فرشته هایش

امروز به گمانم ۵.۵ بود که بیدار شدم،  توی تخت تا ۶.۱۵ ماندم و بلند شدم و رفتم  بالا. 

از این بالا شیروانی های خاکستری را میدیدم و آسمانی که ابرهای خاکستری آنرا در بر گرفته بودند  و راه خورشید رابسته بودند.  همه جا آرام بود،  تک و توک چراغ خانه ها روشن بودند.  

توی هوای سرد صبحگاهی کمر ربدشامم را تنگتر کردم شاید گرمم بشود. یکراست رفتم سراغ میزاتو ویک به یک اتو کردم. یکبار پایین آمدم و دیدم تازه ساعت ۷.۲۰ دقیقه است. دوباره برگشتم و بیشترشان اتو شد. از دیشب بهتر بودم. اتو کرده ها را پایین آوردم و ایشان دوش گرفته بود و برایم آویزانشان کرد. برای ایشان یک ساندویچ کره عسل و شیر انبه و میوه گذاشتم چون ناهار میامد. ایشان رفت  و من کمی کتاب خواندم و روی خودم کار کردم،  از دیشب توی سرم میچرخد ببخش ! چه کسی را؟ خودم را ؟  مادرم را؟  چه کسی را باید ببخشم؟  هنگام انجام کار زدم زیرگریه،  گریه کردم برای دخترکی که زورش به آدمهای بزرگ نرسید و سالها جیغ نزد و تنها  خودش را دوست  نداشت. خودش را گناهکار می‌دانست،  خودش را بد و پلید میدانست. برای دخترکی که خودم بودم، دخترکی که در کودکی بزرگ شد یکباره! 

مدیتیشن کردم و برای خودم زنجپیل و لیمو دم کردم و خوردم، سه تکه اتویی مانده  بود انجام دادم و ساعت ده یک بسته گوشت چرخکرده بیرون گذاشتم و قارچها را خرد کردم و تفت دادم. گوشت وپیاز درونش ریختم و تا ۱۰.۲۰ مایه ماکارانی درست شد. گفتم استخر نروم که رفتم. کمی کند بودم و جایی برای بالا آمدن  از دیواره استخر افتادم پایین چون چپم بیزور بود. سونیا کمکم کرد. 

سونیا گفت پیراهنت زیباست و به تو میاید،گفتم از کجا خریدم که اگر خواست بخرد. 

یادم آمد ایشان مسکن میخواست و فراموش کرده بودم،  برایش خریدم  و برگشتم خانه. نشستم به  دیدن ویدیو های خنده دار. یک سیب خوردم و یک لیوان آب پرتقال. 

 دوش گرفتم  و لباس نرم و گرمی پوشیدم. ساعت دو ماکارانی را دم کردم و سالاد کاهو و کلم با خیار و گوجه و هویج درست کردم. آهنگ سیمین بری ستار را گوش  میدادم، یک دوئت با خواننده ترک انجام داده که من نشنیده بودم و به دلم نشست. تنها خدا میداند چه اندازه این کارهای بین فرهنگهای گوناگون را دوست دارم.

آهنگهای سالهای پیش ستار یک به یک می‌آمند،  گل پونه،  شازده خانم و.....

گلدانهایم را آب دادم،  ارکیدهایم گل دادند دوباره. گلدان رزهای  های قرمزم را پر آب تر کردم. برای پرنده ها غذا ریختم. 

 ایشان سه آمد و ناهار کشیدم و خوردیم. خودم بیشتر سالاد خوردم با کمی ته دیگ، آشپزخانه رار ها کردم و برای خودم نشستم! کمی کتاب خواندم و یک پتو برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم با چند بادام در مشتم که دیدم کتاب خواندنم نمیاید. هدفونم را زدم و مدیتیشنی گذاشتم. صدای زنگ موبایلم بیدارم کرد و مادرم بود که پاسخ ندادم. دلم بستنی میخواست،  کتری را پر کردم و دوباره دراز کشیدم. مادرم دوباره زنگ زد که خوابآلود پاسخش را دادم،  نگران بود که گفتم خواب بودم. از همه جا گفت،  از اینکه  دوست پدرم فوت کرده، از اینکه پاسپورتش را نو کرده،  از اینکه خانه تکانی کرده تا من بروم،  منی که دلم نمیخواهد بروم! از اینکه ویلا را هم آماده کرده،  از اینکه  نوروز تهران زیباست، از اینکه بیا دلتنگت هستیم. و من با صدایی از ته چاه  پاسخ میدادم! کتری هم سرو صدایش بلند شده بود،  خداحافظی کردم. ایشان بیدار  شد، چای دم کردم و کمی میوه شستم. دلم می‌خواست چیزی بخورم مانند چیپس یا کراکر،  به جایش پاپ کرن درست کردم. دوباره  پایم گز گز کردن از سر گرفت. 

ایشان برایم چای ریخت و خوردیم با هم،  ایشان فرشته را برد پیاده روی و من در خانه ای آرام کتاب خواندم و لیوان لیوان آبجوش خوردم. شام هم غذا برای ایشان هست و خودم میوه  میخورم. کردیت کارتم را کنار دست گذاشته ام برای  خرید  آنلاینی و هنوز دل دل میکنم. 

فردا یوگا میروم. 

خدایا سپاسگزارم که راهکار برای حال بدم میدهی،  خدایا سپاسگزارم که فرشته هایت یک به یک در زندگیم  پدیدار میشوند. 

خدایا سپاسگزارم که نشانم دادی چه چیز را باید جایگزین نشخوار ذهنیم کنم. خدایا سپاسگزارم که رشد میکنم هرروز بهتر از دیروز. 


شمایی که اینجا را میخوانی،  الهی به عشق و مهربانی خداوند گرفتار شوی و فرشته هایش دوره ات کرده باشند و راه دررو نداشته باشی. 


این پاهای کوچولو

درست ۱۰.۱۰ شب است که نوشتن را آغاز میکنم. دلخوشم چون نوروز درراه است. مانند هر سال باید بنویسم که چه کارهایی دارم،  من ریز ریز این آیین کهن را بجا می‌آورم. 

یادم باشد گندم بخرم برای سمنو هر چند امسال کم میگیرم شاید به اندازه یک پیمانه. 

از امروز مینویسم و به روزهای پیشین میروم،  امروز نزدیکهای پنج بود که بیدار شدم،  مدیتیشن کردم و کمی چرت زدم. ایشان ۷.۵ رفت بیرون. کمی فیلم تماشا کردم  توی تخت و ۸.۵ بلند شدم. لحاف و پتو و روتختی و ملافه،  روبالشی،  بالش را ریختم سری به سری توی ماشین. ۷ بار را روشن کردم. کمی نرمش کردم و یک ماسک زدم به صورتم،  یک قالیچه یک ذرع و نیم دارم که میخواستم بندازمش توی ماشین! دیدم تارو پودش نابود میشود این شد که بردم توی حیاط و با برس شستمش حسابی و گذاشتم خشک بشود.

خانه تکانی ما آغاز شد! 

شوردرست کردم و دیدم یک شیشه دیگر نیاز دارم! 

باید میرفتم چیزی را پس میدادم که راهش دور بود،  زنگ زدم به مغازه دیگرش نزدیک خانه که گفت میتوانی اینجا پس بدهی. دوش گرفتم و ساعت ۲ بود که رفتم و پس دادم. برای شیرین  عسل یک کوله پشتی و تی شرت گرفتم،  همینطور کلاه کپ سفارش داده بودند که خریدم چهارتا،  دوتا سوییت شرت هم برای خودم گرفتم( تیم ملی هم این اندازه لباس ورزشی نمیخره که من میخرم) . شیشه بزرگ هم خریدم. 

چند دست هم بچه گانه خریدم و پرونده این خرید به پایان رسید. چند تا عطر تست کردم که گیج شدم و نتوانستم بخرم. 

از سوپر نان ساندویچی،  کراسان ، شیر، کمپوت آناناس خریدم و ساعت ۴.۵ برگشتم خانه، یک لیوان آب میوه خوردم و کمی نشستم. یک چایی دم کردم و میوه را روی میز گذاشتم و خودم خربزه خوردم. ایشان هم رسید و کمی گفت از روزش،  دراز کشید و چرتی زد و من هم با تماشای ویدیو آشپزی خوابم برد!! برای شام میخواستم مغز درست کنم که ایشان گفت نمیخورد و حاضری میخواهد. شیشه را خشک کردم و گلکلم و هویج و خیار ریختم با کرفس و فلفل و سیر که شیشه پر نمیشد! گذاشتم شیشه ها را بیرون تا برسند. 

دیگر کاری نبود،  فرشته را بردم پیاده  روی و زود برگشتیم. شسته ها را آوردم تو و اتاق بوی نرم کننده گرفت! 

نان و پنیر وکره و عسل خوردیم و میوه که شد شاممان. سریال تماشا کردیم  و فیلم و من کمی کتاب خواندم و کمی ویدیو تماشا کردم. خواهر ایشان و مادرم زنگ زدند که ما نفهمیدیم! ایشان نه و نیم آهنگ خواب کرد از خستگی و من هم آمدم توی تختی خوشبو و دارم تایپ میکنم! 

دیروز که ایشان رفت من خوابیدم تا نه و نیم پیش چون دوباره ساعت ۵ صبح بیدار شدم،  چه میکنم بیدار میشوم؟  مدیتیشن و دعا برای هر کسی که به یادم میاید. 

رفتم توی آشپزخانه و سبزی خشک شستم و سرخ کردم،  بماند که خیلی خاک داشت. یک ویدیو گذاشتم و تماشا میکردم و گوش میدادم و کارهایم  را انجام میدادم. 

دو کیلوپیاز را خلال کردم با دستگاه و سرخشان کردم مانند چیپس شدند که تا ساعت ۳ داشتم سرخ میکردم! سخت نبود تنها زمانبر بود. دوسری ماشین را روشن کردم و این بین قیمه پختم برای شام و سیب زمینیش را خلال کردم. بالا را گردکیری کردم. باز هم سبزی قرمه بو نداشت انگار! یکروز قرمه سبزی درست کنم ببنیم خوب میشود یا نه! 

گل کلم خرد کردم  با سیر و هویج و فلفل شستم و گذاشتم خشک شوند. ساعت ۴ سیبزمینی ها را سرخ کردم و آشپزخانه را دستی کشیدم و رفتم دوش  گرفتم و کمی دراز کشیدم. 

با کارهایی که امروز کردم دیدم بهتر است خودم از این پس همه را درست کنم چون میدانم چه میکنم. آنجوری آنی نمیشود که میخواهم و  هزینه زیادی هم برایم  دارد. 

چای دم کردم و خربزه برش زدم و میوه شستم و برای شب تنها برنج را دم کردم با ته دیگ ماست زعفرانی و سبزی شستم. ایشان هم آمد و به گلها آب داد و ر فتیم پیاده روی با هم. خدارا شکر که دلها پر مهر است. شام خوردیم و جا به جا کردیم و دراز کشیدیم به تماشای فیلمی. قیمه خیلی خوب شده بود،  آشپزی یک هنر است که زمان میبرد.هرچند که من زیاد دوست ندارم این هنر را و بیشتر به دنبال راه آسانتری میگردم! 

پیش از پایان سال چند تا مهمانی باید بگیرم. 

شب به خوبی و خوشی ساعت ۱۱ خوابیدیم و که دوباره ۴.۵ و پنج بیدار شدم! 

جمعه ایشان زود رفت و من هم بلند شدم و یوکام را کنسل کردم،  خانه را گردگیری کردم و سرویسها را شستم و ساعت ۸.۵ دوش گرفتم  و رفتم پلازا. دو تا بلوز پس دادم و نازنین دوست هم رسید. با هم رفتیم مارکت و اسفناج،  گل گلم،  سیر،  فلفل،  کاهو،  لیمو،  خیار،  گوجه فرنگی،  کدو سبز،  خربزه و یک برش هندوانه، سبزی خوردن،  تمشک و بلکبری خریدم. نیم ساعت زمان داشتیم که نشستیم و کافی خوردیم و دوستم رفت و من هم از سوپر ویتامین سی خریدم با دانه برای پرندهها و از فروشگاه سبزی قرمه خشک و از نانوایی نان لواش خریدم و برگشتم سوی خانه و سرراه ریمل و رژ خریدم. خریدها را جا به جا کردم و جارو کشیدم. از زمانی که خانم بالا را تمیز کرده بود به بالا دست نزدم.

رفتم جارو کشیدم و سرویسها را تمیز کردم و گردگیری ماند برای شنبه چون خسته بودم. به ایشان پیام دادم شام چی میخورد که گفت پیتزا از بیرون. بنابراین همه جارا طی کشیدم و چایی دم کردم  و فرشته کوچولو رابردم بیرون. من و این پاهای کوچولو خیلی با هم راه رفته ایم. خیلی خاطره داریم، من و این کوچولو با هم زندگی  کردیم و عشق کردیم. این فرشته ای کوچولو ست با دلی به بزرگی اقیانوس لب تا لب پر از مهربانی و وفا و عشق. 

ساعت ۷.۵ رفتیم ۱ پیتزا بزرگ گرفتیم وبرگشتیم و شاممان را خوردیم،  چند تا شمع روشن کردم،  نوشتنیهایم را نوشتم و کارهایم را ا نجام دادم. شب نزدیکهای  ۱۱.۵ خوابیدیم. 

پنجشنبه من و نازنین دوست میخواستیم برویم ماساژ، دوستم که پیش ایشان کار میکند زنگ زد که میشود هم را ببینیم. به نازنین دوست گفتم که کفت برنامه را میگذاریم برای روز دیگر؛  این شد که ۹.۵ رفتم دنبال دوستم و رفتیم شاپینگ سنترو رفتیم اسباب بزک خریدیم برای سوغاتی،  یک عکس هم گرفتیم با همان رژها ببینیم توی عکس خوب میشوند و فرستادیم برای مادرهایمان. مایو هم خریدم.

ناهار خوردیم و کافی و شیرینی و ساعت ۲.۵ رساندمش و خودم برگشتم خانه. برای شام کباب تابه ای درست کردم. ایان برایم یکدسته گل رز خرید و من هیچ! خریدها  را دسته بندی کردم برای هرکسی را در یک کیف گذاشتم. فرشته  را بردم پیاده روی و کار را چندانی برای شب نداشتم. شب نشستم پای کارهای خودم و به خودم رسیدم. 

چهارشنبه مانند  همیشه صبح رفتن یوگا که هوا بسی سرد بودجوریکه میخواستم بینش برگردم خانه! برگشتم خانه و فرشته را بردم پیاده روی و دوش گرفتم  و رفتم بیرون. 

سوغاتی خریدم و موزو برگشتم خانه و برای شام خوراک مرغ و سبزیجات و سالاد کلم درست کردم. به مادرم زنگ زدم؛ بسته به ایران رسید و خواهر جانان زنگ زد و گفت. چیز دیکری به یاد ندارم. 

سه شنبه ایشان که رفت من از ساعت ۸.۵ تا ۱۰۱۵ نشستم پای  کرسم،  ۱۰.۱۵ دوش گرفتم و رفتم استخر تا ۱۱.۱۵، یادم نیست دیگر چه‌کار کردم. شام سوسیس خوردیم! (خوراکی ها یادمه) 


روزی چندبار از بدنت سپاسگزار باش برای اینکه سالها با تو بوده؛  بدنت بسیار هوشمند است.

بدن مهربانم سپاسگزارم که در فرازو نشیب با من بوده ای. 

Doctor shopper

تنها ۱۵ دقیقه زمان دارم تا یک‌هفته  را بنویسم. 

سه‌شنبه بیدار شدم و فرشته را سر صبح بردم پیاده روی و ساعت ۱۰.۱۵ رفتم استخر و یکساعت شنا کردم با سرعت بالا! خسته و خیس  و گرسنه رفتم شاپینگ سنتر برای کارهایم. رفتم پست تا ببینم چرا برگشت خورده بسته که چیزهایی را برداشتم و چیزهایی را گذاشتم توی بسته و دوباره فرستادم. دو تا بانک  رفتم  و رفتم برای دارویم. نسخه را دادم و گفتند ده دقیقه بیشتر زمان نمیبرد،  کمی چرخیدم و نشان به آن نشان ۴۰ دقیقه آنجا بودم و حالم هم زیاد  خوش نبود. 

رفتم و به خانمی که آنجا بود گفتم من هیچ حالم خوب نیست،  اگر داروی من زمانبر است فردا میایم. دستش را دراز کرد و سبد دارو را آورد و داد به من. 

یک رنگ مو و شامپو خریدم برای خودم. رفتم کافه دوست داشتنیم و برای خودم ای لاته  و چورس سفارش دادم و دفتر سپاسگزاریم را در آوردم و نوشتنهایم را انجام دادم. 

نشستم تا بهتر شدم،  کمی خرید کردم و رفتم آرایشگاه  برای ابرو وبرگشتم خانه. شام برای ایشان ماکارانی و برای خودم لازانیا درست کردم با سالاد. 

چهارشنبه رفتم صبح یوگا و موبایل را خانه جا گذاشته بودم. خانمی که برای کارهای  فرشته میاید پیام داده بود که اگر هستم بیاید چون کنسلی داشته. پاسخش را دادم و قرار شد ۲ بیاید. بافرشته رفتیم پیاده روی و برگشتم خانه و موهایم را رنگ کردم و خانه را تمیز کردم و دوش گرفتم. خانم هم آمد و فرشته را برد برای کارهایش. لازانیا گرم کردم بخورم بدون اینکه فرشته ای توی دهانم نگاه  کند و آب دهانش را قورت بدهد. برای شام سبزی پلو با ماهی و کوکو سبزی میخواستم درست کنم. ایشان غروب آمد و گفت تن ماهی با کوکو میخورد با سبزی پلو که ماهی دیگر سرخ نکردم. ایشان یک لیست داد برای خریدهایشان تا انجام بدهم تازه دوباره پنج شنبه باید پست میرفتم. 

پنح شنبه رفتم برای کارهای ایشان و خودم دوباره،  خریدهای ایشان را کردم و همینطورخریدهای سوپری خانه را انجام دادمکه روز جمعه با دوستم خرید نرویم. میگو، دانه پرنده، مام،  کرم دست،  کیسه زباله،  موز،  دنات برای دخترها،  ذرت، تیغ گرفتم. از یک فروشگاه نمک و کرم بدن و پیلینگ صورت خریدم ووهمینطور کرم برای پا!  خریدهای ایشان را بردم آفیس و دادم دست دخترهاو دناتها را گذاشتم روی میز آشپزخانه که بخورند. 

برگشتم و فرشته را بردم بیرون و شام هم درست نکردم و با ایشان رفتیم از بیرون خریدیم و آمدیم خانه. با خواهر جانان حرف زدم و مادرم پاسخ نداد زنگ زدم که دیر وقت زنگ زد و من نشنیدم. 

جمعه رفتم یوگا و برگشتم و فرشته را بردم پیاده روی و دوش گرفتم  و رفتم  پیش  نازنین دوستم و یک جا قاشقی بامبو برای توی کشو خریدم و با هم رفتیم مارکت سیب زمینی و پیاز،  پرتقال، آناناس، سیب، تمشک و خیار،  نعنا،  جعفری،  گشنیز و نان ساندویچی  خریدم. توی کافه آرامی نشستیم و  چای سبز خوردیم با اسکون( یک تکه خمیر پخته شده:)) و مربا. ساعت دو دوستم رفت دنبال فرزندش و من هم رفتم از فروشگاه سبزی خشک و کنسروی قرمه سبزی و گوشت کبابی گرفتم و از  نانوایی و نان  چند تا گرفتم و به خانه برگشتم. برای ناهار یا شام کشک بادمجان درست کردم چون نمیدانستم ایشان کی خواهد آمد. خریدها را جا به جا کردم و شام هم داشت میپخت برای خودش که ایشان رسید. غروب چند بار به دوستم(مادر فرشته) زنگ زدم  پاسخ نداد  این شد که با فرشته نانهایش را برداشتم و رفتیم خانه اشان. بماند که فرشته اش دوبار از خانه زد بیرون و گریه کنان به دنبال ما میامد. من و فرشته در یک شب تابستانی با هم پیاده  روی کردیم و برگشتم  خانه و شاممان را با نان سنگک و پیاز و سیر و نعناع داغ فراوان خوردیم!

شنبه ایشان صبح ساعت ۷ بیدار شد که برود جیم و من هم  بیدار شدم تا خانه را تمیز کنم چون پیش از ظهر میرفتیم بیرون برای ناهار و خرید. 

ایشان ۸.۵ برگشت و با فرشته رفت  بیرون،  برایش املت درست کردم که زود برگشتند. خوبی صبح زودبلند شدن اینه که تا ۱۰.۵ کارم به پایان رسید و دوش گرفتم و ۱۱ رفتیم بیرون با ایشان. ناهار با عزیز راه دور بودیم و مهمان ایشان و خرید هم کردیم و ساعت ۳.۵ برگشتیم سوی خانه. شام هم نان و پنیر خوردیم! 

شبتا ساعت ۲.۵ داشتم کتاب میخواندم چون خوابم نمیبرد. صبح یکشنبه ساعت ۹.۵ بیدار شدم و ایشان رفت به کارهای باغچه برسد،  برایش چای دم کردم و صبحانه خورد و خودم زنجپیل و لیمو دم کردم و خوردم. فرشته پرید پشت در که دیدم گریه میکند و دوستش آنور در گریه میکرد. دررا باز کردم دوستم شرمنده پشت در بود و من در ربدشام صورتیم بودم و موهایم  توی هوا بود. گفتم بماند بازی کنند که کردند و خانه را زیرو رو کردند با پاهای خیس و سبزشان!  دوستم آمد دنبال فرشته اش و من ماندم یک خانه کثیف پراز چمن و چوب جای پاهای سبز  کوچولو. ناهار کباب بود که کار ایشان بود و من هم کاری نداشتم. به خودم استراحت دادم و نشستم پای کارهای خودم و درسهایم. ایشان ناهار را درست کرد و خوردیم و بعدش من خوابیدم  درست ۱ ساعت! 

با ایشان رفتیم آفیس یکسری کار داشت که انجام دادو با هم رفتیم دور دریاچه پیادهروی روی و هوا تاریک  شده بود. ایشان گفت اینبار خانه ای کنار دریاچه برای خودش میسازد!

شام ایشان کباب خورد  و من کمی نان و پنیر و ماست. ایشان بسیار دوست دارد دیر شام  بخورد و من دوست ندارم. یک سریال ایرانی تماشا میکند درباره جنگ و آنروزهای خاکستری، حالم را به هم میریزد. 

خدایا کی این کابوس ارتجاع  پایان پیدا میکند؟  

دوشنبه ایشان رفت سرکار و من هم خانه را گردگیری کردم و سبزی های خشک را شستم چندین بار چون خاک داشت. و سرخش کردم و خانه را جارو کردم و برای ناهار دمپختک باقالی درست کردم. سبزی قرمه سفارش داده بودم که آورد سبزی بخار زده نه سرخ شده! قرمه سبزی درست کردم و بوی قرمه نمیداد و تازه زود آب شد چون اسفناج انگار داشت. به نازنین دوست دادم تا درست کند که آن هم همین را گفت. این شد که  سبزی خشک را سرخ کردم و در میانه این سبزی که خوب سرخ نشده بود ریختم تا با هم سرخ شوند و شنبلیله هم در آخر ریختم تویش و خوب سرخ شد.

دیگه به اینها سفارش نمیدهم و تا جایی که بشود خودم درست میکنم. 

دوتا کرفس شستم و کمی کرفس هم تفت دادم با سبزی قرمه و گذاشتم برای فردا. کمی هم برنج قهوه ای و کینوا خیس کردم برای کوفته توی هفته.

ایشان ساعت ۲ آمد و خوشحال برای بوی قرمه سبزی که دید ای واای دمپختک داریم. با لبی آویزان خورد و خوابید. با هم عصرانه تیم پیاده روی و برای شام سوسیس درست کردم. 


من درست دو هفته است که مدیتیشن نکردم! زمان کم میاورم چون کارهایم  زیاد شده است! آن ۱۵ دقیقه بالا مال چند روز پیش بود،  من ساعت ۱۱ میردم توی تخت تا بخوابم برای همین بر ای خودم زمان میگذارم . 


این ماه  پریود نشدم و گر می‌گرفتم و خیس عرق میشدم. به گمانم زمانش دارد میرسد. برای خودم رازیانه دم کردم و خوردم! 

در پی پیدا کردن یک دکتر دیگری هستم،  دکتر خودم یکباره میرود و چندین ماه پیدایش نمیشود. همین ماموگرام را باید ۶ ماه   پیش انجام میدادم که نبودش. من یک عفونتی در بدنم دارم که میگوید شاید برای سرما خوردگی باشد؛  حالا من الان سرما نخورده ام که! ایشان به من میگوید تو دکتر شاپر (doctor shopper)هستی! 


از خدا میخواهم همیشه تندرست باشید و بدنتان مانند ساعت سویسی برایتان سالها کار کند. 

خداوندا سپاس برای همه آنهایی که تندرست هستند،  برای همه آنهایی که در راه تندرستی و رهایی از بیماری  هستند. خدایا سپاس که کمکمان میکنی.  


تو نگهدار و نگهبان منی

از گرمای دیروز بهتره چیزی گفته نشه!

هوا از سر صبح گرم بود، یک آبی روی گلهام صبح زود گرفتم  و ایشان رفت کمک عزیز راه دور که کار  داشت. من هم به خودم استراحت دادم و توی تخت ماندم و کتاب خواندم. ساعت ۱۰ بلند شدم و برای خودم دمنوش درست کردم. از باد و بوران و گرمای این چند روز خانه پر از خاک و حشره شده بود که خانه را تمیز کردم. موهایم را روغن نارگیل زدم و صورتم را پاکسازی کردم و ماسک زدم.   ۴ سری لباس توی ماشین ریختم و تند تند توی گرما خشک شدند. دوش گرفتم و یک لباس قرمز بندی پوشیدم و نشستم پای درسهام و کارها ی خودم. 

تنها صدای هرهر کولرها بود و آفتاب داغ،  بوی آتش سوزی توی  هوا بود و صدای آژیر آتش نشانی از دور دستها میامد. پرده ها را میکشم  و روی تخت دراز میکشم،  بچه که بودیم مادرم ظهرهای تابستان پرده ها را میکشید  و اتاق را تاریک  میکرد. کولر میزد و روی ما ملافه خنک میکشید و خوابمان میبرد. امروز خودم همین کاررا کردم و خوابیدم، 

برای پرنده ها یک ظرف بزرگ یخ و غذا گذاشتم بخورند،  خودم هم تست کشمشی خوردم با کمی آب پرتقال. ایشان ساعت ۴ آمد و کمی دراز کشید. کار چندانی در گرما نمیشد کرد تنها توی خانه باید ماند  یا رفت دریا که من ماندم توی خانه! 

عصر رفتیم توی باغ هوا بسیار خنک شده بود،  ایشان آبپاشها را زد و برای خودمان چای و میوه گذاشتم  و خوردیم. یک کاسه پاپ کرن درست کردم و با ایشان نیمش را خوردیم. مادر ایشان زنگ زد  و حرف زدیم با هم. خواهر ایشان هم زنگ زد وباایشان حرف زد. 

رفتیم پیادهروی و تا برگشتیم خانه کیف پول برداشتیم و رفتیم شام  خریدیم و برگشتیم خانه و خوردیم. امروز نیم روز من کارخانه کردم و نیم روز کارهای خودم را. 


دوشنبه که امروز باشه به‌خوبی  آغاز شد با بوسه های فرشته کوچولو، ۸.۵ بیدار شدم و ۹ از تخت بیرون آمدم. ایشان  دوش گرفت و برایش صبحانه درست کردم، خودم نخوردم چون میلی نداشتم. ایشان رفت آفیس و برای ناهار خورش بامیه با مرغ در برنامه داشتم. ساعت ۱۱ یادم آمد موبایلم خاموش است. روشن کردم ۴ پیام داشتم، نازنین دوست که مهمانی دعوت کرده،  یک پیام از اداره پست برای برگشت خوردن بسته ام،  یک پیام ویتنامی و یک پیام هم از نازنین دوست که جمعه هم را گم میکردیم هی. 

به دکترم زنگ زدم و برای امروز وقت گرفتم،  به استخرم زنگ  زدم و برنامه ای را پرس و جو کردم. ناهار درست کردم  با سالاد شیرازی و سبزی خوردن آماده کردم  و  دوش گرفتم. ایشان ۱.۵ آمد و دو ناهار خوردیم. ایشان کارها را کرد و من رفتم دکترم،  نسخه دیگری برای دارو گرفتم و برگه مامو و سونو هم بهم داد. 

با دکتر حرف زدیم از ایران و گفت اگر بروی باورت نمیشود، این اندازه زیرو رو شده ایران؟؟ 

برگشتن از سوپر شیر،  کراسان،  نان،  اسپاگتی و موز،  گوشت بوقلمون خریدم. شیرینی های دوست داشتنیم را دیدم ولی هیچ کششی نداشتم بهشون و نخریدم.

 از هفته پیش ۱ کیلو وزن کم کرده ام.

برگشتم خانه، ایشان خر خر میکرد و فرشته کوچولو آمد پیشوازم. میوه شستم و چای دم کردم. ایشان کمی به باغ رسید و مادرش زنگ زد وحرف زدند. 

با ایشان چون هوا خنک بود زودتر رفتیم پیاده روی. ایشان رفت جیم و من هم تی وی تماشا کردم. به پدرو مادرم زنگ زدم ، داشتم حرف میزدم که ایشان آمد و با  هردو حرف زد. به پرنده ها سه باز غذا دادم امروز، نوش جونشون. 

خدایا سپاسگزارم که پدر و مادرم بازنشستگی خوبی دارند. 

ابروهایم پر شدند و باید بروم آرایشگاه،  پست هم باید بروم و فردا استخر میروم. 

  من چندین دفتر و دفترچه دارم برای کارهایم،  یکی برای سپاسگزاری های هفتگی ،  یکی برای کارهایم،  یکی برای کرسم،  یکی ایده های نو،  یکی دفتر آرزوهایم،  یکی دفترچه خریدهایم،  یکی کارهای هفتگیم و.......

از این که شبها توی اینها مینویسم برای خودم میگذارم خوشنودم،  حیف از سالهایی که انرژیم پیش از خواب پای حرص و جوش و اشک و آه رفت. 

خدایا سپاسگزارم که این راه را نشانم دادی. 


برای نگرانیهایم چه میکنم؟  

بسته نگرانیهایم را توی دستم میگذارم و میگویم خدایا دست خودت سپرده؛   این کار تنها کار خودت است و پیشاپیش سپاسگزارم برای کمکت. 

سالهای سال مغزم یکسره راهکار جلوی پایم میگذاشت،  اگر اینجوری شد و اگر اونجوری شد و چه کنیم چه کنیم میکرد. نگرانی و استرس کار دستم میداد،  همه چیز به هم گره 

میخورد. دستپاچه بودم و دست و پا میزدم و کار بدتر میشد. 

تا جایی که کم کم یاد گرفتم بسپارم دست خدا،  از چیزهای کوچک آغاز شد و باورم بیشتر و بیشتر شد. 


آزمودم عقل دوراندیش را 

بعد از این دیوانه سازم خویش را 


دیدم خدا بسیار بسیار بیشتر از من میداند و توانایی بیشتری دارد. 

گذاشتم دانه های خدا برویند با شکیبایی، هرروز خاک را زیرو رو نکردم که چرا این جوانه نزد. شاید چند زمستان سخت و بی آبی را پشت سر هم گذاشتم ولی در بهاری پرنور جوانه های خداوند را دیدیم. 

شدم داستان همان بچه ای که پدرش به هوا میاندازدش و تنها جیغ شادی میکشد چون ایمان دارد پدرش با دستهای توانایش او را میگیرد و کار او تنها و تنها شادی و شوق و عشق به پدرش است. همه ما همان بچه هستیم. 

چند سالیست که پی راه انداختن کاری بوده‌ام،  از یکسال پیش خیلی خیلی بیشتر روی  اینکار انرژی گذاشتم. هرجا میرفتم پی یافتن ایده بودم. هرجا! از دیگران می‌پرسیدم،  دست و پا میزدم و خیلی تلاش میکردم برای ایده و هزاران بار میگفتم خدایا نشانم بده راه را. تا دوباره یادم که بهتره بسپارم دست خداوند،  این کارراه انجام دادم و رها کردم همه چیز را. 

در زمانش کسی برای کمک سرراهم سبز شد،  ایده ها و هدفها برایم یک به یک روشن شدند. کرسی سرراهم با یک کلیک سبز شد، و ایده ها یکی یکی میرویند. 

باز هم ترس به سراغم میاید و میگویم اگر بد شد چی و دوباره  برمی‌گردم  سر ایمانم. ‌

یکروز همین گمان‌ها توی سرم میچرخیدند که چشمم به یک سبد افتاد  پر از سنگ که روی آنها نوشته شده بود "امید"،  "ایمان"،  "عشق"،  "لبخند"،  " اعتماد", "الهام"! 

چندان کار  سختی نیست ونیاز به پشتکار دارد و بارها انجام دادن. از چیزهای کوچک آغاز کنید.


هربار نگرانی به سراغتان آمد بگویید "همه چیز خوب است و من ایمن هستم و خداوند نگهدار من است"

اینرا بگویید و حستان را ببینید،  هم اکنون بگویید و حستان را بنویسید اینجا. 

خود من زمانی که گفتم انگاریک نیروی گرمی  از سر به پایین روان شد. 


تویی که از اینجا میگذری؛شک نداشته باش که  خداوند همیشه نگهدار توست. 


خدایا سپاسگزارم که همیشه نگهدار من هستی. 




فرشته کپل

هوای اینجا مودیست،  یکروز دلش میخواهد مارا بلرزاند و یکروز دلش میخواهد  ما را بپزاند! 

هم اکنون دوش گرفته با شلوارک قرمزم نشستم و دانه های تمشک رازیر دندانم فشار میدهم. امروز ناهار ساعت ۳.۵ خوردیم و شام هم نخوردم و گرسنه هم هستم ولی میخواهم شام نخورم. پس یک چای زعفرانی به جایش میخورم! 

بیش‌از هرچیزی  توی این چندسال آموختم که زبانم را نگه ندارم تا هم خودم و دیگران آسیب نبینند. هرکسی بد بگوید به خودش گفته،  هرکسی دیگران را نکوهش کند خودش را گرفتار کرده است. برای این درس بهای سنگینی پرداختم،  هرچه گفتم و کردم بر سرم آمد برای همین هر گامم را میپایم که مبادا سرپیچی کرده باشم از قانونی که سرسختانه کارش را انجام میدهد. 

هرروز که بیدار میشوم با  چشم بسته و خواب آلود زیر لب چندین بار میگویم خدایا سپاس یکروز خوب دیگر  آغاز شد و آن روز میشود یک روز خوب دیگر زندگیم. 

الهی هرروز زندگیتان روز خوب باشد.

امروز دلم ماش پلو میخواست از سر صبح! ایشان رفت آفیسش و کمی انگور و شیر موز دادم برد با یک ساندویچ با اینکه ساعت ۴ میامد گفتم برای ناهار بخورد. تا ده توی تخت ماندم و ویدیو تماشا کردم که یکیش ماش پلو درست کردن بود. خانمی با سلیقه دمی ماش درست کرده بود  با پیاز داغ فراوان وای چه خوب! 

ظرف ماش را میدیم دهانم آب میافتاد. 

بلند شدم برای  خودم  دمنوش زنجپیل و لیمو درست کردم که خوردم چندین لیوان و رفتم پست دوباره و سرراه برگشت یک صندلی برای آفیس ایشان خریدم با خیار قلمی و پنیر پیتزا چه بیربط! برگشتم خانه ساعت ۱۱ 

 و ماهیچه پختم برای ایشان و کارهایم را انجام دادم،  یک پیاز سرخ کردم،  دو پیاز سرخ کردم و یکباره دیدیم یک شیشه پیاز داغ درست کردم! 

دو برش تست کشمشی خوردم با کمی کره و یک استکان  شیر! 

ساعت ۲ رشته پلو و ماش پلو دم کردم  و دوش گرفتم. ماست و خیار هم درست کردم. ایشان ۳ و خرده ای بودکه آمد و ناهار نخورده بود این شد که ۳.۵ ناهار خوردیم و سامان دادم و رفتم خوابیدم. یادمه اونروزهایی که هرروز سر کار میرفتم روزهایی یکشنبه پس از ناهار میخوابیدم برای جبران یک هفته بیخوابی! روزهایی که ۶.۵ صبح میرفتم سر کار و ۶ و ۷ شب میرسیدم خانه. خدارا سپاس گذر کردم از آنروزها.

ایشان حسابی خوابید،  بهتر از خواب هم  داریم. عصرمان به پذیرایی از خودمان و باغ و باغچه رسید. ایشان رفت سراغ ورزش و جیم و من هم با فرشته کوچولو رفتیم بیرون پیادهروی. 

شام هم هر چی بود گرم کردم و ایشان و فرشته کوچولو خوردند. 

جمعه صبح با نازنین دوست میخواستیم برویم خرید و یک چیزی با هم بخوریم و تراپی زنانه داشته باشیم. دوستم هفته پیش برایم یک هدیه خرید و دیروز که خرید رفته بودم برای مادرم یک گردنبند و گوشواره خریدم و پیش خودم فکر کردم بدهم به دوستم که پشیمان شدم و گفتم یکروز برای خودش چیزی میخرم. 

صبح خانه را گردگیری کردم و سرویسها را شستم و یکسری لباس هم توی ماشین ریختم و بیرون پهن کردم و ۹.۵ رفتم یوگا تا ۱۰.۵.

 دوش گرفتم و ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ از خانه رفتم بیرون،  توی راه یک فرشته سرگردان دیدم که برای چند نفر دم تکان میداد. دور زدم و رفتم پیشش،  زود روی زمین دراز کشید و نازش کردم. بغلش کردم بردمش توی ماشین و به شماره روی قلاده اش زنگ زدم. آقایی بود که سر کار بود و گفت شماره من را به خانمش میدهد که زنگ  زد آن خانم. 

توی ماشین آرام نشسته بود فرشته تپلی. کمتر از چند دقیقه خانمی پابرهنه و سراسیمه آمد و فرشته تپلی را برد. خیلی تشکر کرد برای ایستادن و گرفتن فرشته اش؛  و من هم سپاسگزار خدا بودم که در زمانی که باید کمک میکردم آنجا بودم. 

سرراه از نانوایی سه تا سنگک گرفتم و رفتم سوی  پلازا؛ نازنین دوست پاسخ نداد و من رفتم پست. چندبار زنگ زدیم. به هم تا توانستیم هم را پیداکنیم. 

دوستم سوپر بود که رفتم پیشش و برای آفیس ایشان کافی و حوله کاغذی خریدم و برای خانه صابون مایع،تن ماهی،  خوشبو کننده ماشین ظرفشویی،  مایع ظرفشویی  و تمشک،  شیر،  نان تست کشمشی،  حوله کاغذی خریدم. ازمیوه فروشی هم گوجه فرنگی،  طالبی،  یک برش هندوانه،  پشن فروت. گرفتم و توی ماشین گذاشتیم و نشستیم برای خودمان یک ساعتی حرف زدیم و من یک ماگ بزرگ چای سبز خوردم.ساعت ۲ خداحافظی کردیم. رفتم مارکت بامیه و پای مرغ برای فرشته و نان ساندویچی خریدم. از مغازه برای خانه پنیر و کالباس و نان خشک و سیاه دانه و ماست و گوشت و کالباس خریدم و نزدیکهای ۳.۱۵ خانه بودم. خریدها را سامان دادم و یخچال راپاک کردم. جارو و طی کشیدم. ایشان هم آمد. دراز کشیدم و کتاب خواندم. 

برای دوستم نان خریده بودم که برایش بردم و فرشته اش را برداشتم با ایشان سر کوچه شان آمده بود رفتیم پیاده روی. فرشته را برگرداندم خانه اش. 

شام ساندویچ درست کردم و خوردیم. از مادر ایشان خبر ندارم،  چندبار زنگ زدم و پاسخ نداد. گمان کنم دوباره در فاز دپرشن رفته است. 

جانم برایتان بگوید شبها پیش از خواب تمریناتم را انجام میدهم و سپاسگزاری را که از صبح آغاز کرده ام پایان میدهم و چشمانم را روی هم میگذارم. هر شب میگویم امشب مرا میبری پیش خودت؛  هم زندگی میکنم و هم آماده رفتنم. هرروز دلم لبریز یاد توست. 

خدایا سپاسگزارم  همه آرامشم را مدیون یاد تو هستم. انگار همه هستی با من همگام و همفازند،  انگار  بدی نیست و تنها نیکی و نور است. 

سپاسگزارم که رهایم نمیکنی،  سپاسگزارم که همگامم هستی ای بی تو همه هیچ. 


"برایت از خدا آرامش جان خواهانم دوست گرامی؛ الهی هر سو که میگردی خوبی و نیکی ببینی"