نیایش ابدی

دوشنبه خواب موندم و دیر بلند شدم و نتیجه این شد که با ماشین خودم رفتم و کمی دیر رسیدم. مدیرمان مشغول مصاحبه بود و ندیدمش. بقیه هم همه سر  کارشان. سرم خلوت بود تا جایی که مدیر آمد و یک پروژه بزرگ رو دستم  گذاشت و رفت. به همکارم گفتم میخواستم سر راه یک چیز خیلی شیرین بخرم ولی پشیمان شدم. بلند شد رفت پایین برام چای لاته خرید. خوب من با اینهمه مهربانی چه کنم. خیلی از کارش ناراضیه و گفت من شاید چهارشنبه آخرین روزم باشه. دلم گرفت ! از تیمی که باهاشون شروع کردم این آخرین نفره. من هم انگیزه کارم را از دست دادم ولی خوب هستم حالا. ناهار سالاد سیب زمینی داشتم خوردم و رفتم پیاده روی و نان هم خریدم برای خانه. با مدیرم میتینگ داشتم و خبر از آمدن یک همکار جدید داد از دوشنبه. برای من بهتره و برای آن همکار ناراضی, حالا من مثبت و آن منفی ! ببینیم کی برنده میشود. 

۲ مدل نان خریدم و یک شیرینی  برای عصرانه, ساعت ۵.۲۰ آمدم بیرون و ترافیک بد نبود. با مادر و پدرم صحبت کردم در راه, خدا نگاه دآرشون  باشه. میشل پیغام داد و از کادو تشکر کرد, یک عطر خریده بودم براش. گفت هدیه ات خیلی گرونه. گفتم تو لیاقت بهتر از اینها را دآری. 

آقای همکار که چند ماه از پیش ما رفته زنگ زد که جواب ندادم, حالا یکی از این روزها زنگ میزنم بهش. 

امروز پولی از جایی که انتظارش را نداشتم رسید, خدا را سپاس! 

من و این همکارم نارابالا ضی همیشه مرتب و منظم هستیم ولی بقیه شلخته, لیوان و قاشق را ول می کنند  به امان خدا! اینجا حرفه آبدارچی نداریم, هر کسی موظفه که تمیز کنه پشت سر خودش را! اینها نمیکنند! 


خانه رسیدم و کباب تابه ایی درست کردم با برنج با ته دیگ تهچینی, سیب زمینی فری و دوتا کاهو کوچک شستم برای سالاد که یک ظرف بزرگ شد و یک ظرف هم برای خودم. ایشان گفت خیار شور و ماست و سبزی میخوره و سالاد درسته سلفون کشیده رفت توی یخچال برای فردا شب. قبل از شام رفتیم پیاده روی و پرندها را غذا دادیم 

و برگشتیم خانه. شام کشیدیدم و خوردیم و تند تند مرتب کردیم و من دوش گرفتم و مسواک و خواب. 


۳شنبه ۶.۳۰ بلند شدم و دوش گرفتم, آرایش کردم و ساندویچ ایشان را درست کردم و آب و موز برای ایشان و خودم سالاد و تن ماهی با سیب, آلو  و آب. دلم یکجوری بود از صبح برای همین  چای خوردم با کمی کرسآن. ساعت ۷.۳۵ دقیقه رفتم و ماشینم را پارک کردم. آن ساعتی که باید میگرفتم رادوباره ازدست دادم. کمی دیرتر میرسم دوباره. دخترکی قد بلند با موهای بلوطی و چشمای طوسی رنگ و پوستی برنزه با لباس مدرسه رو به روی من نشسته بود. چشمهاش را با دست  میمالید و خمیازه میکشید.دختر بچه ای  بود که درقامتی زنانه نشسته بود. پیرزنی تمام مسیر من را اسکن میکرد,انگار  یک به یک دردل به هم میگفتیم قدر این روزها را بدآن. 

یک ساعتی کار زیاد بود ولی همه چیز مرتب شد و بعدش زیاد بود ولی طبق برنامه فردا باید پروژه   را تحویل بدهم و امروز نصف کار انجام شد. من امروز تنها بودم و دل درد بدی داشتم. فقط چای خوردم, نبات نداشتم و شکر میریختم توی چای, وقت ناهاردیدم سالاد بخورم با تن که  میمیرم.گذاشتم یخچال و رفتم بیرون ساندویچ  مرغ پخته خریدم. امروز پیاده روی نرفتم چون از ایستگاه رفت و برگشت راه میروم حدود ۴۰ دقیقه وهوا هم گرم بود که اذیت  میشدم.  برای خانم قمری روی تخم گندم ریختم. چند باره الکی ا ز پله ها رفتم بالا و پایین که راهی رفته باشم. یک دفتر بزرگ دارم که کارهام را مینویسم و وقتی انجام میشود تیک میزنم, چه مرتبم من! چند نفر دیگر برای مصاحبه آمدند. 

درست وقت رفتم یکی زنگ میزنه و کلی کار  داره,گفتم فردا! چون کارش احتیاج  به تحقیق و تفحص دآشت. دوان دوان به ترن رسیدم و یادم رفت یاس ها را بو کنم امروز! 

توی راه چرت میزدم, آنجل را دیدم که ازدحام ترن  بود وکتاب قطوری میخواند. با هم کار میکردیم و بسیار ماه بود , فرشته بود این دختر درست مانند اسمش! نشد که با هم گپ بزنیم. شاید روز دیگر! 

ایشان زنگ زد شام چه کنم! همه چیز آماده بود فقط باید برنج دم میکردم, رسیدم و پلوی یونانی دم کردم. برای خودم نعنا با نبات دم کردم و خوردم کمی بهتر شدم. دوش گرفتم, لباس راحت پوشیدم. ساعت ۸ ایشان ا صدا کردم برای شام, خودم کمی برنج خوردم با ماست و بلند شدم. برای فردای ایشان غذا گذاشتم و برای خودم تنها یک بطری آب. شهرزاد را نیمه کاره دیدم. یک لیوان دیگر نعنا خوردم و حالا خواب آلوده ام و بسیار تشنه. 

پ.ن. برای همه آدمهای که سفر هر روزه را همراه من هستند انرژی مثبت میفرستم و برای موفقیت و سلامتیشون دعا  میکنم,  خودم حس خوبی دارم  هنگام این کار. 

پ.ن. نیایش من پایان  ندارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد