آلبالو پلو

شنبه ایشان باید میرفت آفیسش و من هم باید پستخانه  میرفتم که چند تا چیز پست کنم. به ایشان  میوه و دو تا اسنک دادم. یک بسته آلبالو گذاشتم تا آلبالو پلو درست کنم با  یک بسته گوشت چرخکرده. رفتم توی تخت مدیتیشن کردم و کمی وب خواندم. دوستم که دیشب باهم بودیم پیام  داده  بود که اگربیدارم زنگ بزنم درباره کلاس یوگا میخواهد بپرسد.  زنگ میزنم و درباره همه چیز حرف زدیم جز یوگا. من هم آلبالوها را هسته گیری کردم و شکر زدم. گوشت قلقلی را درست کردم  و کمی سبزیجات پختم و با دوستم خداحافظی کردم. دوش گرفتم و رفتم پستخانه و کارم را انجام دادم و  سرراه موز و شیر و ماست خریدم و زود برگشتم خانه. مربا را درست کردم. کمی کار کردم. کم کم  کارم را سامان میدهم و تا پیش از دوشنبه باید ریپورتم را بنویسم. سبزی  ها را پاک میکنم کمی میشورم. با فرشته کوچولو میرویم پیاده روی. وقتی برگشتم برنج دم میکنم و مینشینم سر کارم،  بینش ماست و خیار هم درست میکنم و دوباره برمیگردم سر کارم تا ۴ که ایشان آمد و ناهار خوردیم. کمی چرت زدم و ایشان چای دم کرد و من هم سر کارم بودم تا ۶. کمی تی وی تماشا کردیم و یک فیلم دیدیم و کار دیگری نکردیم. من فقط فیلمهای خانوادگی دوست دارم و ایشان اکشن. 

شب شام نخوردیم و فقط میوه خوردیم. 

پ.ن. خدایا از این که در دریایی از نعمت سپاسگزارم. 


دیر نویس

شنبه صبح بیدارشدیم. ایشان دوش گرفت و چای دم کردم. من که میوه برای صبحانه خوردم  و ایشان هم نان و پنیر،  ناهار هم قرار شد املت بخوریم با  سالاد زیاد. دوش گرفتم و به ایشان گفتم پرندههای باغ را دریابد. لباس گرم  پوشیدم.  کلاه سرم کشیدم و رفتیم  پارک و بر فراز تپه ها پیاده روی کردیم. فرشته را هم بردیم و یک ساعتی پیاده روی کردیم.برگشتیم خانه و املت را درست کردم و کمی مدیتیشن و خواب و ساعت ۴ موهام را بیگودی پیچیدم. کم کم آرایش کردم و کادو پیچی را هم انجام دادم. ایشان هم نشسته بود و کارهاش را انجام  میداد. ساعت ۵.۱۵ گفتم ما باید ساعت ۶ آنجا باشیم. ایشان بدو بدو آماده  شد و فرشته کوچولو  را بردیم خانه دوستم و غذاهاش را هم دادم و سفارش کردم همینها را بهش بدهید و خودمان رفتیم خانه آن یکی دوستم. رسیدیم و چند تا  از دوستان قدیمی را هم دیدیم. شب خوبی بود و من شام پاستا با سالاد زیاد خوردم و کمی  هم قورمه سبزی با برنج. به دوستم هم کمک کردم و ساعت ۹.۱۵ خداحافظی کردیم و ۱۰.۱۵ رسیدیم خانه دوستم و فرشته را برداشتیمو اومدیم خانه. به فرشته هم غذاهای خودش را نداده بودند کیک و پنیر داده بودند که گفتم بار دیگر فرشته کوجولو خانه تنها  بماند بهتره تا چیزهایی که برایش بد است بخورد.  شب خوبی بود. دیر خوابیدم  چون کمی کتاب  خواندم. 

یکشنبه صبحانه را آماده کردم و پرنده  ها را دان دادم. هوا بارانی و سرد بود. خودم هم صبحانه کمی کره و مربا و میوه خوردم. ناهار را آماده کردم و رفتم کمی  خرید؛  از سوپر شیر و نان و گل  خریدم و بعد هم کیک را از مغازه  دوستم که هرکاری کردم کارکنانش پولش را نگرفتند. به دوستم زنگ زدم و گفت برای تشکر از تو ایوا.هر جا میروم دوست داشته میشوم؛  خدایا شکرت. باران خیلی شدید بود. گلها را توی گلدان گذاشتم و برنج دم کردم. برای ناهار خورشت غوره بادمجان با مرغ درست کردم. 

ناهار خوردیم و استراحت کردیم.غروب باز تولد بازی داشتیم و یک چهارم کیک را برای دوستم بردم. با مامان و بابا و خواهر جانان حرف زدیم. همینطور با خواهر همسر هم کلی حرف زدم. برایش خیلی خوشحالم که زندگی خوبی را تجربه میکند. کار میکنم و ایمیلهای کاری را میفرستم.  شام سالاد خوردیم و سایل فردا را آماده کردم. قبل از  شام مدیتیشن کردم و  خوابیدیم. شب باز تب و لرز کردم. 

دوشنبه ایشان صبح زود میرود؛ برایش میوه و آجیل و شیرموز و کراسان و یک ساندویچ مرغ دادم با بطری آبش و رفت. خودم برگشتم توی تخت واستراحت کردم. مدیتیشن کردم اما خوابم نبرد. هنوز ازآنفولانزا میکشم. یک ریپورت هم برای سه شنبه باید بنویسم. ازجا بلند شدم و آبگرم میخورم با داروم. آبمیوه تازه میخورم و میوه. کمی کار میکنم از خانه ولی دستم به نوشتن ریپورت نمیرود. زیاد حال ندارم و کار زیادی نمیکنم. پلان اینترنت خانه را عوض میکنم. سیم کارت جدیدم را اکتیو میکنم. دوستی که دو شب پیش خانه اش مهمان بودیم  زنگ  میزند و  کلی حرف میزنیم. با فرشته پیادهروی میروم و برای شام سبزی پلو با ماهی و کوکو سبزی و سالاد درست میکنم. ایشان ترنش را از دست داده و کمی دیرتر میرسد. ۷.۳۰ شام میخوریم و با ایشان جمع میکنیم و تی وی تماشا میکنیم. و من کمی کتاب میخوانم. 

مدیتیشن میکنم و میخوابم. 

۳شنبه ایشان صبح زود میرود و ناهارش را ساندویچ کوکو میدهم با میلک شیک و کراسان برای صبحانه اش. من هم خانه را تمیز میکنم؛  بالا و پایین را کردگیری میکنم و دستشویی ها را تمیز میکنم و جارو میکشم.هوا آفتابیست  و چند سری لباس توی ماشین میاندازم و در هوای آزاد پهن میکنم. 

ملافه های تخت را عوض میکنم. یک میتنگ کاری دارم؛  از ساعت ۱۰ صبح کار میکنم تا  ۱ و ریپورتم را هم مینویسم و ایمیل میکنم. کمی میوه میخورم و ماست میوه ای. همه خانه جارو میکشم،  با فرشته میرویم بیرون و پیاده روی میکنیم. کمی میخوابم و برای شام لوبیا پلو با سالاد شیرازی و سبزی خوردن درست میکنم. ایشان نزدیک ۶ میرسد. شمعها را روشن میکنم و لباسها را بالا پهن میکنم تا خنکیشان برود. برای ۷ شام میخوریم؛  چرا اینقدر لوبیا  پلو زیاد  شد!؟ یک برنامه  خنده دار میبینیم با ایشان و من بیشتر میخوانم و گوش میدهم تا تماشا. 

شب مدیتیشنم را انجام میدهم و ایشان زودتر میخوابد. 

چهارشنبه ایشان دیرتر میرود و من هم باید بروم سر کار؛ برای ناهارش لوبیا پلو میگذارم. مدیتیشن میکنم و با فرشته کوچولو میرویم پیاده روی. دوش میگیرم و برای خودم میوه  و آب پرتقال تازه با  چند تا خرما و بادام  و مویز برمیدارم. به دوستی زنگ میزنم که اگر  میشود با هم کافی بخوریم که نمیتواند. آن نزدیکی ها  به دنبال یک کادو برای دوستم هستم که پیدا نمیکنم. کارم را انجام میدهم و به سوی خانه برمیگردم. سر راه از شاپینگ سنتر موز،  نارنگی و قارچ و جعفری، نعنا  و ریحان و کرفس، هویج کاهو  با فیله مرغ و نان ساندویچی میخرم. از سوپرهم پنیر،  غذا برای فرشته کوچولو،  سفیدکننده،  یک چای سبز جدید،  کراسان،  پنیر ورقه ای،  بستنی  شکلاتی و برای خودم برگر و شنیتسل گیاهی و کمی خرده ریز میخرم. 

برای شام فیله ها توی میکسر  با پیاز یکی میشوند برای برگر،  مال فرشته کوچولو هم فیله مرغ با سبزیجات و مال خودمم که گیاهیه وهمه را درست میکنم برای شام. جعفریها را پاک میکنم و کمی را میشورم و پنیرها را روی برگر میگذارم  و شاممان آماده میشود. 

۵ شنبه سفرکاری دارم و باید زود بروم از خانه بیرون؛  وسایل  فردا را آماده میکنم. مدیتیشن و خواب و بیخوابی! 

۵ شنبه برای ایشان یک ساندویچ برگر مرغ درست کردم با کمی میوه و شیرموز و ایشان رفت. من به تختم برمیگردم  و مدیتیشنم را انجام میدهم.ماشین را خالی میکنم و ظرفها را جا به حا میکنم. تمیز کننده ماشین ظرفشویی را میگذارم توش و روشنش میکنم. میخواهم فرشته  را برای پیاده روی  بیرون ببرم و لباس ورزشم را میخواهم بپوشم. چراغ کمدم روشن نمیشود! ماشین هم کار نمیکند،  برق رفته است. از در اصلی خانه میروم و کنتورها را چک میکنم. نه برقمان رفته! میرویم پیاده روی و فکر میکنم اگر برگشتم خانه  و دیدیم برق نیست باید کسی دیگر را بفرستم برای دیدن کلاینتها چرا که  در گاراژ باز نمیشود!  تازه آب هم یخ میشود و دوش نمیتوانم بگیرم! دوربینها هم از کار افتاده! به خانه برمیگردیم و خوشبختانه برق آمده،  دوشم را میگیرم و آماده میشوم و میروم به سوی میتینگ. راه کمی نیست. خوشبختانه کارم زود انجام میشود و پیش از زیاد شدن ترافیک به سوی خانه  برمیگردم. 

دوستم زنک میزند که با هم برویم  پارک فرشته ها بازی کنند و برای ۳.۳۰ قرار گذاشتیم. سر راه کمی دیپ و پنیر دودی و توت فرنگی و اسنک خریدم و ۳.۲۵ دقیقه رسیدم خانه؛  زنگ زدم که بیاد خانه ما و با هم چای  بخوریم و فرشته ها بازی کنند. امروز باد به سرش زده بود و هیچ چیز جای خودش بند نمیشد. آمدند و کمی نشستیم و حرف زدیم و کمی خوراکی خوردیم و فرشته ها آتش سوزاندند. دوستم  نیم ساعت بعد رفت و من شام  را درست کردم. سالاد کاهو با اسپاگتی برای ایشان و  برای  فرشته ها مرغ با سبزیجات! 

نزدیک ۷ به دوستم زنک زدم که اینها شامشان را خورده اند و دوستم آمد دنبال فرشته اش! کمی بعد ایشان آمد و شاممان را خوردیم. 

چای سبز درست کردم  و خوردیم با ایشان. تلاش کردیم شهرزاد ببینیم نشد! همه روکش مبلها را عوض کردم و رویه های تمیز کشیدم. آشپزخانه را هم تمیز کردم و مدیتیشن هم انجام دادم و خوابیدم. 

جمعه ایشان ظهر خانه میاید و من تنها  برایش شیر موز و توت فرنگی درست کردم.ناهار هم کلی غذا توی یخچال مانده که همانها را میخورد.  پایین را گردگیری میکنم و رویه ها راتوی ماشین میاندازم. روتختی و ملافه ها را عوض میکنم چون فرشته توت فرنگی مالیده همه جا. جارو و طی و ۱۰ دوش میگیرم و آماده رفتن  میشوم. موهام  را درست میکنم و آرایش میکنم؛  اینها دردناکترین صحنه ها برای فرشته کوچولو ست. با دقت و غصه  نگاه میکند! ایشان موبایلش را جا گذاشته! شسته ها را بیرون پهن میکنم. میخواستم ۱۱.۱۵ بروم بیرون که شد ۱۱.۳۰؛  ترافیک سنگینی بود و راه زیاد. ساعت ۱.۱۵ میرسم  و کارم نزدیک به دو ساعت به درازا کشید. یک تلفن از آفیس دارم. زنگ میزنم به دخترک که میگوید کسی دیگر کارت داشته. میگوید بگذار از اینجا  (آفیس) بیرون بیایم کارت دارم. پوزش میخواهد برای کم کاری هایش،  برای ایمیل های بدون بی پاسخ و بی‌برنامه گی های پی در پی! جواب میدهم این کار بزرگیست و کار یکنفر نیست؛  امید  که همکاری بیاید و به تو کمک کند تا کارت بهتر بشود. هفته دیگر پایان کار من است.

در راه برگشت به دوستم پیام میدهم که هم  راببینیم که میگوید شوهرش نیست و اکر آمد که میاید. میروم شاپینگ سنتر و به دنبال هدیه ای برای مادر دوست فرشته کوچولو هستم. مغازه ای که میخواستم نبود!! دوستم پیام میدهد که میتواند بیاید و من همانجا میچرخم  و با مادرم چو میکنم که از ناسپاسی مردم ناراحت است؛ میگویم هیچ وقت برای خوبی کردن خودت را سرزنش نکن و با حرفهام آرامش میکنم. دست آخر یک عکس ۶ ماهگی خودم را میفرستم برایش. حالش دگرگون میشود و خوشحال است. میگوید خدا را شاکرم که تو را دارم و فرزندمی. میدانم مادرم تا ساعت ها و روزها با آن عکس و خاطرات آنروز چند دهه پیش  سرگرم است و دلخوش و با پدرم از آنروزها حرف میزنند. 

تا ۴.۴۵ دقیقه دوستم میاید. می آید و میگوید برویم کافی شاپ که صاحبش ایرانیست و به هموطنان کمک کنیم. یک ساعتی مینشینیم و حرف میزنیم و بعد هم میرویم خرید سوپری. اون یک ترولی پر میکند و من ۱ چای سبز دیتاکس،  غذا برای دوست  فرشته کوچولو، دوتا چیز دیگر (یادم نیست) میخرم. ایشان پیام داده که باید برود آفیسش تا چیزی را درست کند،  کی میایی؟  گفتم برو من هنوز کار دارم. خانه ام را چک میکنم. ایشان شمعها را روشن کرده و قوری روی وارمر است. خودش و فرشته تنگاتنگ نشستند. با دوستم خداحافظی میکنم،  بنزین میزنم و از رستوران ایرانی چلوکباب میگیرم و به خانه برمیگردم. 

شام میخوریم و جمع میکنم و سر کارم مینشینم و ریپورتم را کامل میکنم و میفرستم. 

سردردم به خاطر کم آبیست؛  آب مینوشم و انگار بدنم زنده میشود. فردا میخواستم مارکت بروم اما پشیمان شدم وخانه میمانم. 

پ.ن. کار رو به پایان است و خدایا سپاسگزارم که اینبار هم کمکم کردی تا پیروز و سربلند باشم. 

روز خوب

ساعت ۸.۱۰ دقیقه صبحه که بیدار میشوم. ایشان هم بیدار شده؛  میگوید دوش بگیرم زنگ میزنم  کمپانی. چای دم میکنم و صبحانه اش را آماده میکنم. خودم آبمیوه میخورم و دان برای پرنده ها میریزم. ایشان هم زنگ میزند کمپانی و یا اولین زنگ پاسخگو بودند و کارش درست شد،  به همین سادگی،  خودش گفت امروز روز خوبیست. 

خدا را شکر،  الهی هرروزت خوب باشد. 

 امروز ناهار میاید خانه ولی درست نمیکنم،  هرچیزی توی یخچال هست میخوریم. خانه را کردگیری میکنم،  از یکشنبه به خانه دست نزدم! رکورد شکاندم! ایشان ۹ میرود و من هم میروم آرایشگاه،  ابروها را درست میکند خانم و موهایم را کوتاه میکند،  شکر خدا از آن هایلایت چیزی باقی نمانده. کوتاه تر از آنچه میخواستم شد ولی خوب است،  بیشتر میرسم. زیر دست  آرایشگر نشستم واز دوستم (مادر دوست فرشته) میپرسد که همان موقع از جلو ارایشگاه با فرشته اش رد میشود. سلام  و احوالپرسی میکنیم و فرشته اش بسط مینشیند توی آرایشگاه که بیاید خانه ما و با اشک و گریه میرود. 

۱۰.۱۰ دقیقه میروم شاپینگ سنتر که عروسک را پس بدهم و کادوی دوم را بخرم. دو تا کارت هم میخرم و برمیگردم خانه. یک و نیم پیمانه برنج دم خیس میکنم برای ایشان. دستشویی های پایین را تمیز میکنم و جارو میکشم. دوستم زنگ میزند و میگوید در راه برگشت دوباره دم آرایشگاه رفته و نشسته که تو بیایی و کلی قربان صدقه این فرشته ها میرویم. سفارش کیک را هم میگیرد  برای یکشنبه، خدایا شکرت ه دوستان خوبی دارم.

 برنج را دم میکنم و با فرشته کوچولو میرویم پیاده روی. هوا خیلی سرد است. به خانه برمیگردیم و من دوش میگیرم. غذاها را گرم میکنم و خانه را طی میکشم. به دوستی زنگ زده بودم  و خودش زنگ میزند،  فردا شب فرشته کوچولو را میبرم خانه اش که تنها نباشد چون  ما مهمانی هستیم. 

ایشان هم ساعت دو میرسد و ناهار میخوریم. ناهارمان کوفته و خورشت کرفس با سبزی و سالاد و ماست میخوریم. ایشان ظرفها را میشورد و آشپزخانه را تمیز میکند. 

ایشان یک سریال ایرانی میبیند که یکسری آدم با هم فقط کل کل میکنند و به هم دروغ میگویند. سرگیجه میگیرم هرزمان تماشا میکند،  دان پرنده ها را میریزم،  توی این هوای سرد مهمانم هستند. 

توی اتاق آفتابگیرم میروم ولی هوا سرد و ابریست. هیپنوتیزم را پلی میکنم و بیهوش میشوم. با صدای زنگ تلفنم بیدار میشوم،  عزیز راه دور برای احوالپرسی زنگ زده و با هم حرف میزنیم. درست آخر هیپنوتیزمم بود! 

چای دم میکنم با خرما و ارده میخورم،  تی وی تماشا میکنیم و کتاب میخوانم. شام نمیخوریم،  من فقط یک گلابی میخورم و ایشان دو تا نارنگی. 

فرشته کوچولو هم غذا کم میخورد. 

ایشان به مادرش زنگ میزند جواب نمیدهد. به عزیز راه دور هم زنگ میزند و با هم حرف میزنند و دستور پخت  قرمه سبزی میدهد و کته توی پلو پز!! 

باد سردی میوزد و شب سردیست. خدایا سپاس برای همه داشته هایم، ناتوانم از سپاسگزاری!



فرشته خوش قدم

پنج شنبه ایشان را با میوه و اسموتی و آب پرتقال و کراسان راهی میکنم. خودم توی تخت دراز میکشم و مدیتیشن میکنم. به آرایشگرم پیام میدهم و جواب میدهد جمعه صبح بروم. آبمیوه تازه میخورم با آب و داروم و دوش میگیرم و میزنم بیرون. 

ماشینم بنزین ندارد،  اول پمپ بنزین و باک را پر میکنم. سر کار میرم و کمی کار میکنم و بر میگردم سر راه نان تافتون تازه میخرم و میروم  به سوی شاپینگ  سنتر در اندر دشت  نزدیک خانه. 

اول پست میروم و یک بسته و یک نامه پست میکنم. تویزارآس برای خرید اسباب بازی میروم. چه قدر پلاستیک! چیزی به دلم نمیشیند. به بانک میروم و کار بانکی انجام میشود، به دوستم زنگ میزنم و میپرسم چه چیز دوست دارد که میگوید کتاب برایش بخر. یادم میاد وقتی بچه بودیم برای ما کادو کتاب میخریدند. سه بچه گربه،  سیندرلا،  سفیدبرفی،  پیترپان،  شنل قرمزی و کتابها انگار زنده بودند چون عکس عروسکها بودند و دکور زیبایشان. کتابهای امروز چیزهای عجیب و غریبند! 

از سوپر که برای ایشان کراسان،  خوراکی فرشته کوچولو، دستکش،  کیسه فریزر، کنسرو عدس و لوبیا  برای آفیس ایشان خوشبو کننده،  چای و شیر میخرم. 

یک لیوان آب آناناس میخرم. سرراه  به تارگت میروم و یک عروسک میخرم برای دختر دوستم. 

از جای دیگر یک بیلچه کوچولو برای ایشان میگیرم. به  فروشگاه دیگری میروم  و چشمم لگوها را میگیرد و میخرم. حالا باید عروسک را پس بدهم ولی حس بالا رفتن و برگشتن  ندارم. سر راهم از سوپر دیگر کره،  ماست و موز و از میوه فروشی پرتقال و نارنگی و گوجه فرنگی میخرم. کادوی دوم را نخریدم. 

یه آفیس ایشان میروم و خریدها را میدهم. باران زیادی میبارد و ۴.۱۵ خانه هستم. سیم کارتهای جدید هم رسیدند.فرشته غمزده است ولی بیرون نمیتوانیم برویم. برای شام کوفته درست میکنم با سبزی خوردن و نان تازه. ایشان ۸ میاید و شام را  میخوریم. 


ایشان با خستگی در حال خواندن مقاله است،  ۱۰ شب سیم کارت را فعال میکند و اشتباهی دوبار پرداخت میکند. دوباره هوچی گری ایشان آغاز میشود،  به کسی که این کمپانی را معرفی کرده دری وری میگوید،  به برق کار دری وری میگوید!! به کمپانی دری وری میگوید. به کمپانی که اینترنتمان با آنهاست هم دری وری میگوید!!!میگوید کمپانی کلاه بردار است و پولمان را میخورد.  من آرام نشستم و حرف نمیزنم،  از دعوای آخر گفتم به من ربطی ندارد که ایشان منفی است که ۹۸% مواقع هست. به من ربطی ندارد که ایشان را وادار کنم مثبت فکر کند و روحیه بدهم.   نزدیک یک چهارم قرن تلاش کردم و مسخره شدم،  توهین ها را تحمل کردم. دیگر به من ربطی ندارد،  تلاشم را کردم و پاسخی نگرفتم و ایشان همانی که بود هست. این کار مادرش بوده که مادرش از خودش بدتر است. من باید روی کار خودم تمرکز کنم،  دروغ چرا زمانی من را هم مانند خودش کرده بود. ترسها را به جانم میانداخت و همه استرسها را به خانه میاورد و روی من خالی میکرد. 

فقط میگویم  خسته بودی و اشتباه کردی،  اولین نفر نیستی و فردا زنگ بزن. ۱۰ دقیقه بعد آرام شد و رفت توی تخت و حالش خوب بود. 

مدیتیشن میکنم و میخوابم. فرشته  کوچولو روی من راه میرود و روی پاهایم میخوابد. تشک برقی را خاموش میکنم که گرمش نشود. 

از اینکه به پاهایم چسبیده خدا را شکر میکنم. 

خداوندا سپاسگزارم که فرشته را به خانه ام فرستادی و روزگارم دگرگون شد. آمدنت  بهترین بهترین رویداد زندگیم بود. 


بهترینهای خداوند

امروز خانه باید میبودم چون تکنسینی برای درست کردن چیزی زنگ میزد؛  صبح ایشان که رفت من هم دوش میگیرم و آماده میشوم. غذای پرنده ها را میدهم. بقیه بادمجانها  را پوست میگیرم و توی آبنمک میگذارم . دروغ چرا خیلی خسته ام و بر میگردم به تختم. تا ساعت ۱۱.۳۰ ولی هرکاری میکنم خوابم نمیبرد. ۱۱.۳۰ بلند شدم و ملافه و روبالشی تخت را عوض میکنم و رویه های مبل هم عوض میکنم و دوسری ماشین لباسشویی را روشن میکنم . ماشین  ظرفشویی را خالی میکنم. کیت هم میاد برای کارهای فرشته کوچولو. بادمجانها را میریزم توی قابلمه با یک قاشق روغن روی حرارت کم تا بپزند. چند تا هم  جدا سرخ میکنم برای یک خورشت بادمجان. کشوهای یخچال و فریزر را تمیز میکنم،  یک عالمه بستنی دور میریزم.  یک کرفس میشورم تا آب بگیرم و یک کیلو انگور را آب میگیرم بعدش هم کرفس با سیب و توی یخچال میکذارم. 

گرسنه هستم  و با این حالم آب انگور را میخورم! بادمجانها ی سرد شده را در ظرف میگذارم و آماده رفتن به فریزرند. برای شام هم خورشت کرفس درست میکنم  و بعدش میشینم سر کارم و کار میکنم. با دوستی حرف میزنم. دوست دیگرم بعد از ۷-۸ سال به ایران رفته،  چه قدر شادم برای دل مادر و پدرش چون همه  خیلی سختی کشیدند.  یک ازدواج بر پایه دروغ(البته دانسته)، خیانت با یک بیمار روانی  که تا مرز نابودی دوستم را برد. در ازدواج هیچ جای چشم پوشی نیست اگر فرد در جایی لنگ میزند بدانید که چرخ زندگی همیشه لنگ  میزند.

کار کیت تمام میشود. لباسهای خشک  شده را جمع میکنم و با مادر و پدرم حرف میزنم. کمی آبجوش روی زنجبیل و زردچوبه میریزم با خرما و ارده  میخورم. ساعت ۵.۱۵ با فرشته کوچولو بیرون میرویم و هوا خیلی سرد است. خوشحالم کلاه  سرم گذاشتم. کمی میدویم و برمیگردیم خانه،  چای دم  میکنم  و برنج خیس میکنم و ۶.۳۰ دم میکنم و یک سالاد پر پیمان درست میکنم و شاممان را ۷ میخوریم،  خودم بیشتر سالاد میخورم. 

با ایشان توی تی وی روم مینشینیم و ایشان یک ماگ بزرگ آبجوش و برای خودش چای میریزد و خنداننده شو (اکر درست گفته باشم)را نگاه میکنیم و کم کم آماده خواب میشویم. راستی تکنسین هم نیامد و زنگ هم نزد. قبل از خواب روغن به موهایم میزنم و مدیتیشن میکنم و میخوابم.

فردا یک روز پر از خرید دارم؛  دو تا تولد داریم این آخر هفته. 

خداوندا سپاسگزارم برای بودنت و نورت در زندگیم،  برای شناختی  دور از خرافات و جهالت، سپاسگزارم که چشمم را باز کردی. 

.پ.ن. آرزوی بهترینهای خداوند را  برای هر کسی که از اینجا گذر میکند دارم.