همایون

یکباره همهمه ها رفت.

سگ همسایه آرام شد،  یخچال قار قار نمیکند و فرشته کوچولو خوابیده. 

تنها صدا صدای چای خوردن من و ایشان است در این شب آرام.ساعت ٨.١٠ دقیقه  شب است. 

ایشان پرده  را کج زده کنار و هر چند دقیقه یکبار میخواهم  بلند شوم و درستش کنم که نمیکنم! امروز روز خوبی بود چون پس از یک هفته  سرما و بارندگی آفتاب گرمی رونمایی کرد و باد و بوران هم نبود. ساعت نه و نیم بیدارشدم.ایشان به معده درد و سر درد بیدار شد. صبحانه  که گفت تنها چا ی و نان و پنیر میخواهد بخورد و اسموتی برای خودم درست کردم. سر صبحانه گفت خوب به خودت میرسی. گفتم بله شما هم میخوری برایت درست کنم. صبحانه خوردیم و ناهار هم که گفتم از بیرون میگیرم. تا ساعت ١١.۵ کارهایم را انجام دادم و دوش گرفتم و دوسری ماشین راروشن  کردم چون صبح دیدیم  فرشته کوچولو  با پاهای گلی روی ملافه تخت مهر داره میزنه برایم. ساعت ١٢ رفتم کمی خرید کردم تا ١.١۵ برگشتم. فرشته کوچولو با ایشان از پیاده  روی برگشته بودند. خریدها را جا به جا کردم و سالاد درست کردم با سبزیجات  بخار پز و برنج قهوه ای و  کینوا با قارچ برای خودم و رفتم مرغ بریان گرفتم با سیب زمینی. ایشان هم میز را چیده  بودو غذا خوردیم. ایشان همه را جا به جا کرد و شست. پرنده ها غذا داد. کمی سریال دیدیم! 

  تنها منم که سریال ایرانی میبینم یا همه غربت نشینها اینجوری هستند. بیشتر توی این سریالها دنبال این هستم که کوچه ها و خیابان‌ها را ببینم.  گفتم ایشان خیابان شاهرضاست،  گفت دلت تنگ شده. گفتم خیلی خیلی.

میهن یکی از آن چیزهاییست که مهرش انگار از دل بیرون نمیرود. 

دفترهام را آوردم و توی نور گرم خورشید نشستم و نوشتم،  مدیتیشن کردم و چرت زدم. 

برای پرنده ها غذا ریختم و هر چی شسته بودم آوردم توی خانه. ساعت ۵ گفتم فرشته بریم بیرون که ایشان هم گفت میاید و آمد و رفتیم. دوستم هم غذایش را گرفت. توی پارک آقایی را دیدیم که  فرشته هایش با  فرشته کوچولو دوستند و بازی کردند و کمی حرف زدیم. هوا خوب بود باداین همه من کلاه روی سرم گذاشتم و کاپشن  پوشیدم چون به ناگه دما افت پیدا میکند. خورشید با زمین خداحافظی کرد و ما از توی راه جنگلی برمیگشتیم که دوستم پرید جلوی ما و غذا میخواست. رفتم خانه و جیبهایم را پر کردم و دیدم هنوز همان جاست.کاش بگذاره بغلش کنم! 

برگشتن با آقای همسایه کمی حرف زدیم و فرشته اش را ناز کردم و برگشتم خانه. مهربان دوست  و دوست دیگری دیروز زنگ زد  بودند که به یکی زنگ زدم و به مهربان  دوست پیام دادم. مادرم هم زنگ زد و حرف زدیم. خواهرکم حالش بد شده و من نمیدانستم. 

الان ساعت شده ١٢.١۵ شب است و  ما هر دو  یک سریال  تماشا میکنیم که مردی پا روی زنش میگذارد و زمانی که دارا و توانا میشود به آسانی از همسرش همه چیز را میگیرد و زن بیچاره رو به دیوانگیست. مرد خودشیفته وسناریو همیشگی!

تا آنجا که نوشتم و بلند شدم  برای خودم اسموتی درست کردم شد شامم و ایشان هم سالاد از ظهر مانده  بود خورد و کمی سینه مرغ هم ریخت  رویش . فرشته کوچولو مرفه بی درد هم کمی مرغ خورد و قهر کرد چون ظهر هم مرغ خورده بود! 

من هم نوشتن را از سر گرفتم و ایشان میپرسد  چی مینویسی تند تند!

امروز یک ست قلم موی آبرنگ و گلس موبایل که  سفارش داده بودم رسید. 

فردا باید زنگ بزنم گاز و برق آن خانه را کنسل کنم. ایشان صبح تا ١٢ میرود آفیسش. دارویم را باید بگیرم،  صابون صورت و کمی خرید برای شنبه آفتابی که برای ایشان و فرشته جوجه کباب و خودم گوجه پیاز و فلفل کباب! 

وای زن سریال زد شوهرش و آن یکی زن راکشت!! داستان واقعیست و سی سال رفت زندان! 

دیروز من به کار تمیز کاری یودم و ناهار نپختم،  ایشان رفت برای چشمش و نان خرید برای خانه.کرفس، قیمه و فسنجان داشتیم که خورده شد. ایشان حالش خوب نبود و غردونش پر بود. هدفونم را میزنم و کارهایم را انجام میدهم. برگشت به فرشته گفت پاشو بریم بیرون و بردش و گلی آوردش. داشتم  میرفتم دوش بگیرم بردم دست و پایش را شستم! دوباره رفت بیرون! صبح هم یکسری گلی آمد توی خانه و ایشان پاهایش را شست و جلودری ها را هم که انداختم بشورم چون همه  گلی بود. 

دوشنبه ایشان از صبح رفت سر کار و من هم نشستم نقاشی کردم و به کارهایم رسیدم. با مادر ایشان دل سیر حرف زدیم و درد و دل کرد و به گفته خودش سبک شد. شام فسنجان درست کردم به گمانم! 

از زمانیکه سرو کله کرونا پیدا شده تو خبرها از ایران چیزی نمیشنویم! پیش از این هرهفته یک خبر بود از یک ایرانی یا ایران و غاصبانش! 

صدای همایون توی سرم  میپیچد. 

"ظلم ظالم جور صیاد

آشیانم داده بر باد"

میگذرد این روزها 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد