پست بیات

یک کوسن روی زمین گذشتم و رویش نشسته ام. یک پتو نرمولی گرم دورم پیچیده ام و یک چای کمرنگ داغ روی میز کنار دستمه که با توت خشک میخورم.یاد سالهای دور از خانه افتادم.

 هوای شهر ما سرداست.۴ تا درخت بزرگ و بلند جلوی خانه هستند که برگهای زردو نارنجیشون را تکاندند روی زمین و جلوی خانه پر از برگه. این ۴ تا دیرتر از درختای دیگر برگریزان دارند. صبحهای  سرد زود که بیدار میشوم هوا هنوز تاریک است. توی تاریکی و مه صبحگاهی پشت پنجره میروم. بن بست ما در مه فرو رفته است،  زمین خیس است و نمناک. دوباره میخزم زیر پتو و تشک برقی را میزنم. مدیتیشن میکنم و هیپنوتیزم و پر انرژی بلندمیشوم. روتین صبحگاهیم را انجام میدهم و به کارهای خانه میرسم و آب میوه تازه برای خودم میگیرم. میروم سر کار پیش ایشان و کمکشان میکنم. امروز هم ساعت ۱۰.۵ رفتم وسه نفر را اینترویو کردم و تا ۱.۵ بودم پیششان. رفتم خرید کردم براشون و برای خونه.ساعت ۴ رسیدم خانه،  صبح پیش از رفتن  گردگیری کرده بودم و سرویسها را شسته بودم و فرشته را برده بودم بیرون و عصر که اومدم خانه خریدها را جا به جاکردم و جارو طی کشیدم. به پدرم و مادرم و خواهر جانان زنگ زدم که همسر خواهرم حالش خوب نبودو صدای خواهرغم داشت. الهی همه خوب باشند و درد نداشته باشند. خدایا سپاسگزارم که همسر خواهرم خوب است و درد ندارد. باید روزی ۱۵ دقیقه زمان بگذارم و پاکش کنم. 

شام درست نکردم چون خسته بودم،  توی نم نم باران و شبی تاریک به فرشته گفتم برییییم که پرید پشت در و رفتیم پیاده روی دو نفری. 

ایشان ۷ آمد و گفت شام مرغ سوخاری میخورد و برا ی خودم  پیتزا سبزیجات سفارش دادم و رفتیم یک نیمه مرغ گریل شده برای فرشته کوچولو گرفتم و سوخاری برای ایشان و پیتزای خودم و برگشتم خانه. فردا کارها را از خانه انجام میدهم و نقاشی میکنم و دوسه تا دیجیتال آرت هم میزنم. 

اینجا دوباره چند کیس تازه کرونا دیده شده و دوباره هشدار دادند که این ور و آنور نرویم بی‌جهت. من هم چندین روزه که  گوش درددارم! دوستانم میخواستند چهارشنبه دور همی  بگیرند یا پیک  نیکی بروند که من گفتم نمیام. توی این چند هفته چندتا مهمانی را هم نرفتم.

چه اصراریه خاله بازی! حالا هی بگین دور  از هم میشینیم، ماسک میزنیم آخه چه اصرررراریه!!!کاش به خودمان و دیگران رحم بکنیم. 

دیروز رفته بودم بانک برای کارهایم،  گفتم از سوپر نان بخرم. اومدم دستمال بردارم  برای پاک کردن چرخ که به سختی در میومدو گیر کرده بود. دست کردم از توی کیف خودم درآوردم.داشتم دسته چرخ راپاک میکردم که خانمی آمدو با جای دستمال کلنجار میرفت. گفتم به سختی در میاید،  خندید وگفت بله ولی اشکالی نداره،  من به اندازه تو نمیترسم ( من ماسک زده  بودم). 

گفتم من بیماری اتوایمیون دارم و باید ماسک داشته باشم. چند بارگفت ببخشید و پوزش خواست. گفتم ایرادی نداره،  حرف بدی نزدید که! 

بیچاره اومد مزه پرانی کنه ازدماغش دراومد و عذاب وجدان گرفت. داشتم سوار ماشین میشدم  آقایی بلند بالا و بسیار خوش قیافه آمد  جلو و گفت پول ندارد و اگرمیشه کمکش کنم. نه نشانی از مواد بود و نه الکل!! بیشتر زمانها کمک میکنم شاید گرسنه باشد. 

دیروز به مادر ایشان زنگ زدم و حرف زدیم باهم، مادر ایشان زیاد پرحرف نبود و الان میبینم که خیلی دوست دارد حرف بزند. انگار آدم پیر میشود نیاز دارد به حرف زدن،  مادرم هم همینجور شده جوری که گاهی گوشی به پدرم نمیدهد! الهی همشون خوب باشند و همیشه باشند. 

امروز یک جایی پیاده شدم برای کار کوچکی که ماسک نزدم. داشتم میرفتم تو انگاریک  چیزیم کم بود درست مانند حس بی روسری بودن برای نخستین بار!

۲۱-۲۲ سال پیش بود که فهمیدم چه حسی دارد بدون روسری توی خیابان بودن! هرچند توی کوچه بن بست خانه پدری ما بدون روسری میگشتیم و کسی به کسی کاری نداشت و کسی از آنجا نمی‌گذشت. چه روزهای خوبی بود توی آن کوچه،  چه تابستانهای خوبی داشتیم. زمستانهای پر برف که رفت و آمدمان سخت میشد. آن کوچه با درختهای کاجش در دامنه کوههایی شمیران گوشه ای از بهشت بود. خود خود خوشبختی بود.

  

خانه پدری خوب است،  امن است پر از مهر و مهربانیست. 

دلم تنگ است برای ایران برای خانواده. 


این پست بیات شده!! چراپست نشده نمیدانم!