بخشیدم و رها شدم

سلام..وقتتون به خیر و شادی.  دو تا سوال دارم.. من وقتی یه عکس العملی می بینم نمی تونم جواب بدم ولی تا ماهها و حتی یک دوسال اون حرفها یا کارهای فرد توی مغزم رژه میرن..از درون حرص میخورم و بدوبیراه بهش میگم..از افکارم خلاصی ندارم..چه کنم؟ خودمو مشغول می کنم ولی موقته یا اثر نداره. سوال دومم اینه وقتی کسی به ما نسبت ناروایی میده یا حرفی میزنه اگه جوابش رو ندیم؛ اون فرد فکر می کنه که حق با او بوده و من واقعا فلان کار رو انجام دادم..نباید از خودمون دفاع کنیم؟ اگر چه دفاع کردن فایده نداره ولی اگه حرفی هم نزنیم آدم رو بی زبان و محکوم می بینن..درسته؟"


چند تا کامنت  و پیام داشتم که در این باره پرسید ه بودند. این یکی را کپی کردم تا پاسخ بدهم. 

دوست گلم سلام به روی ماهت

زمانی   که آن حرف و کنایه یا کار آن آدم درذهن شما رژه میرود و شما درگیر گفتگو،  خشم و بد و بیراه گفتن درونی هستید و درگیری با آنچه گفته شده است دارید شما در حال نوشتن سناریو همین کارها هستید در دیدارهای آینده با آن فرد. 

اگر بخواهیم بجنگیم همیشه باید بجنگیم. ما خودمان جنگ،  سرزنش،  سرکوفت،  زدو خرد،  کشمکش،  دوستی،  دشمنی و...... را به سوی خودمان میکشیم. این ما هستیم که انرژی که از خودمان به سوی دیگران روانه میکنیم و بارها در گزند دیگران خواهیم بود. 

برای همین همیشه گفتم آدمها را ببخشید و برایشان پیش پیش عشق و خوبی بفرستید و دعایشان کنید به خدا دست از سرمان برمیدارند ومیروند. 

بگذارید داستان مادرم را برایتان بنویسم. مادر من در زیر دست مادری بوده که نه چندان مهربان و میشود گفت خشمگین و پرخاشگر بوده است که چون سید هم بوده و به باورهای غلط آنروزها  هررفتار بدی که  با بچه هایش داشته‌ کسی چیزی به اون نمیگفته یا بهتر بگویم نمیتوانسته بگوید!

 مادر من بچه ای بوده که از خواهر ها و برادرها  نگهداری  میکرده، گاهی  با خوش اخلاقی و شیطنت  و گاهی با سینه سپر کردن در برابر مادرش بچه ها را از دستش نجات میداده که کمتر آسیب بینند. 

مادر من که حالا مادربزرگ هست از آن زنهاییست که میرود روسری بخرد یکباره جلو ون پلیس می ایستد تا دختر مردم را نبرند. درست زمانی که دارد خرید میکند سرو کله ون پیدا میشود و بکش و بگیر آغاز میشود و مادر من هم میرود که دختر را نجات دهد! یکبار سوییچ را هم برداشته و نمیداده بهشون!! 

دارد توی پیاده‌رو  میرود یکهو شهرداری میریزد سر دستفروش و مامان من میرود به دستفروش کمک میکند! در ناخودآگاهش جاافتاده  که باید نجات بدهد حالا چه از دست مادرش،  چه پلیس،  چه پدرو مادر بد،  چه کودک آزار،  چه شهرداری. آنچه پیش رویش است از پیش در ناخودآگاهش نوشته شده و هرجا میرود با آن رو به رو  میشود. 

من ایوا،  هرجا بروم حیوانات دنبالم میآیند. هر چی حیوان زخمی و بیماره میاید جلوی راهم. چه اینجا،  چه ایران،  چه در سفر. این من هستم که آنها را به سوی خودم میکشم چون از کودکی مادرم من را به اینکار تشویق کرده و من کودک به دنبال این بودم که یک جانوری پیدا کنم و کمکش کنم. 

این الگوی ذهنی و ناخودآگاه ماست که باید زیرورو شود و چرخه از کار بیافتد.اینجا کارمان کمی سخت است چون بیشترما دوست داریم در رل قربانی فرو برویم و دیگری  را گناهکار بدانیم که ما را زخمی کرده در حالی که او یکبار چاقو به ما زده و این خود ما هستیم که چاقو را در تنمان نگهداشته ایم. زمانی که میگوییم ببخشیم برای این است که خودمان را رها کنیم. گمان  میکنیم اگر ببخشیم خدا و دنیا از یادش میرود با ما چه کرده و به سزایش نخواهد رسید!! فراموش نکنیم هر کس هرکاری کرده باشددر این دنیا همان  را خواهد دید خوب یا بد.

چند تا کار برای رهایی ازاین چرخه 

۱. ببخشیم

۲. از آنها تا جایی که میتوانیم دوری  کنیم. حتی اگر پدرو مادرمان باشند. 

۳.با بدی کردن و پاسخ دادن به آنها ما هم مانند خودشان خواهیم شد و آنها هم همین را می‌خواهند که شما را مانند خودشان کنند. دوست دارید مانند آنها بشوید و خودتان را از دست بدهید؟؟  

۴. مهربان باشیم  ولی مهرطلب نباشیم که رشوه بدهیم تا کمتر آزارمان بدهند که همیشه بیشتر آزار می‌بینیم. 

۵. خودمان را به خدا بسپاریم. اگر دوست دارید ذکر یا حفیظ بگویید. یا اینکه یک نور از آسمان آمده و دورتان را گرفته مانند پوسته تخم مرغ بزرگ و شما درون آن هستید. این دو راهکار هم میتوانند کمک کنند به شما. 

۶. آدمهای بیمار را به سوی خودمان  نیاوریم.

۷. زیر لب یا بلند یا توی دل بگوییم "همه منرا دوست دارند و من همه را دوست دارم. هر جا میروم با لبخند و مهربانی و همدلی رو به رو میشوم. من دوست داشتنی هستم." 

گاهی جای زخم خاطرات بد خیلی کاریست و نیاز به مداوا دارد،  کاری که من انجام میدهم این است که مدیتیشن میکنم و به آن روز و خاطره میروم و خاطره را جوری دیگری به ناخودآگاهم نشان میدهم و ناخودآگاه  راست یا دروغ  هر چه باشد را باور میکند. پس داستان را جور دیگری میگویم برایش و باور میکند و من از بار آن خاطره رها میشوم. شاید با یکبار و ده بار درست نشود و نیاز  به بارها انجام دادن باشد نیز تا بتوانید رها کنید خودتان را.

 چیزی مانند این

"چشمهایتان را ببندید و خودتان را ببینید و پدرتان شما راکتک زده سر اینکه دیر آمده بودید خانه و این شما راسالها آزار داده چو ن نه تنها کتک خوردید از پدرتان بلکه مادرتان هم تنها تماشا کرده و از دست هردو سالهاست که خشمگین هستید و نمیتوانید ببخشیدشان. 

 اینجوری ببینید که مادرتان آمده و شما را کمک کرده و با پدرتان حرف زده. پدرتان شما را در آغوش گرفته  و از کارش پشیمان شده."

بارهای نخست سخت است کمی و با چند بار انجام دادن این در ذهن شما جا می‌افتد و ناخودآگاه خاطره را آنجوری خواهد دید که هرگز نبوده و شما به خوردش داده اید. 

ناخودآگاه ما ابزاری شگفت انگیز که با آن میتوانیم خیلی کارها بکنیم. 

همه چیز در این دنیا بر پایه انرژیست،  حتی پول هم انرژیست. آنچه می‌فرستیم به سوی ما برمیگردد. ترس ترس میآورد،  پول پول می آورد،  غم غم میآورد وشادی شادی خواهد آورد و خنده خنده میاورد. 



چیزی که چند روز پیش برایم پیش آمد را مینویسم درباره سالها نبخشیدن یک نفر! من هم گاهی  خودم در این چرخه میافتم با اینکه این کارها را انجام میدهم! 

چند شب پیش مدیتیشن میکردم. توی مدیتیشنم آقای روانشناسی که سالهای نوجوانی پیشش میرفتم توی ذهنم آمد. آنچنان روشن هویدا  شده بود که انگار زنده بود و توی اتاق بود. صدای کفشش،  کت سورمه ای و شلوار طوسیش همانجور که سی سال پیش بود. امین پدرو مادرم بود وخیلی چیزها ازاو آموختم خیلی. پایه همه کارهای امروزم در آن دیدارها گذاشته شد. من سالها از این آدم خشمگین بودم چون چند کار انجام داد که بخشیدنش سخت بود یکی اینکه عشق نوجوانی را دک کرد و رفت ( ۷-۸ سال پیش فهمیدم که دستش درد نکند چون  هیچ به دردم نمیخورد) و دوم خودش ابراز عشق کرد که  شهریور ۱۸ سالگیم بود و من جای فرزندش بودم. دیگر پیشش نرفتم تا وقتی که چندسال از دواجم گذشته بود و دیدمش. 

یکی دیگر هم نقشش در بلوای ۵۷ و به گونه ای خیانتش به ایران بود که بیشترازدوکار بالا من را از او بیزار و خشمگین کرد و چون آدمی هست که به راحتی فکر دیگران را  میخواند و تله پاتی میکند و نفوذ میتواند بکند و من با دانستن این داستان هر زمان یادش میافتادم چند تا بد و بیراه میگفتم توی دلم  تا دلم خنک شود! دلم که خنک نمیشد تازه بدتر هم میشدم. 

توی آن مدیتیشن دست و پا میزدم بفهمم چرا این آدم اینجاست. چشمهام را که باز کردم زیر لب گفتم من تورا نبخشیده بودم این همه سال،  بخشیدمت و خودم را رها کردم و تو را رها میکنم و پوووووووف همه حس بدی که داشتم از بین رفت. سالها این بار روی دوشم بود و گذاشتمش زمین.


تو هم ببخش تا رها شوی. 

خدایا سپاسگزارم که هر سو رو میکنم عشق است  و مهربانی. 

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

الهی هر جا میروی عشق و مهربانی  پیش رویت باشد.