خوشبختم

بلند شدم از خواب، ایشان قصد رفتن نداشت. خوشحال شدم که استراحت میکند امروز. ساعت ٧.٣٠ در را می بندم، دو دل که خودم بروم یا با ترن. ترن برنده شد و جهیدم در ترن. زنی سیاه پوست رو به   روی من ترانه ای زمزمه میکرد بی اعتنا به اطراف، شبیه لالایی و بدون ملال به حریم من پا اندازی کرده بود. برای خودم موز داشتم ، بلوبری و شاتوت با آب خوردن. صبحانه نخورده بودم، ترن لک لک کنان می رفت. مدتهاست به دیر کردن فکر نمیکنم. من یک عمر عقب ماندم! 

هوا خنکای صبح گاهی داشت. سر وقت رسیدم و آغاز کردم !صبحانه خوردم.همکار مهربانم آمده بود با دلی بیتاب برای فرزند که در آغوشش بیهوش شده بود. سخت است، اشک به چشمم آمد.

کار وکار و کار و یک همکار حراف کار همه را عقب می اندازد.

برای ناهار موز خوردم ، یک سالاد سزار خریدم  و به همکار مهربان هم  دادم. بیکن ها را دور ریختم! 

چای سبز نشیدم. چای سبز به‌‌‌ مزه خودم. 

به‌‌‌ مادرم پیام دادم که ویزا آمد و مهیا سفر باشند. با خواهر جانان چت کردم. کارم را تحویل دادم و راحت شدم. در برابر همکار پر حرف سکوت می‌کنم.یکی چی‌س کوچک خوردم.٦١٨٢ قدم تا الان را رفتم. شام دارم و فردا تعطیلم! کم کم خانه تکانی میکنم. ظروف نو دارم برای دادن به کسی، فقط آن فرد یافت نشده است. 

لباسهای نو با مارک که فقط خریدم ، همه باید هدیه به فردی بشوند. بیا اسباب هایت را ببر تو را به خدا، منتظرند!

راهی خانه هستم، بوی ادکلن سنگینی  همرا با همهمه مسافرین به لهجه های مختلف در ترن نشسته، نور آفتاب سرم را نوازش میدهد و زیر لب زمزمه میکنم که خوشبخترین زن زمینی ایوا.

کسی خانه نیست. فقط چای روی گازه و برنج در آب شناوره, زیرش روشن میکنم. خورشت را هم روی شعله کم میگذارم. ایشان منتظر من نمانده و رفته, به ساعت نگاه میکنم انگار کمی دیرکرده. معمولا نیم ساعت بیشتر راه نمیرفت! خوب تو که خانه نبودی, میدونی کی رفته؟ مایع را تو دستشویی ها یک به یک خالی میکنم. دستکش به دست تند تند تمیز میکنم و با دستمال آنتی باکتریال همه جا را دست میکشم. کاش تمام شیرها سنسورداشت. چشمم به دوش حمام افتاد, ایشان یکی دیگه نصب کرده امروز که خانه بود. همین چند روز پیش بهش گفتم, کاش یکی هم برای حمام اتاق مهمان بگیرد. سطل حمام مهمان و بی مسولیتی یک مهمان خانم! 

ایشان برگشته و میخواهد دوش بگیرد, لباسها را از بند جمع میکنم. امروز ایشان خانه بود, گفت موهاش را کوتاه کرده!  من هم تنم را میشورم. برنج قالبی بر نمیگردد. خورشت کم آب شده, خیار نداریم! 

شهرزاد نصفه کاره ماند, ایشان چه راحت از کنار من رد شد, انگار من امروز خانه بودم و او سر کار. ظرفها را گذاشتم و گفتم زحمات غذاها را بکش. ماشین پر شد. 

فردا فردا روز پر کاریست. روز مرتب کردن و نظافت و فنگ شوی! 

شهرزاد را توی تخت نگاه میکنم و میخوابم.





نظرات 1 + ارسال نظر
سحر خانمممممممم پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 12:06 http://maloosak.69.mu

برایتان موفقیت توام با سر بلندی آرزومندم
شما هم به من سر بزنید واقعا دست گلتون درد نکنه،تشکرررررررررر
5618

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد