دریا

سه شنبه یک روز خوبی است چون تعطیل است. بیدار شدم و کمی در تخت ماندم وفکر کردم چه کنم در این روز تعطیل آفتابی. خوب برخاستم و اول صبحانه ردیف کردم و همینطور نهار را. روز آفتابی زیاد نیست اینه که تصمیم بر آن شد که ماشین را روشن کنم. لحافها انداختم و همینطور یک دوه لباسهای تیره, ۵ بار! ایشان شرمنده کرد و همه را پهن کرد برام. بعد هم از باغ و باغچه سان میدید.  خانه را گردگیری کردم و مرتب کردم. به فکر جارو  بودم که ایشان آمد و گفت بیا بریم دریا و منم هم قبول کردم, برنج را دم کردم و روی حرارت  کم گذاشتم و دوش گرفتم و رفتیم دریا. باز من رانندگی کردم و ایشان غر غر غر, بپیچ, راه بده, راه نده و...یعنی اگر این بشر نظر نده روزش شب نمیشه. من دیگر یک وقتهایی حرفهاشو نمیشنوم. 

گفتم مایو بردارید, گفت سرده نه تو آب نمیرم. منم که تو آب نمیرم کلا. رفتیم راه بریم که دیدیم عجب آب گرمی و چه هوایی وکلی پشیمان که کاش مایو آورده بودیم. من تو آب کلی راه رفتم کنار ساحل. ۱ ساعتی راه رفتیم و به سمت خانه قرارشد برویم. قرار  بود نان بخریم که گفتیم  شب میخریم. برگشتن دیگه ایشان ازحد  به در برد و نزدیک خانه بهش گفتم ببین آدمها متفاوتند, متفاوت حرف میزنند, فکر میکنند و رانندگی میکنند. ساکت شد. 

 شروع کرد به حرف زدن که جورا عادی کنه منم محلش نگذاشتم دیگه. 

رسیدیم خانه و من رفتم سراغ جارو برقی و ایشان و مهمان سراغ  کباب. که کارم نصفه موند و ناهار را کشیدم و خوردیم. بعد هم همه ظرفها را پاک کردند و گذاشتند توی سینک چون ماشین داشت کار میکرد. غذاها را جمع کردیم و خوابیدیم. من یک ساعت بعد بلند شدم و میوه و هندوانه طالبی گذاشتم با چای دم کردم. یکی از دستشویی ها را که جا مانده بود شست و بقیه خانه را جارو کردم.  بعدش دیگه چرخیدم, کتاب خواندم, وبلاگ خواندم. با خدا عشق  کردم. عکسهای جدید خواهر زاده ام را دیدم. ایشان تمام لباسها را جمع کرد و تا کرد, همینطور لحافها را.بعد هم یکی از دوستان ایشان عصر آمد که وسیله ای را بگیرد, داشتم چای میریختم که آمد, استکانی اضافه کردم و چای ریختم.

ایشان نرفت نان بخرد و ما باید کره مربا به انگشت بمالیم و بخوریم.

عصر دلپذیری بود. رفتیم کنآر دریاچه برای پرندگان غذا بردیم و نیم ساعتی راه رفتیم. برگشتیم خانه و چون ناهار در خوردیم و کلی اسنک و میوه خوردیم کسی میل به غذا نداشت. 

مایه ماکارونی درست کردم برای فرداشب. آن دوستم که داره میره یک ایالت دیگر فردا میاد خونه ما میماند چون خانه اش را باید تمیز کنه و اسبابها را میبرند. یکی دو شب میاد میمونه. ایشان هم غرغر چرا میاد!!! برای فردای ایشان سالاد گذاشتم با تن ماهی و خودم طالبی و هندوانه برداشتم کهبا پنیر بخورم. 

ساعت ۹.۴۰ دقیقه گفتند بدمون نمیاد چیزی بخوریم. منم پای و اسپرینگ رول گذاشتم تو فر و آمدند خوردند و جمع کردند. ماشین را روشن کردم.

به موهام از صبح روغن زده بودم و کلاه حوله ای به سر رفتم صورتم ر اشستم و کرم دست وپا و صورتم را زدم و مسواک زدم و شب به خیر گفتم. با مهمان خداحافظی کردم چون فردا میخواهد برود. 

شب موقع خوب با  خواهر ایشان چت کردم و کلی محبت نثار هم کردیم و به خدا سپردمش. 





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد