آدینه من

من با خدا روابط عاشقانه دارم. 

سپاس برای هر آنچه که در راه من قرادادی, هر آنچه که باورهای موروثی را کمرنگ کرد و درکم از جهان هستی بالاتر برد. 




آدینه را دوست دارم چون روز خودم میباشد. مانندهمیشه میشل ساعت ۹ آمد و یک ۱۵ دقیقه حرف از همه جا زد و من فهمیدم برنامه هفتگیش چه بوده. 

مانند همیشه دستها را به هم میزند و میپرسد برنامه امروز چیست. میرود بالا و میدانم به کاغذهای ایشان دست نمیزند, چیدمآن قابها و مجسمها را تغییر میدهد و همه را قرینه میچیند. 

مانند همیشه برایش یک قهوه درست میکنم و میگذارم سرد شود. صدای آخرین سیفون به من میگوید حالا وقت آمدنش به پایین است. جعبه فلزی بیسکویت را ازکشوی میز در میاورم و روی میز قرار میدهم.گاهی یک چای گیاهی درست میکنم و همراهش میشوم و گاهی میروم و به کارهایم میرسم اما  گوشهایم را به او میدهم. از دخترش میگوید از پسرش و از تصمیمش برای بازگشت به کشورش و من او را تجسم میکنم از پنجره آشپزخانه یک آپارتمان سیمانی کودکانش را نگاه میکند و موهایش را پشت گوشش میزند. در ظرفهای بزرگ لعابی غذا را میچیند و بچه ها و  مادر شوهرش را صدا میکند. شهرش حتما سرد است با آسمان همیشه ابری. ساختمانهای بلند آسمان را می آزارند و انگار کندوی زنبور عسل میمانند, یک شکل , یکسان و قرینه, استریو تایپ کشورهای اروپای شرقی. 

امروز تصمیم گرفت زیاد کار نکنم چون درد شدید در ناحیه لگن و زانو داشتم که ناشی از نشستن و رانندگی طولانیست. فقط یخچال را تمیز کردم و ظرفها در ماشین چیدم و رومبلی ها را انداختم ماشین و بیرون پهن کردم  و دوش گرفتم. از صبح به همکارم کمک میکردم تا در نبود من کارها به سرانجام برسند. دختر باهوشیست. 

موها را خشک کردم و صورتم را ماساژ دادم به آرامی که فشار روی صورتم کم شود. آرایش کردم و میشل را تا ایستگاه رساندم ورفتم سر قراربا دوستم در کافی شاپ همیشگی. ۱ ساعتی بودیم و چون من وقت درکلینیکی داشتم از او جدا شدم و رفتم. 

کارم نیم ساعتی طول کشید و سرراه رفتم یک شاپینگ سنتر و یک ژاکت برای مادرم خریدم و نان همبرگری, چشمبند برای خواب و کفگیر و ملاقه فلزی! 

 نان سنگک و شیرمال خریدم و از جای دیگر گوشت چرخکرده, مرغ , گوشت آبگوشتی, قلم همراه مربای هویج و آلبالو و بادام هندی, خیار شور خریدم و از نانوایی خمیر گرفتم که برای شب پیتزادرست کنم و درآخر داروهام را گرفتم.

آمدم خانه و به ایشان گفتم پیتزا یا همبرگر که گفت غذا از بیرون میگیریم و من به مرتب کردن و جا به جا کردن رسیدم و ساعت ۸.۳۰ رفتیم شام  گرفتیم و  آمدیم خانه. نصف غذای من ماند.

بعد هم که ایشان خسته بود روی کاناپه خوابید و بعد چراغها خاموش و شمع  روشن و دل به آرامش شب سپردم. 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد