روستای بزرگ

یک شب گرمیه که نگو! ۶.۵ بیدار شدم و مدیتیشن کردم. همه دره توی مه فرو رفته بود. همیشه دوست داشتم خانه ای سر تپه داشته باشم.

دوش گرفتم و موهایم را سشوار کشیدم و یک سالاد کاهو و آواکادو و عدس برای خودم درست کردم و ایشان هم  سالاد الویه داشت از شب پیش. 

صبح که داشتم میرفتم توی راه همسایه مهربون پیام داد آمدی خانه بریم پیاده  روی که رسیدم سر کار پیام دادم باشه ۶.۵ میبینیم هم را. 

توی راه کتاب گوش دادم و پیش از کار رفتم تی کی مکس دوری زدم و رفتم هاروی نورمن دستشویی!!

سر کار بودیم هر کی میومد از گرما گله داشت.یک چیزی به ایشان گفتم همچین توهم رفت ! دیگه ساعت رفتن شد و دوباره رفتم تی کی مکس،  یک تاپ خریدم و یکی هم پس دادم. رفتم خرید خیار و سبزی خوردن و رستورانی که برای کریسمس رزرو کرده بودم تلفنی ببینم هست رزرومون سر جاش که نبود و رزرو کردم. حالا هر هفته زنگ بزنم ببینم سرجاشه. بیست و  چند نفر نریم ببینیم هیچی به هیچی! 

باید هدیه ها را بخرم برای کارکنان؛  نازنین دوست میگفت بیا بریم یکجا گردنبد حراجه دو دلار بخر براشون!دیگه کسی که یکساله کار کرده برامون و همیشه آمده و دست تنهامون نگذاشته سزاوار یک هدیه خوبه! توی راه به‌جاری دلشکسته زنگ زدم و حرف زدیم،  به سوگند هم زنگ زدم.

خانه رسیدم رفتم دوش گرفتم و چایی گذاشتم. شام هم کشک بادمجان داشتم توی یخچال. میوه های تابستانی را روی میز گذاشتم. ایشان که رسید قیافش یکجوری بود یعنی دلش درگیری میخواست. سرد نگاهش کردم و رفتم دنبال کارام. ماشین را روشن کردم و ظرفشویی را هم همینجور. آب طالبی درست کردم و خوردیم و یک چرت زدم.

به همسایه مهربان پیام دادم گرمه که ۶.۵ زنگ زد گفت یکروز دیگه بریم و روز دیگر شد فردا صبح ٨.۵! 

ایشان رفت توی باغ و آب بازی و ساعت ٨.۵ شام خوردیم که من دو تا قاشق بیشتر نخوردم و بلند شدم. از هفته پیش که زیاده روی در خوردن گوجه سبز و توت و گیلاس کردم و حالم خیلی بد شد هنوز کمی درد دارم  و اشتها هم ندارم  زیاد. کافه رابستم زیر چایی را هم خاموش کردم و چراغها را خاموش کردم و  رفتم بالا. ایشان هم سر فرشته چند تا داد زد و گذاشتمش توی حال خودش بماند. 

میخواستم خانه  را تمیز کنم که گذاشتم فردا.

لیست کارهای امروزم را تیک زدم و چند تا کار انجام نداده ماند توی لیستم.

تا  پایان این ماه و سال کار ما خیلی زیاد خواهد بود و در کنارش خانواده من برای کریسمس هم کنارم خواهند بود. خواهر جان از سویس خوشش نیامد و گفت انگار روستا. 

بیاید اینجا ببینه خواهرش هم توی روستای بزرگتری داره زندگی میکنه.اتاقهای بالا باید آماده شوند و کاستی ها را بنویسم تا بخرم. 


برم کتاب خوانی پیش از خواب؛  هر شب ١٠ صفحه کمِ کم! 

ایشان آمده توی تخت با صدای بلند اینستاگرام نشسته کنار دستم، خوشبختانه من در سرو صدا هم میتوانم کار کنم،  کتاب بخوانم و بهتر از همه بخوابم! 
به امید خدا دلهای شما در کنار عزیزانت شاد باشد.