مهر

ساعت ١٢:١٢روز ٢٢ سپتامبره! ما هنوز توی خانه،  ما هنوز در قرنطینه! 

شاید یادتون نیاد یا نبوده  باشید در این دنیا،  ۴٠ سال پیش یک همچین روزی سیاهچاله دیگری در تاریخمان پدیدار شد و جنگ  آغاز شد. 

الهی هیچ  کشوری جنگ نبیند که بلای خانمان سوزیست. 


نشستم به کامنت پاسخ دادن،  خسته نباشید و نباشم. هنوز ۵٠ تا مانده که باشد برای زمان دیگر! 

فردا مینویسم،  چند تا  از کامنتاتون  را در پست پاسخ میدهم. 

امروز ایشان رفت سر کار و ازپایان  این ماه باید کار را از سر بگیرند. من هم برای خودم زمان گذاشتم امروز. ریشه موهایم را رنگ کردم،  آب گرم  و لیمو خوردم و  رفتم زیر دوش. قرار بود یک بین برای نخاله ساختمانی بیاورند( این چند هفته حیاط را زیرو رو کرد ایشان) من زیر دوش بودم که آمدند همانجوری خیس پریدم ربدشام حوله ای پوشیدم و کلاه بر سر رفتم بیرون! گفتم کجا بگذارند و برگشتم زیر آب داغ ها خستگی  هایم را بشورد و ببرد. یکسری لباس خریدم ، دیروز برای کارتم استرس کشیدم و امروز از همان  کارت خرید کردم! آب سبزیجات برای خودم ریختم و نشستم پای نوشتن دفترهایم. قدیمیها را ورق میزنم و نوشتهوهایم را میخوانم .

 زمانی که استرس دارم و یا آشفته هستم مینویسم تا آرام شوم. سپاسگزاریهایم را هم مینویسم و دفتر آرزوهایم را. 

دوستم از ایالت دیگر زنگ زد و حرف زدیم؛ گفتم کاش بودی اینجا با هم میرفتیم پیاده روی. شبهای تابستان چهارتایی میرفتیم  پیاده روی. 

یکروز از دانشگاه داشتم برمیگشتم و رفتم سرراه زولبیا و بامیه خریدم، میوه و ماهیچه و باقالی خریدم. ساعت ۵ ایشان زنگ زد و گفت آن آقایی که چند هفته پیش آمده بود خانه ما؛  خانم و بچه اش از ایران آمدند و شب دعوتشان کردم. شام پیتزا میگیرم. گفتن نه میخواستم باقالی پلو درست کنم بیشتر درست میکنم. پیش پیش روزیش را خدا فراهم کرده بود. 

شب سردی بود،  از در که تو آمدند دیدم  یک لباس حریر پوشیده و گفت تازه دیشب رسیدیم و لباسهامون نرسیده. برایش ژاکت نو آوردم و گفتم فردا میام دنبالت برویم خرید. گفت کارتون چی،  گفتم کارم دست خودمه. 

خودش میگفت  از در که آمدم تو،  خونه ات گرم بود و بوی باقالی پلو پیچیده بود،  بغض داشتم و سردم بود ولی یکجور دلم گرم شد. 

اینجوری بود که  دوست شدیم توی این سرزمین و خیلی جاها با هم رفتیم و گفتیم و شنیدیم و خواندیم و دیدیم و.....

من همیشه از دوست خوش شانس هستم و همیشه  آدمهای خوبی سرراهم پدیدار میشوند. 

خدایا سپاسگزارم برای  همه آدمهای خوب دورو برم. 

دیروز خرید کرده بودم و شسته بودم و گذاشتم  توی یخچال ، خانه تمیز بود و کاری نداشتم. تی وی تماشا کردم،  کتاب خواندم و از پنجره برای همسایه ها دست تکان  دادم. به گلهایم رسیدم. ناهار یک سیب و نیمه موز  خوردم. فرشته را بردم ١ ساعت پیاده روی، مدیتیشن کردم زمانی که برگشتم خانه و چرت کوتاهی زدم. چای لاته بری خودم درست کردم و یک چوب دارچین توی آن انداختم. مایه کتلت درست کردم و توی یخچال گذاشتم. به پدرم زنگ زدم،  دیپ و کراکر و هندوانه و پاپایا و بلوبری روی میز گذاشتم. سه تا دانه رطب خوردم.

 ساعت  ۵.۴۵ دقیقه با جیبهایی پر از فندق و پسته رفتم پیاده روی با اینکه کتلتها را گذاشته بودم تا سرخ بشوند!

برای پرنده هایم غذا ریختم و به دوستانم رسیدم و جیبهایم پاک شد! نیم ساعتی راه رفتیم و برگشتیم خانه،  صندوق پست را چک کردم و چیزی نیامده بود!  سبزی خوردن پاک کردم و یک لیوان جای یختم برای خودم. ایشان هم رسید و شام آماده بود. 

ساعت ٨ آشپزخانه دسته گل و  شام خورده رفتم به مادرم زنک زدم چون داشتم شام میخوردم  زنگ زده بود. 

کارهای فردایم را مینویسم،  وبلاگ  را باز میکنم و کامنتها را پاسخ میدهم. به خانواده کوچکم نگاه می کنم و خدار ا هزار بار سپاسگزارم.

خوشبختی های ریز ریزم را میشمارم و دلم به یادش آرام میگیرد. 

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 


 الهی مهرتان پر مهر باشد و این مهر برایتان مهر بیاوردو مهرتان به دل  دیگران بیافتد و مهرشان را به دل بگیرید. 

الهی در اقیانوس مهر شناوررباشید.

الهی آمین 

رمانتیک

توی تخت نشستم و دارم لیست کارهای فردایم را مینویسم. ساعت ١٢.٣٠ شده است. ایشان توی اینستاگرام میچرخد و گاهی قهقهه میزند. 

باران میبارد با ریتم روی شیروانی ها و برگها و تندتر میشود. نمیدانم باران بهاری است یا زمستانی چون هوا سرد است! توی چند هفته گذشته در کنار کرونا باد و توفان  هم جان گرفت! 

حال زمین خیلی بد است! چه کنیم که بهتر شود؟

۶ هفته قرنطینه باید هفته آینده به پایان میرسید که گفتند باز هم بمانید توی خانه هایتان! این شد که مانده ایم! 

کارمان شده صبحانه،  ناهار،  شام،  یوگا،  مدیتیشن،  کار کردن روی خود،  نوشتن دفترهایم،  تی وی،  تلفن، آبرنگ، گلکاری،   پروکریت،  کتاب خوانی! هفته ای یک کتاب خوانده ام،  چندتایی هم نیمه بود که خواندم و رفت. روزهایی که آفتابیست یک زیرانداز نارنجی و سفید دارم روی چمنها میاندازم و شیشه آبم را کنار دستم میگذارم و دفترهایم را مینویسم،  مدیتیشن میکنم و کتاب میخوانم. بوی یاسها مستم میکند و فرشته هم کنارم دراز میکشد. 

ایشان هم به کارهایش میرسد،  دوروزی سر کارمیرود و میچرخد توی خانه یک چیزی درست میکند، به باغ میرسد. خوبیم با هم! 

امروز هم ٧.۵ بیدار شدم و مدیتیشن کردم. چای دم کردم و از ٨ تا ٩ یوگا را انجام دادم و تنم جان گرفت. ٩.۵ صبحانه خوردیم و برای ناهار آش درست کردم و کوکو؛  همین دو غذای ساده تا ١١.۵ من را توی آشپزخانه نگه داشت! 

خورد و خوراک خوبی نداریم! بهتر است بگویم پرخوری میکنیم. 

کمی تی وی تماشا کردم تا زمان ناهار. سریالی تماشا میکنم به نام good witch که کمدی دراماست و ریتمش را دوست دارم. یک چیزی من را به این سریال آویخته! شاید آرامشیست که زن این سریال دارد،  آن شهر کوچک سرد، حس نزدیکی دارم با سریالش! 

ایشان یکسر رفت آفیسش با فرشته کوچولو و من دوش گرفتم و کمی به پوستم رسیدم. باید لیزر کنم،  موهایم را کوتاه کنم و ریشه رنگ کنم که خوب آرایشگاهها هم بسته هستند. 

ناهار خوردیم ایشان همه را توی ماشین گذاشت و یکسری هم با دست شست(دیگ و قابلمه توی ماشین نمی‌گذارم)! 

سریال آقازاده تماشا کردیم (چه عتیقه هایی سر ما سوارند). ٣۵ دقیقه مدیتیشن کردم و نیم ساعتی خوابیدم. یک کیت کت خوردم و به پرنده ها غذا دادم و زیر باران نشسته بودند تا غذا بریزم. چای دم کردم و ۵.۵ با فرشته کوچولو رفتیم پیاده روی. برای دوستم غذا بردم. با مادرم حرف زدم تلفنی و برگشتیم خانه. فرشته را شستم با آب چون گل شده بود! 

 پاپایا برش زدم با توت فرنگی و بلوبری روی میز  گذاشتمو چای ریختم برای خودم و یواشکی یک بیسکوییت کرمدار از توی کوکی جار برداشتم از ترس فرشته کوچولو که دیدم بدو بدو خودش را رساند. تی وی تماشا کردم،  کمی عکسهایم را سامان دادم و برای کارهایم عکس خوب  پیدا کردم مدلم باشند. 

ایشان چای خورد و رفت بالا ورزش کرد و اومد گفت پیتزا نایته! دو تا پیتزا سفارش داد که تا برسند یک سریال خنده‌دار چیپ استرالیایی گذاشت و جلو تی وی خوردیم. من دو برش بیشتر نخوردم و نان سیر خوردم. 

زود آشپزخانه را سامان  دادم و یک فیلم پیدا کرد ایشان که ببینیم! راستش من فیلمهای رمانتیک دوست ندارم زیاد آنهم هالیوودی حالا هندی باشه بخندم از ته دل!

یک فیلم هندی بود که داستان عاشقی بود توی مدرسه پسره از زمین خیز برمیداشت میپرید روی سقف و ویلون میزد. داشت میپرید ویلون نداشت رو سقف ویلون به دست بود و خیلی خنده ار بود. یادمه دانشجو بودم اینرا چند بار نشان داد و هربار فرداش به همکلاسی های هندیم میگفتم دیشب فیلم هندی دیدم. آنها هم فیلم‌ ایرانی را تماشا میکردند و میگفتند چقدر دردناکه فیلمهاتون!  

آن زمانها تلاش میکردم که بگویم نه اینجوری ها هم نیست و حالا اگر بشنوم میگویم کجاشو دیدین!!

 آن زمان "زمانی برای مستی اسبها "را نشان دادند. 

به ایشان گفتم eat, pray love را بگذار ببینیم،  هربار این فیلم را میبینم دلم میخواهد بروم بالی زندگی کنم که رفت سراغ یک فیلم دیگر که من هم کمی  تماشا کردم. 

تا ١٢ فیلم دیدیم و آماده خواب شدیم. گفتم اینجا کمی بنویسم و کارهایم را بنویسم. 

باز از خودم میپرسم چه کنم که حال دنیا بهتر شود؟ میدانید هر کاری  که انجام  بدهیم شاید برای خودمان باشد  ولی به دیگران هم میرسد،  خوب یا بد!ما همه دست به دست هم هستیم. 

جاری باش،  مهربان باش،  بخشنده باش،  خاموش باش،  خوب باش مانند خداوند. 

ما کار بدی نمیکنیم تنها زندگی میکنیم. خدایا سپاسگزارم برای زندگی آرامی که داریم. 

الهی زندگی  که دارید خوب و پربار باشد. همچنین پر از دوست داشتن باشد نخست  خودتان و سپس دیگران. 

الهی آمین

پ.ن. امروز برای دوست داشتن خودت چه کرده ای؟  

پ.ن. دوست دارم بدانم شماها من را چطور می‌بینید؟ رخ و رفتار؟ 

پ.ن. پست پیشین را نگه داشته بودم بیات بشه!!!چرا؟؟؟؟ 

همایون

یکباره همهمه ها رفت.

سگ همسایه آرام شد،  یخچال قار قار نمیکند و فرشته کوچولو خوابیده. 

تنها صدا صدای چای خوردن من و ایشان است در این شب آرام.ساعت ٨.١٠ دقیقه  شب است. 

ایشان پرده  را کج زده کنار و هر چند دقیقه یکبار میخواهم  بلند شوم و درستش کنم که نمیکنم! امروز روز خوبی بود چون پس از یک هفته  سرما و بارندگی آفتاب گرمی رونمایی کرد و باد و بوران هم نبود. ساعت نه و نیم بیدارشدم.ایشان به معده درد و سر درد بیدار شد. صبحانه  که گفت تنها چا ی و نان و پنیر میخواهد بخورد و اسموتی برای خودم درست کردم. سر صبحانه گفت خوب به خودت میرسی. گفتم بله شما هم میخوری برایت درست کنم. صبحانه خوردیم و ناهار هم که گفتم از بیرون میگیرم. تا ساعت ١١.۵ کارهایم را انجام دادم و دوش گرفتم و دوسری ماشین راروشن  کردم چون صبح دیدیم  فرشته کوچولو  با پاهای گلی روی ملافه تخت مهر داره میزنه برایم. ساعت ١٢ رفتم کمی خرید کردم تا ١.١۵ برگشتم. فرشته کوچولو با ایشان از پیاده  روی برگشته بودند. خریدها را جا به جا کردم و سالاد درست کردم با سبزیجات  بخار پز و برنج قهوه ای و  کینوا با قارچ برای خودم و رفتم مرغ بریان گرفتم با سیب زمینی. ایشان هم میز را چیده  بودو غذا خوردیم. ایشان همه را جا به جا کرد و شست. پرنده ها غذا داد. کمی سریال دیدیم! 

  تنها منم که سریال ایرانی میبینم یا همه غربت نشینها اینجوری هستند. بیشتر توی این سریالها دنبال این هستم که کوچه ها و خیابان‌ها را ببینم.  گفتم ایشان خیابان شاهرضاست،  گفت دلت تنگ شده. گفتم خیلی خیلی.

میهن یکی از آن چیزهاییست که مهرش انگار از دل بیرون نمیرود. 

دفترهام را آوردم و توی نور گرم خورشید نشستم و نوشتم،  مدیتیشن کردم و چرت زدم. 

برای پرنده ها غذا ریختم و هر چی شسته بودم آوردم توی خانه. ساعت ۵ گفتم فرشته بریم بیرون که ایشان هم گفت میاید و آمد و رفتیم. دوستم هم غذایش را گرفت. توی پارک آقایی را دیدیم که  فرشته هایش با  فرشته کوچولو دوستند و بازی کردند و کمی حرف زدیم. هوا خوب بود باداین همه من کلاه روی سرم گذاشتم و کاپشن  پوشیدم چون به ناگه دما افت پیدا میکند. خورشید با زمین خداحافظی کرد و ما از توی راه جنگلی برمیگشتیم که دوستم پرید جلوی ما و غذا میخواست. رفتم خانه و جیبهایم را پر کردم و دیدم هنوز همان جاست.کاش بگذاره بغلش کنم! 

برگشتن با آقای همسایه کمی حرف زدیم و فرشته اش را ناز کردم و برگشتم خانه. مهربان دوست  و دوست دیگری دیروز زنگ زد  بودند که به یکی زنگ زدم و به مهربان  دوست پیام دادم. مادرم هم زنگ زد و حرف زدیم. خواهرکم حالش بد شده و من نمیدانستم. 

الان ساعت شده ١٢.١۵ شب است و  ما هر دو  یک سریال  تماشا میکنیم که مردی پا روی زنش میگذارد و زمانی که دارا و توانا میشود به آسانی از همسرش همه چیز را میگیرد و زن بیچاره رو به دیوانگیست. مرد خودشیفته وسناریو همیشگی!

تا آنجا که نوشتم و بلند شدم  برای خودم اسموتی درست کردم شد شامم و ایشان هم سالاد از ظهر مانده  بود خورد و کمی سینه مرغ هم ریخت  رویش . فرشته کوچولو مرفه بی درد هم کمی مرغ خورد و قهر کرد چون ظهر هم مرغ خورده بود! 

من هم نوشتن را از سر گرفتم و ایشان میپرسد  چی مینویسی تند تند!

امروز یک ست قلم موی آبرنگ و گلس موبایل که  سفارش داده بودم رسید. 

فردا باید زنگ بزنم گاز و برق آن خانه را کنسل کنم. ایشان صبح تا ١٢ میرود آفیسش. دارویم را باید بگیرم،  صابون صورت و کمی خرید برای شنبه آفتابی که برای ایشان و فرشته جوجه کباب و خودم گوجه پیاز و فلفل کباب! 

وای زن سریال زد شوهرش و آن یکی زن راکشت!! داستان واقعیست و سی سال رفت زندان! 

دیروز من به کار تمیز کاری یودم و ناهار نپختم،  ایشان رفت برای چشمش و نان خرید برای خانه.کرفس، قیمه و فسنجان داشتیم که خورده شد. ایشان حالش خوب نبود و غردونش پر بود. هدفونم را میزنم و کارهایم را انجام میدهم. برگشت به فرشته گفت پاشو بریم بیرون و بردش و گلی آوردش. داشتم  میرفتم دوش بگیرم بردم دست و پایش را شستم! دوباره رفت بیرون! صبح هم یکسری گلی آمد توی خانه و ایشان پاهایش را شست و جلودری ها را هم که انداختم بشورم چون همه  گلی بود. 

دوشنبه ایشان از صبح رفت سر کار و من هم نشستم نقاشی کردم و به کارهایم رسیدم. با مادر ایشان دل سیر حرف زدیم و درد و دل کرد و به گفته خودش سبک شد. شام فسنجان درست کردم به گمانم! 

از زمانیکه سرو کله کرونا پیدا شده تو خبرها از ایران چیزی نمیشنویم! پیش از این هرهفته یک خبر بود از یک ایرانی یا ایران و غاصبانش! 

صدای همایون توی سرم  میپیچد. 

"ظلم ظالم جور صیاد

آشیانم داده بر باد"

میگذرد این روزها