با آن شیرینی دانمارکی درست کنم  برای  روزی که حوصله دارم. گاهی میشود که یک غذا یا دسر جدید را  برای نخستین  بار برای مهمان درست میکنم! سر نترسی دارم! 

ساعت ۷.۵ شام خوردیم و سریال  و یک فیلم دیدیم که نامش را فراموش کردم! 

شبها پیش از خواب کم کم ۱۵ دقیقه ای کتاب میخوانم؛  الان هیچ صدایی نیست جز صدای نفسهای ایشان و فرشته کوچولو. 


در این اتاق  در  شهری در جنوب  یک قاره  زنیست که خودش را خوشبخت و توانا و خوش شانس و خوشحال میداند. الهی این موج به شما هم برسد و درتار و پودتان جا بگیرد. 

تو سزاوار بهترینها هستی،  زیر لب بگو که من انسان  خوبی هستم و سزاوار بهترینها هستم. 


از خدا میخواهم که زندگیتان را از گزند انگلان دور نگاه دارد و خورشیدش ابرهای خاکستری دلتان را بشکافد و زندگیتان  پرنور باشد


این شنبه خوشگل بود با لباس سفید و روبانهای سفید رقصان در باد، ماننددخترکیست بی پروا که دنیا را پرنور میکند. 

در آتش رو

اینقدر ننوشتم که نمیدانم از کجا بنویسم. ازکار،  از زندگی،  از روزمرگی هایم یا از خودم. 

کارهایم روی هم انباشته شده و میخواهم زمان پیدا کنم و انجامشان بدهم. 


توی روزهای پرهیاهویی که دارم هر  زمان که به  یاد گرفتاری میافتم که به خیال خودم گرفتاریست هرچند که نقشه ناب تو برای بهتر شدن زندگیم است پاهایم را در خیالم دراز میکنم و پشتم را به ستون ایمانت تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم  و خیالم تخت است که در کار تو هیچ ایرادی نیست. 

خدایا سپاسگزارم برای همه گرفتاری هایی که سکوی پرشم بودند،  برای همه چاله هایی که دروازه باغ بهشتت بودند. 

"هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن "


سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 


مرا آن دلبر پنهان همی گوید به پنهانی 

به من جان ده به من جان ده چه باشد این گران جانی 


یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو 

سمندر شو سمندر شو در آتش رو با آسانی 


در آتش رودر آتش رو در آتشدان ما خوش رو 

که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی 


نمی دانی که خار ما بود شاهنشه گلها 

نمیدانی که کفر ما بود جان مسلمانی 



پ.ن. دل قوی دار به ایمانش