آخر هفته

پنجشنبه گله. 

گفتم با ترن برم سر کار. صبح دوش گرفتم و وسایلم را برداشتم که یک ظرف سالاد بود با آب. یک تست کره و عسل هم درست کردم و به سمت ایستگاه راندم. ماشینم را پارک کردم, حس کردم بد پارک کردم و نزدیک به یکی از خطها هستم. چند ثانیه طول کشید تا درست بشه و به خاطر همان چند ثانیه ترن را از دست دادم. 

همین دیر رسیدنها, امان از دیر دیدنها, بودنها و رسیدنها! از قرار همه عمر برندارم سر از این خمار مستی! 

کنار پنجره نشستم. من آدم فضای خودم هستم. مزرعه های درو شده و طلایی رنگ لبخند میزنند, شیشه ترن انگار بخار دارد و دیدم را کم میکند. هربار افکار منفی به ذهنم شبیخون میزند در دلم خدا را شکر میکنم بابت آنچه که دارم و انرژی روی نداشته هام نمیگذارم. کنترل ذهنم خیلی آسانتر از قبل شده, کاش اینها ۲۰ سال پیش در وجودم نهادینه میشد. یک پیچک روی بی احساسی آهن پاره ها  لم داده. گلهای درشت دور سم خاردار پیچیده اند و طبیعت به چشمان ما لطف کرده است. 

۹.۱۰ دقیقه رسیدم سر کار و کارم کمی سبک بود, فقط کمی. بایک همکار مهربانی که فقط ۵ شنبه هاست کلی گپ زدیم از بیکاری! نیم ساعت پیاده روی رفتم و برگشتم سر کارم. یکی از کلاینتها به مدیرم ایمیل زده بود و تبریک گفته بود بابت داشتن کارکنانی مانند ما. چون آنروز من کارش را انجام دادم و بقیه روزها همکاران دیگرم. 

ناهار خوردم ولی کمی شکلات هم خوردم با قهوه! 

زمان بازگشت به خانه به ایشان زنگ زدم که مرغ بیرون بگذاره و برنج بخیسونه تا برای شام زرشک پلو درست کنم. رسیدم خانه و لباس عوض کردم و رفتم توی آشپزخانه و مرغها را سرخ کردم و برنج هم دم کردم. ایشان چای دم کرده بود و همه چیز مرتب روی میز چیدم. دوستم حوالی ۸ رسید و رفت دوش گرفت و شام خوردیم و جمع کردیم. کمی نشستیم ولی ساعت ۱۰ من رفتم برای خواب. ساعت ۳.۵۰ دقیقه خواب دیدم موشی زیر خانه ام هست و فقط خودم میبینمش. نخوابیدم دیگه! 

جمعه بلند شدم و باران شدیدی میآمد. چای دم کردم و کره مربا و پنیر خامه را چیدم روی میز. ایشان خورد و رفت و من هم روکشهای مبل را انداختم ماشین وکمی مرتب کردم. میشل قراره بود بعد از ظهر بیاد. دوستم بیدار شد و صبحانه خورد و من هم همه چیز را جمع کردم. 

 یکی از مزایا دوستی ما این بود که من نه گفتن  را یاد گرفتم. چون این دوستم خیلی راحت کارهاش را به دیگران واگذار میکند وکمتر به کسی دستی میرسانه. من هم اگر بتوانم کمک میکنم ولی اگر در توانم نباشه بهش نه میگم. مثلا آنروز برای خرید باید میرفتم بیرون و باران زیادی میآمد. به من گفت کتابهای من را برگردون کتاب خانه که برای من کلی پیاده روی بود. گفتم میتونی برگردونی به کتاب خانه نزدیک خانه و همه اینها با هم کار میکنند. که زنگ هم نزد و هردو رفتیم جداگانه بیرون که قرار بود جایی همدیگر را ببینیم. 

کمتر از یک ساعت گوشت  و مرغ و برنج و ملزومات خانه را خریدم که به من زنگ زد که کجایی. گفتم در راه و کمتر از ۲۰ دقیقه دیگر آنجا هستم. رسیدم و هم دیگر را دیدیم. رفتیم کافی شاپ و نشستیم کمی. گفتم من باید زود بروم چون میشل میاد پرسیدم کتابها را پس دادی گفت نه. همانجا زنگ زدم کتاب خانه و گفتند مشکلی نیست. ۲۰ قدم تا کتاب خانه فاصله داشت. 

بعد رفتم دوتا فولدر برای آفیس خانه خریدم. خریدهای سوپری و کمی میوه و سبزیجات خریدم و برگشتم خانه. توی ماشین میشل زنگ زد و گفت پیغام من را نگرفتی که امروز نمیتونم بیام و مریضم که مشکلی نبود و برای فردا قرار گذاشتیم. حوالی ۳ برگشتم خانه و دوستم کمی بعد از من رسید. براشون تست درست کردم چون نهار نخورده بودند. زود گوشتها و مرغها را شستم وهمینطور میوه ها را.  دوستم برای یک ماگ خریده بود خوشگل و یاد آور حیوانی است که از دست دادم.

خداحافظی کردیم و دم آخر گفت که  یک بسته گذاشته  توی پارکینگ که به مدرسه فرزندش برگردانم چون یادش رفته وقتی رفته مدرسه این کاررا انجام بدهد.  

 رفتند خانه دوست دیگر که در کنار آنها باشند و با آنها هم خدا حافظی کنند. پسرش چیزی را جا گذاشت که بهش پیغام دادم و همسر دوستش را فرستاد تا بگیرتش.

از سفارت تماس گرفتند برای مدرکی که جا مانده بود.برای شام هم تست درست کردم برای ایشان و جمع و جور کردم و کمی تی وی دیدم و خوابیدیم. 

 

شنبه آغاز شد, روز خوب و هوای بسیار عالی و خدا را شکر. میشل آمد و خانه مانند دسته گل شد. این هفته های آخره که میشل میاد, خدا براش خیر بخواهد هر جا که هست. هم خوشحاله و هم ناراحت ولی تصمیم خودشه به هر حال. براش کافی درست میکنم و ازش میخواهم هر زمان که خواست دست از کار بکشه و حتا بره. 

با هم کار میکنیم و اثار مهمانها را پاک میکنیم. کلی لحاف و روتختی می اندازم تو ماشین, بهم نگاه میکنه و میگه کسی به تمیزی تو ندیدم! میخندم و میگم بوی آدمها توی وسایل میمونه و هیچکی نمیفهمه جز من, میگه منم میفهمم. 

از خوشحالی مادر شوهرش میگه که از مادر مقدس برگشت اینها را خواسته بود, از مادر خودش میگه که ناراحت کار پیدا کردنشه. براش میوه و کافی و بیسکوییت میگذارم و میشینه. با دوستی که فکر میکردم از دستم ناراحت شده حرف زدم کوتاه و برای شام ماهی دودی با سبزی پلو درست کردم. ایشان برای ناهار یک ساندویچ کوچولو برد. کارها که تمام شد و قصد رفتن کرد گفتم میرسونمت و یک عطر که به عنوان هدیه خریده بودم بهش دادم. خیلی خوشحال شد و رسوندمش, لباسها و وسایل  بچه دوستم را هم برد بده مدرسه چون برای بچههای خودش را هم باید میبرد.

از کارهای انجام نشده اش میگفت از قرضهایی  که باید پرداخت کند و.... داستان ناامیدی میشل ته ندارد. 

رفتم نان خریدم برای هفته و صبحانه و کمی خرید و زود  برگشتم خانه. غروب با ایشان رفتیم پیاده روی, شام هم که آماده بود کلی برنامه های دوست داشتنی خودم را دیدم, با مادر و پدرم صحبت کردم. کل بعد از ظهر را استراحت کردم.

 یک شنبه شلوغ است چون برای هفته آینده باید  آماده شد. مواد سالاد سیب زمینی آماده کردم و همینطور پلی یونانی برای یکروزدر هفته و همینطور ناهار که کلم پلو بود. یک سوپ هم پختم برای شب که ایشان کاسه چه  کنم دست نگیرد. 

بعد هم کمی لباس جمع کردیم و مرتب کردیم و من رفتم حمام و بعد ناهار و خواب که چون ا ز خواب پریدم از سرو صدا سر درد گرفتم. عصر ایشان چای گذاشت و میوه و شیرینی و منم کمی اجیل حرارت دادم روی گاز و بعد صورتم را لیزر کردم. این کار باید چند هفته پیش انجام میشد. غروب پیاده روی در باران با ایشان و آماده ساختن همه چیز برای هفته پر کار. 

من شبها حتا کتری را هم پر آب میکنم و قوری را میشورم و چای خشک میریزم,  شما چطور!



 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد