فرشته کپل

هوای اینجا مودیست،  یکروز دلش میخواهد مارا بلرزاند و یکروز دلش میخواهد  ما را بپزاند! 

هم اکنون دوش گرفته با شلوارک قرمزم نشستم و دانه های تمشک رازیر دندانم فشار میدهم. امروز ناهار ساعت ۳.۵ خوردیم و شام هم نخوردم و گرسنه هم هستم ولی میخواهم شام نخورم. پس یک چای زعفرانی به جایش میخورم! 

بیش‌از هرچیزی  توی این چندسال آموختم که زبانم را نگه ندارم تا هم خودم و دیگران آسیب نبینند. هرکسی بد بگوید به خودش گفته،  هرکسی دیگران را نکوهش کند خودش را گرفتار کرده است. برای این درس بهای سنگینی پرداختم،  هرچه گفتم و کردم بر سرم آمد برای همین هر گامم را میپایم که مبادا سرپیچی کرده باشم از قانونی که سرسختانه کارش را انجام میدهد. 

هرروز که بیدار میشوم با  چشم بسته و خواب آلود زیر لب چندین بار میگویم خدایا سپاس یکروز خوب دیگر  آغاز شد و آن روز میشود یک روز خوب دیگر زندگیم. 

الهی هرروز زندگیتان روز خوب باشد.

امروز دلم ماش پلو میخواست از سر صبح! ایشان رفت آفیسش و کمی انگور و شیر موز دادم برد با یک ساندویچ با اینکه ساعت ۴ میامد گفتم برای ناهار بخورد. تا ده توی تخت ماندم و ویدیو تماشا کردم که یکیش ماش پلو درست کردن بود. خانمی با سلیقه دمی ماش درست کرده بود  با پیاز داغ فراوان وای چه خوب! 

ظرف ماش را میدیم دهانم آب میافتاد. 

بلند شدم برای  خودم  دمنوش زنجپیل و لیمو درست کردم که خوردم چندین لیوان و رفتم پست دوباره و سرراه برگشت یک صندلی برای آفیس ایشان خریدم با خیار قلمی و پنیر پیتزا چه بیربط! برگشتم خانه ساعت ۱۱ 

 و ماهیچه پختم برای ایشان و کارهایم را انجام دادم،  یک پیاز سرخ کردم،  دو پیاز سرخ کردم و یکباره دیدیم یک شیشه پیاز داغ درست کردم! 

دو برش تست کشمشی خوردم با کمی کره و یک استکان  شیر! 

ساعت ۲ رشته پلو و ماش پلو دم کردم  و دوش گرفتم. ماست و خیار هم درست کردم. ایشان ۳ و خرده ای بودکه آمد و ناهار نخورده بود این شد که ۳.۵ ناهار خوردیم و سامان دادم و رفتم خوابیدم. یادمه اونروزهایی که هرروز سر کار میرفتم روزهایی یکشنبه پس از ناهار میخوابیدم برای جبران یک هفته بیخوابی! روزهایی که ۶.۵ صبح میرفتم سر کار و ۶ و ۷ شب میرسیدم خانه. خدارا سپاس گذر کردم از آنروزها.

ایشان حسابی خوابید،  بهتر از خواب هم  داریم. عصرمان به پذیرایی از خودمان و باغ و باغچه رسید. ایشان رفت سراغ ورزش و جیم و من هم با فرشته کوچولو رفتیم بیرون پیادهروی. 

شام هم هر چی بود گرم کردم و ایشان و فرشته کوچولو خوردند. 

جمعه صبح با نازنین دوست میخواستیم برویم خرید و یک چیزی با هم بخوریم و تراپی زنانه داشته باشیم. دوستم هفته پیش برایم یک هدیه خرید و دیروز که خرید رفته بودم برای مادرم یک گردنبند و گوشواره خریدم و پیش خودم فکر کردم بدهم به دوستم که پشیمان شدم و گفتم یکروز برای خودش چیزی میخرم. 

صبح خانه را گردگیری کردم و سرویسها را شستم و یکسری لباس هم توی ماشین ریختم و بیرون پهن کردم و ۹.۵ رفتم یوگا تا ۱۰.۵.

 دوش گرفتم و ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ از خانه رفتم بیرون،  توی راه یک فرشته سرگردان دیدم که برای چند نفر دم تکان میداد. دور زدم و رفتم پیشش،  زود روی زمین دراز کشید و نازش کردم. بغلش کردم بردمش توی ماشین و به شماره روی قلاده اش زنگ زدم. آقایی بود که سر کار بود و گفت شماره من را به خانمش میدهد که زنگ  زد آن خانم. 

توی ماشین آرام نشسته بود فرشته تپلی. کمتر از چند دقیقه خانمی پابرهنه و سراسیمه آمد و فرشته تپلی را برد. خیلی تشکر کرد برای ایستادن و گرفتن فرشته اش؛  و من هم سپاسگزار خدا بودم که در زمانی که باید کمک میکردم آنجا بودم. 

سرراه از نانوایی سه تا سنگک گرفتم و رفتم سوی  پلازا؛ نازنین دوست پاسخ نداد و من رفتم پست. چندبار زنگ زدیم. به هم تا توانستیم هم را پیداکنیم. 

دوستم سوپر بود که رفتم پیشش و برای آفیس ایشان کافی و حوله کاغذی خریدم و برای خانه صابون مایع،تن ماهی،  خوشبو کننده ماشین ظرفشویی،  مایع ظرفشویی  و تمشک،  شیر،  نان تست کشمشی،  حوله کاغذی خریدم. ازمیوه فروشی هم گوجه فرنگی،  طالبی،  یک برش هندوانه،  پشن فروت. گرفتم و توی ماشین گذاشتیم و نشستیم برای خودمان یک ساعتی حرف زدیم و من یک ماگ بزرگ چای سبز خوردم.ساعت ۲ خداحافظی کردیم. رفتم مارکت بامیه و پای مرغ برای فرشته و نان ساندویچی خریدم. از مغازه برای خانه پنیر و کالباس و نان خشک و سیاه دانه و ماست و گوشت و کالباس خریدم و نزدیکهای ۳.۱۵ خانه بودم. خریدها را سامان دادم و یخچال راپاک کردم. جارو و طی کشیدم. ایشان هم آمد. دراز کشیدم و کتاب خواندم. 

برای دوستم نان خریده بودم که برایش بردم و فرشته اش را برداشتم با ایشان سر کوچه شان آمده بود رفتیم پیاده روی. فرشته را برگرداندم خانه اش. 

شام ساندویچ درست کردم و خوردیم. از مادر ایشان خبر ندارم،  چندبار زنگ زدم و پاسخ نداد. گمان کنم دوباره در فاز دپرشن رفته است. 

جانم برایتان بگوید شبها پیش از خواب تمریناتم را انجام میدهم و سپاسگزاری را که از صبح آغاز کرده ام پایان میدهم و چشمانم را روی هم میگذارم. هر شب میگویم امشب مرا میبری پیش خودت؛  هم زندگی میکنم و هم آماده رفتنم. هرروز دلم لبریز یاد توست. 

خدایا سپاسگزارم  همه آرامشم را مدیون یاد تو هستم. انگار همه هستی با من همگام و همفازند،  انگار  بدی نیست و تنها نیکی و نور است. 

سپاسگزارم که رهایم نمیکنی،  سپاسگزارم که همگامم هستی ای بی تو همه هیچ. 


"برایت از خدا آرامش جان خواهانم دوست گرامی؛ الهی هر سو که میگردی خوبی و نیکی ببینی"


نظرات 3 + ارسال نظر
رابعه دوشنبه 15 بهمن 1397 ساعت 13:02

ایوا جان بالاخره ماش پلو را پختی یا نه

بله رابعه جان، جای شما خالی

taraaaneh دوشنبه 15 بهمن 1397 ساعت 04:05 http://taraaaneh.blogsky.com

من. عاشق سگها هستم و فکر میکنم مهربون ترین موجودادت دنیا هستند .چه بامزه که شما سگها روفرشته خطاب میکنین.
نیمدونم کجا زندگی میکنین ولی نوشته هاتون پر از آرامشه از خوندش آدم ریلکس میشه

خوش آمدی ترانه جان
بهترین موجود روی زمینه سگفرشته اند چون هیچگاه از شرح وظیفه که خداوند سرپیچی نمیکنند. گردی از معرفت و محبت سگ بین ۷ میلیارد انسان پخش میشد دنیا بهشت و گلستان بود ترانه جان.
من ته دنیا هستم

میترا یکشنبه 14 بهمن 1397 ساعت 16:08

ایوا جون اینقده خوب و روان می نویسی که آدم دلش می خاد ولو بشه اینجا و تماشا کنه زندگیتو
مرسی خانمی

سپاس از مهرت ❤️

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد