قوانین زرین


صبح ایشان رفته   سر کارو من کمی خانه را راست و ریست میکنم و ماشین را روشن میکنم.

به فرشته میگویم بزن بریم بیرون که آماده جلوی در ایستاده با آن چشمهای دکمه ایش. 

هوا خنک خنک است،  انگار که تابستان  بقچه اش را بسته و میخواهد برود. به دوستم که پیش ایشان کار میکند زنگ میزنم ببینم میاید برویم با هم  پیاده روی که نمی‌آید. این شد که با فرشته کوچولو و گام به گام سپاسگزاری رفتیم به دل درختها. 

برمیگردم  خانه و برای خودم دمنوشی درست میکنم و کم کمک می نوشم. دوش میگیرم و میروم بیرون. ماشین را میگذارم کارواش( نخستین بار توی این همه سال) و پیادت میروم شاپینگ سنتر. بسته ای را پست میکنم،  دوتا بانک میروم. روغن آرگان برای مادرم میخرم با چشمبند برای ایشان و جوراب برای خودم و کیسه برای پی پی های فرشته کوچولو . خرید  خانه دارم که میگذارم برای جمعه. یک آب پرتقال میخورم و دو تا فلفل دلمه  و یک اسنک برای ایشان میخرم. 

می‌روم  پیش ایشان که کمی غر میزند از دست کارکنان؛  خوشحال وخندان بیرون می‌آیم چون حالم خوب است و دوست ندارم بدش کنم. 

 هر بار میگویم از  هر چیزی گله کنی آن چیز در زندگیت پررنگتر میشود و بیشتر خواهی دید. 

برگشتم خانه و گرسنه بودم، یک انبه بزرگ خوردم، به خواهر جانان زنگ میزنم که دارد میرود شمال. به مادرم زنگ  میزنم و با هم حرف میزنیم. پستچی میاید و مادرم میرود. 

کمی میوه روی میز میگذارم و  چای دم میکنم. خودم دمنوش میخورم،  تازگی ها هوسی برای چای سیاه و شیرینی ندارم!

برنج را دم میکنم و گوشتها را به سیخ چوبی میزنم  با گوجه و فلفل آماده میروند توی یخچال. فرشته دوباره پشت در ایستاده است و کاری هم ندارم. ژاکتی میپوشم و میرویم بیرون. به راه جنگل نزدیک میشویم کسی صدایم میکند. دوستم با  فرشته اش دوان دوان دارند میایند. با هم میرویم و فرشته ها بازی میکنند. 

زمانی که در گاراژ را میزنم ماشین ایشان را میبینم که آمده،  حتما چایش را خورده و اخبار را دیده. سیخها را توی تابه میگذارم تا آماده شوند. ماست و خیار درست میکنم با سبزی خوردن که ۸و خرده ای شام میخوریم و تا ۹ همه چیز جا به جا شده و شسته شده اند. 

ایشان میگوید خوب همان کباب تابه ای درست میکردی و اینقدر سخت نبود! 

کتابهایم را برمیدارم و کمی میخوانم،  از ساعت ۱۰.۵ هم روی خودم کار میکنم. ایشان میگوید هر بار از توی بقچه رمالیت چیز نویی رو میکنی. 

ایشان قوانین بیهمتای خدارا رمالی میداند! 

ساعت ۱۱ میخوابم،  میخواستم امسال روی ساعت ۱۰ کار کنم برای خواب که هنوز نشده است. کم کم درست میشود. 


الهی قوانین زرین خداوند شما را بیابند و به کارتان بیاید.

خدایا سپاسگزارم برای آموزه های هرروزه ام. 


پ.ن. دوست عزیز برای رمز سپاسگزارم 

پ.ن۲ خورشید جان چه چیزی تکانت دارد؟  

پ.ن.۳ دوست گرامی اینستای من 

Eva.peacefulmind هست و چیز زیادی در آن نیست.  

گرمه

پس از چندروز گرما در پایان روز هوا بارانی شده؛  امروز دماسنج ماشین ۴۱ را نشان میداد. بیشتر از یکماه کلاس یوگا نداشتم و امروز دوباره آغاز میشود. تنها میرسم  لباسهای خشک شده را تا کنم و جا بدهم. کمی زنجپیل تازه با لیمو ترش توی لیوان میریزم و آب جوش رویش میریزم و مینوشم.  تخت را رها میکنم  و بطری آب را برمیدارم؛  موبایل را نمیبرم. ریچل همه را در آغوش میکشه و توی سایه ۴۵ دقیقه کار میکنیم. 

برمیگردم خانه دوش میگیرم و غذای فرشته را میدهم و کمی کارهایم را انجام میدهم. ساعت ۱۲ و خرده ای میروم چند تا چیز پس بدهم و چندتا چیز بخرم. هوا سوزان و گرم است! 

یک لیوان آب پرتقال و آناناس میخرم؛  یادم آمد از صبح تنها آب خوردم. به خودم می‌گویم تا اینجا که آمدم یک ایکیا هم بروم؛  قیچی و یک ظرف مربع میخرم. برای خودم بستنی و یک پیتزا سبزیجات میخرم که چون خیلی خوب نبود نخوردم! 

ساعت ۴ خانه هستم؛  جلوی خانه پر از پرنده است چشم انتظار. سیرشان میکنم. 

لباسهای شسته را بیرون پهن میکنم؛  میدانم کمتر  از نیم ساعت خشک میشوند. 

دوبسته گوشت چرخکرده بیرون میگذارم برای شام؛  یادم افتاد که قرمه سبزی توی فریزر دارم که میگذارم گرم شود و گوشت میرود توی یخچال برای فرداشب. برنج دم میکنم و چای. خانه انگار کوره میشود! 

کمی میوه میخورم و فرشته توی  بغلم خودش را جا میدهد؛  برای خواهرم  پیام ویدیویی میفرستم. یک کوه لباس را اتو میکنم و ویدئو های کرسم را تماشا میکنم. من با یکبار گوش دادن یا دیدن یاد نمیگیرم چون میان کار جای دیگری هستم!! 

ایشان ۷ میرسد و باران تندی گرفته است،  فرشته کوچولو ناشاد است چون گرم و بارانیست و بیرون نمیشود رفت. 

درخانه را  باز میکنم، دم و گرما و باران! 

۷.۴۰ دقیقه شام میخوریم و من ۸ میروم سر وبیناری که دارم. 

ایشان غر میزند و میروم خودی توی آشپزخانه خودی نشان میدهم  که دست و پایش را جمع میکند و میرود پای تی وی. 

هربار من کار دارم به چیزی گیر میدهد. 

کارم تا ساعت ۱۰ شب به درازا میکشد. شبها از ساعت ۸ هیچی چیزی نمیخورم و تنها  آب یا چای سبز و دمنوشی میخورم. چند روز است که به خاطر گرما هم  بیشتر آب میخورم روزها. 


دیروز اینجور گذشت که صبح خانه را گردگیری کردم و سرویسها را شستم و دوسری ماشین را زدم. 

یک ساعت رفتم استخر و شنا کردم. خسته رفتم اسمم را بنویسم کلاس پیلاتز که جای پارک نبود این شد که دور پارک کردم،  از ماشین پیاده  شدم و چون هوا بسیار گرم بود دوباره سوار شدم و رفتم شاپینگ سنتر. سرراه کارواش ایستادم و گفتند یکی دو ساعت کاردارد این شد که گفتم ماشین را میگذارم روزی که هوا خوب است که خودم هم بتوانم پیاده بروم اینور و آنور. سیم شارژر موبایلم کار نمیکرد که یکی خریدم با دوتا کلاه کپ برای سوغاتی. یک کتاب برای خودم خریدم،  از سوپر خرید کردم و یک شیشه آب پرتقال تازه خریدم برای خودم. 

لباس قرمزبرای و دوتا شلوارک و تاپ برای توی خانه خریدم. پست رفتم و از سوپر هم خرید کردم و ساعت ۵ رسیدم خانه و خانه را جارو وقتی کردم و طی کشیدم و به پدرو مادم زنگ زدم.شاممان ماهی بود با استیر فرای بود، یک بسته نودل سنگاپوری داشتم که درکنارش گذاشتم با سالاد کلم و کاهو. با فرشته پیش از شام بیرون رفتم و شاممان را ساعت ۷.۴۵ خوردیم. چه خوب،  شام زود خوردن را دوست دارم. 

دوشنبه صبحانه خوردیم توی باغ و هوا صبح خوب بود،  صبحانه که خوردیم گفتم برویم کنار  دریا که رفتیم و تا ۱.۵ -۲ توی آب  بودیم. سرراه نان لواش تازه خریدیم و برگشتیم نان و پنیر خوردیم. کمرم قهوه ای شد زیر آفتاب.

لاکهایم را پاک کردم و ناخنهایم را از ته گرفتم. خوابیدیم و ساعت ۴.۵ بیدار شدیم. دوش گرفتم و ساعت ۵.۴۵ دقیقه رفتیم شام بیرون با یکی از دوستان ایشان. 

تا ۹ با هم بودیم و ساعت ۱۰ برگشته بودیم خانه. دوشنبه یک روز تعطیل بود،  همه چیز تعطیل بود. 

یکی از کارهایی که باید انجام بدهم خوابیدن پیش از ساعت ۱۱ شب است. پس از شام مسواک میزنم که چیزی نخورم و یکراست بروم توی تخت. 


تویی که از اینجا میگذری "خدایارویاورت"

خدایا سپاسگزارم که رهایم نکردی. 

آفت

پس از چندروز هوای گرم امروز یکروز آفتابی خوب بودبا گرمای دلپذیر! گرما که میآید گلهایم کج میشوند و بوته ها روی زمین دراز میکشند؛  تنها من نیستم که تاب گرما ندارم.

امروز ایشان ساعت ۸ رفت ورزش و من تا نه توی تخت کتاب خواندم و ایشان برگشت و چای دم کردم و صبحانه را بیرون خوردیم. برای ناهار آبگوشت بار گذاشتم؛  از زمانی که آمدیم اینجا روی دنبه ندیدیم!گوسفندهایشان بدون دنبه هستند دراین سرزمین. 

چندتا زبان هم پختم چون برای عصرانه دوست افسرده ام را گفتم بیاید؛ یک سینه مرغ پخته را با سس مایونز و پرپری سس قاطی کردم و کمی خیار شور.

ایشان رفته  بود پی رسیدگی به باغ و من هم دستی به خانه کشیدم و تمیز  کاری را گذاشتم برای فردا! نخستین بار بود توی خونه زندگی که مهمان داشتم و خانه را نسابیدم! 

تا غذا پخته شود شیشه های جلو چشم را شستم! بورک اسفناج  و پنیررا درست کردم و گذاشتم توی یخچال؛ ساندویچ‌های  مثلثی زبان و مرغ درست کردم و سلفون کشیدم و گذاشتم توی یخچال. ماشین ظرفشویی را روشن کردم؛ راستی امروز توی ماشین لباسشویی جوش شیرین  و سرکه ریختم .

 ساعت ۱.۵ دوش گرفتم و از پنجره جوجه ای را پی مادرش دیدم که غذا میخواست و مادر خاک را زیرو رو میکرد؛  برایشان دانه ریختم. 

دو ناهار خوردیم. ظرفها ها را رها کردم و تنبلانه دراز کشیدم تا ۴؛ خوابم نبرد. 

دوردست ها چند تا بچه با صدای زیر و بلند توی آب می‌پریدند؛  ته مانده تابستان را به نیش میکشیدند. 

بلند شدم و کیک زبرا درست کردم و توی  فر گذاشتم؛  بوی وانیل و کره خانه را در بر گرفت. یک کتاب  هم گوش میدادم و آشپزخانه را سامان میدادم. میوه  شستم  و خربزه و هندوانه برش زدم. کیکم پخته شد به آسانی گذاشتم سرد بشود. چای دم کردم با هل و گل سرخ. 

دلم را پر از عشق میکنم؛  کارهایم را باعشق  انجام میدهم. 

دوباره تنم را شستم و آرایش کردم و ساعت ۷.۵ مهمانهایم رسیدند و رفتیم بیرون نشستیم تا دل شب. 

همه خوراکیها را روی میز گذاشتم و نشستیم دور هم؛  بوی چمن زده شده و نم آب و بوی گل لاله عباسی در سرم میپیچید. خدایا سپاسگزارم برای روزهای خوبی که میبینم. 

چراغهای ستاره ای آلاچیق با تاریکی هوا روشن شدند؛  از هر دری گفتیم. من کمتر حرف میزنم و بیشتر شنونده ام. 


امسال صدای جیرجیرکی نشنیده ام،  امسال میوه هایم بار ندادند! تازه چندتا از درختهای باغ شکوفه داده اند! 

روزگار غریبیست نازنین! 

مهمانها ۱۱.۵ بود رفتند؛  ظرفها را توی ماشین گذاشتم و خوراکیها و میوه  هارا جا دادم توی یخچال. 

یک مهمانی دو سه هفته دیگر دعوت شده ام که باید بگویم میروم یا نه. 


من یک زن درونگرا هستم که از تنهاییهایم انرژی میگیرم! 

من زنی هستم که چند سال پیش متلاشی شدم و خودم را  دوباره ساختم. هرروز می آموزم و هرروز چیز نویی برای آموختم پیش  رویم  هست. هرروزاز روز پیش مثبت ترم.

هرروز با ایمان ترم. 


امشب یک ترانه توی سرم  برای خودش میخواند "شد شد نشد نشد ولش کن"؛  کجاشنیده ام به یاد ندارم. میگردم و  میبینم یک خواننده بوده به نام آفت که این ترانه را خوانده! 

چندتا هدیه خوب از دوستم  گرفتم امشب. 


الهی دستتان پر باشد و دلتان قرص؛  گاهی توی زندگی باید دست برداشت از پافشاری برای داشتن چیزی. شاید خداوند یک چیز بهتر برایتان تدارک دیده باشد. 

دلتان نلرزد؛  کار خدا حرف ندارد. شکیبا باشید. 

خدایا سپاسگزارم که  هرروز یک راه بهتر در زندگی نشانم میدهی.