چرا من!

صبح که بیدار شدم آب ولرم و کمی لیمو خوردم ۴ تا لیوان! برای ایشان کوکو سبزی و سالاد گذاشته بودم برای ناهارش و شیر موز و تمشک درست کردم و یک تست کره و عسل برای صبحانه اش و ایشان رفت. 

خودم با فرشته رفتیم بیرون و ساعت ۹ خانه بودیم؛گلها را آب دادم و به پرنده ها غذا دادم. 

بودای عزیز یادم آورد یوگای کندالینی را که سالها بود بهش فکر هم نکرده بودم! نیم ساعتی انجام دادم و کمی پیلاتز هم کار کردم و دوش گرفتم و آماده شدم بروم با دوستم بیرون. دو سری هم لباس توی  ماشین ریختم. 

رفتیم کافی شاپ دوست داشتنیم و نزدیک دوساعتی نشستیم و حرف زدیم.

یک موبایل ناشناس زنگ زد به من که جواب ندادم!

 بعد با هم رفتیم چند تا فروشگاه چون من جا ظرفی میخواستم. چند جا دیدم و خوشم نیامد و دوستم گفت برویم فروشگاهی که همیشه قیمتهاش بالاست و کالاهاش خوب. رفتیم و یک جاظرفی خوب بود که ۳۰ دلار بود و از آنجایی که من همیشه خووووووووووش شانسم شده بود نیم بها!  یک شمع خوشبو هم برای دوستم خریدم و یک کیف پول خرد ۵ سانتی برای خودم؛  بازم بگویم از خوش شانسیم! 

خداحافظی کردیم و من رفتم آفیس ایشان؛ کمی از کارهاشون را انجام دادم و رفتم برایشان آب  خریدم و بردم. یک وارمر هم خریدم و برگشتم خانه. 

کمی تمشک چیدم و  به پرنده ها غذا دادم. 

مرغ گذاشتم  بپزد و با فرشته در خنکای هوا رفتیم بیرون.

برای شام زرشک پلو با مرغ و سبزیجات و سالاد درست کردم. ایشان ساعت ۸.۵ آمد. کمی ناراحت بود از یکی از کلاینتها و گذاشتم تا حرفهاشو بزند و آرام شود. یک باکس بزرگ شکلات هم برایش فرستاد بودند. 

چای برایش ریختم و شام هم خوردیم  و تا جا به جا کنم ساعت ۱۰ بود. دمنوش به و زعفران و بهار نارنج درست کردم و ایشان گفت دوست ندارد! 

خودم خوردم تا یک شب آرام و خواب خوبی داشته باشم. 

مسواک و شستن روی و روشن کردن شمع و خواب.


امروز پنج شنبه باید میرفتم کلینیک پوست؛  زود بلند شدم و غذای ایشان با شیر انبه و میوه و همینطور شیر برای آفیس دادم و برد. 

  فرشته را بردم پیاده روی و هوا خنک بود.  

توی کوچه بن‌بست مان برای تک تک خانه ها آرزوی روز و هفته و ماه و سال خوب و پر از فراوانی و تندرستی میکردم و از گام نخست توی راه جنگلی سپاسگزاری را آغاز کردم برای همه چیز و چه حال خوب و چه انرژی بالایی داشتم. 

امروز باران میاید و باغ نیازی  به من ندارد. برای پرند ها کمی غذا ریختم. 

یوگای صبحم را انجام دادم و مدیتیشن؛  پنجره اتاق باز بود و صدای پرنده ها میامد و صدای گوش خراش موتوری که میتازید! 

مدیتیشن زیاد نتوانستم در حالتش بمانم و از دست میرفتم! ۴ لیوان آبگرم و لیمو و یک لیوان آب پرتقال خوردم. 

به دوستم زنگ زدم که من میروم بیرون بیایم دنبالت که گفت بله. دوش گرفتم و موهام را بالای سرم بستم و کمی آرایش و رفتم دنبال دوستم. 

با هم رفتیم کلینیک پوست و گفتم درود بر شما؛  من وقت داشتم. گشتند و گشتند دیدند نخیر! من دیروز وقت داشتم و آن موبایل ناشناس دیروزی هم اینها بودند و من نشسته بودم دل و قلوه با دوستم میدادم و میگرفتم! نیم ساعت بعدش برایم وقت گذاشت! رفتم پست و بسته ایشان را پست کردم. کمی با دوستم چرخیدیم و دوباره من رفتم کلینیک. خانم گفت پوستت نیاز به کاری ندارد و پولت را دور نریز و چند وقت دیگر وقت داد به من.

این هم از کلینیک امروز ما! 

از سوپر برای آفیس ایشان شیر و بیسکوییت خریدم و برای خانه ماست،  چیز کیک،  لوبیا و نخود سبز،  شوینده دستشویی،  نرم کننده لباس،  شیرینی،  چوب شور،  نان ساندویچی،  خوراکی برای فرشته،  کره، کاغذ روغنی،  تخم مرغ،  مربا خریدم و دوستم را رساندم و خودم هم برگشتم خانه.  خریدها را جا به جا کردم و رفتم دنبال  فرشته دوستم و آوردیمش تا با هم  بازی کنند. برای پرنده ها غذا ریختم. 

خودم کمی کارهای ایشان را انجام دادم. موهام را سشوار کشیدم و به دوستی قدیمی در ایران زنگ زدم و برگر مرغ هم درست کردم برای شام. 

رازیانه دم کردم و ریلکس روی ریخت و پاشهای فرشته کوچولو و دوستش راه میرفتم. نشستم پای کار ایشان؛  دختر دوستم ساعت ۷.۵ آمد دنبال فرشته اشون و خانه خلوت شد، مادرم پیام داد که خواهر جانان به خاطر آلودگی هوا خوب نیست. به خواهرجانانم زنگ زدم و حرف زدیم.  ساعت ۸.۵ آمد و من زود شام دادم؛  چون شام دیر خوردن را دوست ندارم! یک برگر گیاهی با سیب زمینی توی فر گذاشتم و سه تا چیکن برگر با پنیر برای ایشان توی تابه؛  شاممان را خوردیم تا جمع کنم شد یک ربع به ده! آشپزخانه را هم تمیز کردم تا فردا کارم کمتر باشد. 

دوباره به خواهر جانان زنگ زدم و با شیرین عسلش هم حرف زدم. بعد هم چند تا طرح زدم برای کارهای ایشان و تا ۱۱ توی آفیس بودم. چند کار خوب انجام دادم امروز! 

ایشان خسته بود و زود خوابید؛  من هم کمی آهنگ گوش دادم  و رویاهام را پرو بال دادم. صورتم را شستم و کرمهام را زدم و رفتم زیر پتو. هوا سرد است!


نور شمع روی دیوار میرقصید و من خوشبختر از همیشه بوده ام و هستم. 


خدایا داشتنت بهترین دارایی دنیاست؛  دستم در دستیست که هرگز هرگز رهایم نمیکند و دلم گرم است با نور وجودت. 

۶ سال پیش سوختم،  گداختم،  خاکستر شدم و میپرسید چرا؟  چرا من! 

و من همه این راه را آمدم تا ایمانم به تو محکمتر شود، سپاسگزارم از دیواری که فرو ریختی و دوباره بهترش را برای من ساختی. 

هر سختی در سرراهم را به جان میخرم چون  در پی آن بهترینهایت را برای من میفرستی. 


برایتان آرزوی تجربه مهربانی بی پایان خداوند در تک تک ثانیه های زندگیتان دارم،  


<<برای روزهای خوبی که نشانم دادی و میدهی سپاسگزارم خدای مهربانم>>

خداحافظ همکاران

آفتاب که میاید بالا من بیدار میشوم؛  حالا تابستانها که زود بالا میاید من هم زود بیدار میشوم و وقتی میرود انرژی من هم کم میشود. 

مانند ا مروز که بیدا شدم و کمی توی تخت ماندم؛  یکدور توی خانه زدم و رفتم دستشویی و ساعت شده بود۶.۱۵. کمی شکرگزاری کردم،  کمی با خدا حرف زدم و دوباره خوابم برد تا ۸. دلم نمیخواست از تخت بیرون بیایم. ایشان دو ش گرفت و برایش اسموتی انبه درست کردم با یک ساندویچ تن ماهی و آواکادو و پنیر! ایشان که رفت برای پرنده ها غذا ریختم و با فرشته رفتیم پیادهروی. یک دوست تازه پیدا کرده و کمی بازی کردند؛  دوستش ناتوانی دارد و فرشته به آرامی بازی میکند تا دوستش بتواند راه بیاید. 

به فرشته ها باید گفت  " به هر زبان که تو را ترجمه کردم عشق شدی. "

برگشتیم خانه  و دوش گرفتم،  ملافه تمیز روی تخت کشیدم. آناناس و انبه و آب نارگیل را میکس کردم و شد صبحانه ام. 

آماده  شدم  و ساعت ۱۰.۳۰ همه چیز را برداشتم و رفتم بیرون به سوی آفیس خودم. ۵ دقیقه از یازده گذشته بود رسیدم و همه چیز را به پسرک دادم و خواستم چک کند که درست  باشد وبه زورمن این کار را کرد و همه چیز درست بود.از جاش پرید و  من را بغل کرد و خداحافظی کردیم! با دخترک هم خداحافظی کردم  و بغلش کردم. یکی از منجرهام هم با من آمد بیرون و حرف زدیم. گفت از سیستم من را در نمیاورند تا هر زمان که خواستم برگردم و جام را پر نمیکنند و خداحافظی هم کردم باهاش و در را بستم و از آفیس بیرون آمدم. 

یک دفتر دیگر در زندگیم بسته شد؛  ۵ سال پیش با شادی این کاررا آغاز کردم و امروز با شادی بیرون آمدم. برای تک تک همکارارنم و همه آدمهایی که در این ساختمانند آرزوی تندرستی،  شادی و کامیابی دارم. 


برای قدردانی از خودم رفتم "اچ اند ام" و برای خودم یک تونیک کوتاه سبز زیتونی،  دو تا بلوز صورتی چرک کمرنگ،  یک بلوز گلدار مشکی حریر و یک شلوار کتان تنگ طوسی هم خریدم و از آنجایی که من همیشه خوش شانسم  همه اینها آف خورده بود و برای همش ۴۵ دلار دادم! خدایا شکرت. 

تنها شلوار رسمی نبودو بقیه رسمی هستند. 

شب قبل یک میز دست دوم دیدم  و قرار گذاشتم بروم بعد از کار بگیرم. تو ی پارکینگ کلیسا قرار گذاشته بود با من و از آفیسمان کمتر از ده دقیقه رانندگی بود. یک خانم چینی بود با یک چرخ خرید  و میزی در کنارش! از کنارش رد دم و رفتم دور بزنم و بیایم توی پارکینگ  چون حواسم به این خانم بود و ورودی را رد کرده بودم. پیام  دا د میایی میز را ببری امروز،  زنگ زدم و گفتم من آن ماشین این رنگیم،  چراغ سبز بشود پیشتم. میز را گرفتم و پولش را دادم. گفت اینجا قرار گذاشته چون  خانه اش جاییست که جای پارک ندارد و میز را با چرخ خرید آورده تا اینجا! 

یکی دیگر از همین میز دارم برای گلدانهایم؛ ازش تشکر کردم و برگشتم سوی خانه.

سرراهم رفتم شاپینگ سنتر نزدیک خانه و از میوه فروشی یک بسته ۵ کیلویی هویج،  کیل،  سیب،  کاهو،  گل کلم،  برگ چغندر، چغندر،  خیار،  گوجه،  ملون،  مارچوبه،  بروکلی،  تمشک،  کدو سبز،  کدو حلوایی،  قارچ ،  باک چوی و کلم قرمز گرفتم. از سوپر هم نمک،  شیر،  گیلاس،  جو پرک،  دو مدل نان،  پاستا،  ماست میوه ای و شیرینی خریدم. برای خانمی که کارهای فرشته را هم انجام میدهد یک شمع و قاب گرفتم که هدیه بدهم برای کریسمس. یک ظرف سالاد هم برای ناهارم گرفتم. ویتامین دی را نداشتند و باید بروم جایی دیگر بگیرم! 

۴ تا لیوان کوچک دسته دار برای دمنوش و چای سبز خریدم.  نزدیک ۴ بود که برگشتم خانه و خریدها را جا به جا کردم. به مادرم زنگ زدم و کوتاه حرف زدیم. 

ایشان آمد و چای دم کردم و برنج دم کردم. با هم رفتیم پیاده روی بدون گوشی! برگشتیم چایمان را خوردیم با شیرینی  و ماهی ها  و کوکو را سرخ کردم با سالاد فراوان. توی کوکو کیل و برگ چغندر ریز کردم؛  همینطور توی سالادم. 

عصر دوستی پیام داد که با هم فردا برویم بیرون چون میخواهد برود سفر و دو ماهی نیست که قرار شد فردا ساعت ۱۱ هم را ببینیم. 

شام خوردیم و دستی به آشپزخانه کشیدم و ظرفها رفت توی ماشین؛  کمی تی وی دیدیم. 

گل گاو زبان دم کردم و خوردیم. 

گردن درد و سردرد بدی داشتم که تا صبح هم گردن درد بود. 


سه شنبه را هم همینجا مینویسم که ایشان بیدار شد و چای دم کرد و من هم صبحانه را درست کردم و ایشان رفت ماشین را بگیرد و چوب‌ها و درختچه ها را ببرد جایی برای بازیافت. من هم خانه را تمیز کردم و دوسری لباس شستم. ایشان برگشت و با کمک هم همه را توی تریلر ریختیم و رفت تا خالی کند و تریلر را پس بدهد و برای من بنزین هم بزند. رستوران هم رزرو کردم برای مهمانی آخر سال بیزینس ایشان.

ناهار قورمه سبزی داشتیم و کمی برنج دم کردم. جارو  و طی که تمام شد دوش گرفتم و ایشان گرسنه بود. ناهار خوردیم،  هیپنوتیزم و مدیتیشن و خواب را انجام دادم. 

رفتیم پیاده روی و ایشان غر میزد که خسته شده! 

مادر و پدرم زنگ زدند.  با ایشان حرف زدند و نوبت من که شد گفتم فردا زنگ میزنم. برای شام نیمرو درست کردم.

چیز زیاد دیگری یادم نیست! 


تابانم

من اینروزها دلتنگم و دم نمیزنم! 

مانند همه این سالها که صبحها بلند میشوم،  توی خانه چرخی میزنم. به پرندهها غذا میدهم،  صبحانه درست میکنم و در میان این کارها دلتنگم و یادم نمیرود که چه دل دلی میکند دلم. 


۸ بیدار شدم و پیاز داغی درست کردم و گوشت را تفت دادم. کتری را هم پر کردم. و گوشتها را با سبزی تفت دادم و لوبیا و لیمو عمانی هم ریختم و آبجوش هم ریختم و رفت تا قورمه سبزی بشود. ایشان ۹.۳۰ بیدار شد و دوش گرفت و صبحانه خوردیم. از آن صبحانه های یکشنبه که پر وپیمان است.

ساعت ۱۰.۳۰ هم رفتم و دوش گرفتم و رفتم دکتر. ایشان و فرشته هم رفتند پیاده روی.تا ۱۲ نشستم نوبتم بشود؛ و با دوستی در ایران چت میکردم؛  بیخواب و نگران از آینده،  از دلتنگی خواهران و فامیلش که از ایران رفته بودند و پدرو مادری که جدا شده بودند و از بیماری های زیادی که دارد،  از پسر بیماری که دارد،  از همسری که تفریحی میکشد و........همه سبب بیخوابی و بدتر شدن حالش میشوند.


 نوبتم شد و قرار شد یک تست دیگر بدهم تا ببینند اگر خوب نشدم داروی دیگری بدهند! نسخه"  ویتامین دی"را هم گرفتم و دکتر گفت ماهی یکی بخور!

ماشین ایشان جلوی گاراژ بود و من هم کنارش پارک کردم. در بزرگ گاراژ به حیاط باز بود و ایشان داشت باغبانی اساسی میکرد. سری به خورشتم زدم وکمی آن یکی یخچال را مرتب کردم ویکسری چیز رفت توی سطل چون خراب شده بودند. برنج کته با ته دیگ سیبزمینی درست کردم و روی حرارت کم گذاشتم. با کیل،  گوجه،  خیار،  پیاز،  جعفری، فلفل دلمه  و ذرت یک سالاد ریز درست کردم و فیلم نقش  ترنج را هم تماشا کردم. شله زرد را خوردم و با فرشته بازی کردم. ایشان ساعت ۲.۳۰ آمد و ناهار خوردیم.ظرفهار ا هم شست و گذاشت توی ماشین. 

دوسری ماشین راروشن کردم و توی خانه پهن کردم چون هوا بارانی بود. 

هوا سرد بود و موهایم خیس،  بیگودی پیچیدم ورفتم زیر بلانکتم و خوابم برد.از صدای فرشته بیدار شدم. کمی عروس آتش را نگاه کردم. 

ساعت یک ربع به شش بود. ایشان رفت توی باغ و کارهاش را انجام داد؛ چای دم کردم و رفتم کمکش. با شن کش برگها را جمع کردم و تپه تپه کردم. بعد با فرغون میبردیم توی گاراژو دپو میکردیم که فردا ایشان ببرد بیرون. باید یک ماشین بگیرد چون زیاد است. 

چای ریختم و توی باغ خوردیم.  ایشان همه برگها را با بلوئر زد توی چمنها و دوباره جمع کردیم و چمنها را با هم زدیم و بوی چمن تازه زده و خنکی  هوا من را برد به کودکی و شادی آنروزها! این بین فرشته هم شیطونی میکرد برای خودش. 

باغ  شد مانند دسته گل؛  به ساعت نگاه میکنم ۱۰ دقیقه به ۱۰ مانده است. ایشان شام  سالاد خورد و من هم سه تا  خرما با گردو و ارده. 

خانه را به حال خودش رها کردم و رفتم توی تخت. شب کمی کتا ب میخوانم  و شمع اتاقم را روشن میکنم و چشمهایم را میبندم و دل به خدا میدهم و گوش به باران. به فردا فکر میکنم که صبح زود وقتی توی خانه چرخ میزنم چه باغ زیبایی را میبینم. 

از موج مهربانی و زیبایی جاری در خانه ام سپاسگزارم. سالهاست یاد گرفته ام شادی من از خدا و خودم به زندگیم  جاری  میشود و نه از هیچ کس یا چیز دیگر؛  خودم تابانم از پرتو تو. 


امیدوارم آرزوهایتان و خیرتان در یک راستا باشند و خدا راهبرتان. 


<<خدایا سپاسگزارم که کمکم میکنی تا بیراه نروم،  نداشته هایم را شاکرم>>

شنبه در خانه

شنبه ایشان رفت و برای صبحانه یک لیوان آب آناناس گرفتم با یک کلوچه و یک موز دادم برد. هوا بارانی بود. خودم باید میرفتم بانک. تا ۱۰.۳۰ توی تخت ماندم و وبلاگ خوانی کردم. برای ناهار میخواستم سبزی پلو درست کنم که ایشان گفت دیر میاید و ماند برای شب. دوش گرفتم و ساعت ۱۱.۱۵ از خانه بیرون آمد و یک ساعت بعد رسیدم شاپینگ سنتر دم خانه. راهی که ۱۵ دقیقه بیشتر طول نمیکشد!!به یکی از دوستانم و عزیز راه دور زنگ زدم که نبودند،   با یک دور چرخیدن یک جای پارک  گیرم آمد. دو تا بانک رفتم،  دو تا پرتزل و یک ساندویچ مرغ و آواکادو برای ناهار ایشان  و سه تا  دانه شیرینی برای عصرمان گرفتم و رفتیم آفیسش و ساندویچش را دادم و آش دوستم هم گذاشتم روی میز آشپزخانه و یک یادداشت روی موبایلش گذاشتم. سرراه خانه ۳ مدل نان  و مربای تمشک  گرفتم و برگشتم خانه. تمام روز باران پودری میامد. 

کمی استراحت کردم با مدیتیشن و خوابم برد. ایشان ۴ آمد و ناهارش را نخورده بود. برای خودم چای سبز درست کردم و ایشان هم ناهارش را خورد و خوابید. هوا سرد بود و بلانکتم را آوردم و دورم پیچیدم. چای دم کردم با پرتزلها و میوه هم گذاشتم. ایشان بیدارشد و چون هوا بارانی بود بیرون نرفتیم. شب رفتیم دوباره بانک که همچنان شلوغ بود و حتی جای پارک  نبود؛  بعد هم رفتیم آفیس ایشان برای کاری و برگشتیم خانه. شام هم کمی آش مانده بود که گرم کردم با نان تازه و کمی پنیر و خامه خوردیم. شب دیروقت خوابیدیم. 

امروز فرشته  پشت پنجره  خوابیده بود و با غصه باران را نگاه میکرد؛ امروز بیرون نرفت تنها شب با ما آمد ماشین سواری! شنبه در خانه برای فرشته! 

چند جا برای یوگا دیدم تا یکی را نامنویسی کنم و بروم. یک برنامهوتم باید بنویسم برای پاکسازی و کارهای دیگر. کارهای آفیس ایشان را باید برنامه ریزی کنم. 


امبدوارم پیش پیش  برکت و آرامش برایتان فراهم باشد. 


<<خدایا برای همه چیزهای خوبی که به من بخشیدی سپاسگزارم>>

باران

خدا را شکر که از دیشب باران میبارد!

بلند شدم و پنجرهای رو به باغ را باز کردم و برای ایشان میل شیک  یک با کراسان پنیری دادم؛  همینطور شیر ی که برای  آفیس گرفته بودم و رفت. 

همه جا شسته شده  است؛ شیشه های من هم! باز خدار را شکر که مخزن های آبمان پر میشوند! به پرندهها نان دادم!! خانه را تمیز کردم و رویه های مبل را بیرون تکاندم. ملافه و روبالشی تمیز کشیدم. گردگیری،  سرویسها و جارو طبقه پایین! دیشب ایشان گفت یک کلینر بهش معرفی کردند که اگر خوب باشد میگویم کمکم کند. برای خودم  کمی تمشک و انبه را با آب نارگیل و بادام و پودر ماکا میکس کردم و شد صبحانه ام. 

باران تند میشد و من هم از صدای باران  روی شیروانی و شیشه لذت میبردم. پنجره تی وی روم باز بود و باد زیر سبزی هایی که گذاشته بودم خشک بشود زده بود و پخش شده بودند روی زمین. تمیز کردم و پنجره را بستم و رد باران را هم خشک کردم. کارهای خانه که تمام شد دوش گرفتم  و یک انبه با آناناس برش زدم و توی یخچال گذاشتم. دوستی زنگ زد که برای خانمی درخواستی داشت و پیشتر به من گفته بود،  ایشان قبول نکرده بودو بهش گفتم. دوستم با خانمی آشنا شده که میخواهد از همسرش جدا شود و خانه ای بگیرد،  چون کار ندارد خانه به راحتی نمیدهند. دوستم میخواست ایشان یک قرارداد الکی بنویسد با این خانم تا بگوید مثلا کار دارد ولی ایشان گفت مسئولیت قانونی دارد و آن خانم میتواند با آن قرارداد خیلی کارها کند و دردساز بشود. خودم به چند نفر سپردم برای کار این خانم. نمیدانم چرا دوستم به شوهر خواهر خودش نگفت که یک قرارداد الکی بنویسد! 

ایشان ساعت ۴ میامد و  من هم آش جو درست کردم. برای پرنده ها جو ریختم چون گندم نداشتم! 

من هوای سرد و خنک را بیشتر دوست دارم. دوستم ساعت ۱۲ آمد وبرای ما یک ظرف شله‌زرد آورد که خیلی خوشمزه بود. ‌

ساعت ۳  مدیتیشن را انجام دادم و یک چرت زدم. ساعت توی آشپزخانه خوابیده و کار نمیکند. 

ایشان ساعت ۴ آمد و آش را خوردیم و حساب کتابهای کار را انجام دادیم. برای مهمانی کریسمس کارکنانشان باید برنامه ریزی کنم و جا رزرو کنم. فردا دوباره باید بانک بروم و  یک پروژه بزرگ هم ایشان داده که انجام بدهم. یک داتا بیس بزرگ از تمام کلاینتهاشون؛  خدارا شکر که کارشون گرفته و سرشون شلوغه. خدایا شکرت. 

ایشان از من خواسته جمعه ها بروم و کمکشان کنم؛  شاگرد ایشان هم جمعه ها آنجاست و زیاد خوشش نمیاد  من را ببینید!! 


ایشان حسابی خوابید تا نزدیک ۷، خستگی یک هفته بود. ایشان خیلی کار میکند و کلا از زندگی لذتی نمیبرد. دست آخر هم همه سود کارش را توی حساب من میریزد؛  بعد هم یادش میرود چه قدر بوده و همیشه کمتر از اندازه ای که ریخته میگوید. دیروز شمردم ۴۰۰۰ دلار بود،  پرسیدم چه قدر بوده گفت فکر کنم ۳۰۰۰ تا! امیدوارم راضی شود یکروز در هفته برود ورزش! 

وقتی ایشان خوابید من هم کارهای ویزای دوستم را انجام دادم و درخواست را ایمیل کردم و حتی فرمش را پر کردم و برایش فرستادم تا با بقیه مدارک ببرد سفارت. تنها برای دوهفته ویزا میخواهد. 

همه وسایلم را چک کردم و گوشه افیس گذاشتم تا هفته آینده ببرم؛  هیچ فایل یا کار شخصی هم با لپتاپها انجام نمیدهم بنا برین نیاز به پاک کردن چیزی نیست. 

دو تا لقمه کره و مربا برای خودم درست کردم و خوردم. 

چای دم کردم و میوه ها راروی میز چیدم و چایمان را خوردیم. با ایشان رفتیم پیاده روی و هوا حتی سرد هم بود،  یک سوییت شرت هم پوشیدم روی تیشرتم! 

جلوی در را تمیز کردم چون باران زده بود تو وایشان چراغها و شمعها را روشن کرد. چند تا رستوران را نشان ایشان دادم و گفت همه خوبند!  

فرشته همه کار را سه تایی دوست دارد. با هم باشیم همیشه؛  خانواده را دوست دارد!! سه تایی باهم برویم بیرون،  سه تایی بخوابیم،  تی وی تماشا کنیم و همه چیز. کنار من روی کاناپه خوابیده و ایشان رو به روی ماست. ایشان میگوید بیا اینجا اینرا ببین،  میروم کنارش و فرشته هم کمی مارا نگاه میکند و میپرد روی کاناپه و بین ما میخوابد. محبتی که از این فرشته دیدم از انسانها کمتر دیدم.‌

ایشان باتری ساعت را عوض میکند.  

شام ایشان گفت  برویم پیتزا بگیریم که گفتم نه؛  هم کمی  قیمه داشتیم که گرم کردم و آش هم بود. خودش هم خسته بود و برای من میگفت. 

شاممان را خوردیم و من چندین لیوان بزرگ آبجوش خوردم. ماشین ظرفشویی را پر کردم و برای ساعت ۱ صبح ست کردم. 

مادرم ساعت ۱۱.۳۰ زنگ زد و زود قطع کرد و من بی انرژی بودم که زنگ بزنم. 

ایشان شمع اتاق خواب را روشن کرده بود و من هم مسواک زدم و کمی خواندم در تخت و آباژورم را خاموش کردم و به صدای باران گوش دادم تا خوابم برد. 

ذره ذره کارهایی که انجام میدهم را دوست دارم،  کارهای  ساده،  روزمرگی،  کارهای پیچیده،  هر کاری که انجام میدهم را دوست دارم. 

از باغبانی همانقدر لذت میبرم که از سبزی پاک کردن،  از راه رفتن همان اندازه لذت میبرم که از کتاب خواندن، با همه چیزخوشنودم. 

خدایا شکرت که این دید را دارم و همه چیز شادم میکند. اینرا کجای زندگیم یاد گرفتم؟  

سادگی زندگی خوب است،  سالم بودنش و خدایا شکرت برای روابط سالمم،  برای خانواده  خوبم،  برای دوستان خوبم و برای زندگی بینظیرم. 


آرزو میکنم تنها اشک شادی به چشمان زیبایتان بیاید. 

<<خداوندا آرامش تویی،  سپاسگزارم>>