دخترک مو هویجی

 دیشب خوب نخوابیدم, به هزار زور ساعت ۱.۳۰ خوابم برد و ساعت ۵.۴۵ دقیقه از یک خواب هولناک بلند شدم. خواب بدی بود, یک عده حمله کرده بودند به خانه من که خانه الان من نبود ولی مال من بود در خواب. من رهبری میکردم آدمها را که چطور مبارزه کنند  و خودم هم رفتم داخل یک اتاق پناه گرفتم و روی زمین دراز کشیدم. مردی روی تخت خوابیده بود به من گفت تو روی زمین دراز نکش بیا روی تخت خودت دراز بکش تو ملکه ای. خوب اگر من ملکه ام تو روی تخت من چه میکنی آقا؟ خیلی بد بود خوابش و پریدم از خواب. بلند شدم و وسایل را جمع کردم البته همه چیز آماده بود. دوش گرفتم و آماده رفتن شدم. برای صبحانه یک برش تست و کره  و عسل گذاشتم و ۴ عدد سیب و یک موز برای خودم برداشتم با بطری آب و یک لیوان آبمیوه تازه. با ترن رفتم, کتابم را تمام کردم. کمی پلک روی هم گذاشتم و رسیدم به ایستگاه. از ایستگاه پیاده رفتم تا محل کارم و به نام خدا آغاز می کنم. 

امروز روزی بود که همکار جدید میآمد برای روز اول کار. خانم دست و پا دار و مادر دو دختر  که دوست داشته دوباره به کار برگردد. بسیار هم تیز و نکته بین و به امید خدا از پس اینها برمیآید. امروز سر یک موضوع مسخره مدیرمان آمد و چرت و پرت گفت. حالا این صاحب بیزینسه ما ماندیم برادرش چرا افسار پآره کرد! امروز بیش از هر روز دیگر مصمم شدم برای ترک اینجا! کلا هم سرم به کار خودم بود و با کسی حرف نمیزدم البته منظورم با  این خواهر و برادر بود. بعد هم برادرش ایمیل زد برای من که ببیند مشکل لپتاپم حل  شده, به خودم زحمت جواب دادن ندادم.


فکر کنم تعبیر خوابم بود! 

امروز رو حرفم ایستادم. یک نان شیرمال کوچک نصفه داشتم که خوردم. اسنک سیب خوردم و آب کرفس و سیب هم خوردم. برای ناهار موز خوردم و ساعت ۲.۳۰ -۳ رفتم پیاده روی و یک لیوان آبمیوه تازه گرفتم برای خودم. تا  ٨٣٠٠قدم هم راه رفتم. عصر که کمی احساس گرسنگی داشتم بادام و توت خشک و انجیر خوردم. برای آغاز خوب بود امروز! 

رفتم خانه، برای شام  شامی دوست کردم با سالاد و آش شله قلمکار هم بود در کنار غذا همراه سایر مخلفات. 

ساعت یازده خوابیدم و دوباره ساعت ٣.٥ بیدار شدم. توی حیاط هوا خنک بود. کمی راه رفتم در تاریکی و بر گشتم به تخت، موبایلم را روشن کردم و کمی مدیتیشن کردم و کمی گوش دادم به درسهای این و آن و در آخر ساعت ٥.٣٠ خوابم  برد و با  صدای ساعت برخاستم. رو به راه نبودم ولی راه افتادم. به خاطر مسایل دیروز زیاد با دل و جان نبودم. تو کار خودم بودم. برای ناهار یک موز خوردم و سیب و رفتم کمی راه رفتم. اینروزها  دست  کم  ٤٥ دقیقه راه میروم در روز! 

طبیعت حس شادی به من میدهد و فشارها را به خود جدب میکند.

برادر مدیر امروز آمد و نیم ساعت از وقت با ارزش من را حرف بیخود زد از در و دیوار! ١٠ دقیقه زودتر ترک کردم و نیم ساعت زودتر رسیدم و رفتم خرید کرفس،گوجه فرنگی، کمی غذای حیوانات، نان، سس قار چ، کیک موز و اسکان سیر و پنیر ریختم تو سبد و به سمت خانه رفتم. ایشان پیام داد برنج درست کنم. حالا چی داشتیم که این فقط برنجش را میخواست درست کنه؟! 

ماکارونی را دم کردم  و کمی مرتب کردم.مادرم زنگ زد ولی از شدت سردرد کوتاه صحبت کردم . سا عت ٧.٣٠ دوش گر فتم و ساعت ٨ با سردرد زیاد شام کمی خوردم ایشان را مجبور به درست کردن سالاد کردم! زود بلند شدم و کلاهم را سرم گذاشتم و یک سریال خنده دار جدید دیدم، کمی بعد در آینه زنی وا دیدم که خسته و بیجان است. ساعت ٩.٣٠ رفتم توی تخت و تا ٧ صبح خوابیدم!

پ.ن. زنی در ترن بود با موهای هویجی، کنج در کز کرده بود و نگران و مستاصل، دختر بچه ای لرزان بود. دعا میکنم آرام گرفته باشى، رها و آزاد باشی و بند دلت  پا ره نشه دخترک مو هویجی! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد