خوشبخترین زن دنیا

  ۳ ماه گذشت مانند آب روان, چمدانها را میبندیم و باز میکنیم. جا میدهیم و برمیداریم و میکشیم و همیشه می گوییم اینبار کمتر خرید میکنیم و همیشه بیشتر میخریم. 

انگار دیروز آمده بودند و امروز میرفتند. خاطره های خوب برامون ماند از سفرشان. پدر و مادرم شگفت انگیزند, همیشه آماده به شاد کردن و کمک کردن هستند. به یاد ندارم پس زده شده باشم چون خسته بودند یا حوصله نداشتند و هنوز هم همینطورند. با وجود سنشان همه کارها را کمک میکردند, از مادرم درسها گرفتم. مهربانی و عشق و سپاسگزاری هر دم همراهشه. با عشق همه کار را انجام میدهد, همه کار را. همه جا همراهم بودند, برای همه کار پا بودند. پدرم برام نهال درخت هایی که دوست داشتم از پایه و هسته پرورش داد و حالا چند تا نهال کوچک یادگار گذاشته برام و همه کارهایی که من توانایی انجامش را نداشتم و مردانه بود پدرم زحمتش را کشید.

من خوشبخترین زن دنیا هستم چرا که از هر چیز بهترینش را دارم. 

یکی  از رویدادهای خوب ناشی از آمدن و بودن آنها بازگشت به کاری که دوستش داشتم و از انجامش سرخوش بودم. تو کافه نشسته بودیم و من چای لاته میخوردم و گپ میزدیم که موبایلم زنگ زد و خانمی بود که پیشترها برای کمپانی آنها کار میکردم. ازم درخواست کرد که همکاری کنم برای پروژه هاشون برای دو سال آینده. خوب خدا را سپاس که  پازل چیدنش حرف ندارد. کار پارت تایم و زمان و ساعت دست خودمه, از خانه هم انجام دادنیست و درست پس از رفتن مسافرین آغاز میشود. 

من هر چیز را به تو واگذار میکنم, به تو که بهترینی خدای من. 

حالا یک هفته است که خانه از وجودشان خالی است. خانه سر و صدا ندارد, صدای رادیو و آهنگ جاری نیست, آشپزهای همراه با عشق مادر تنها یک خاطره است. صدای مهربان پدرم که پرندههای باغ را صدا میزد  دیگر در گوشم نمیپیچد و من این روزها  زیاد از خانه بیرون نمیروم.

پائیز آمدند و زمستان رفتند, رو به سرماست و شبها طولانیست. قوری چای روی وارمر و کتری در حال جوشیدن و من در آرامش شبهای زمستان هدیه های مادرم را میخوانم, بهترینش مناجات نامه پیر هرات.

خدایا سپاس برای همه چیز, همه چیز, پیش از همه برای مهربانیت. 


من که کاری برای پدرومادرم نکردم, شاید ناراحتشان هم کردم در جاهایی. از زمانی که رفتند هر بار گفتند کاش بتوانیم مهربانیت  را جبران کنیم! دست آخر هم مادرم دستم را گرفت و بوسید!!! این دیگه چه کاری بود خدایا, من باید دستشان را ببوسم, نه آنها! 

جاشون خالیه و به خدا سپردمشان با اینکه توی دلم یک حفره ایجاد شد شب رفتنشان. هرجا هستند شاد باشند چه دور و چه نزدیک.



پ.ن. نوروز پس از سالها در کنارشان بودم. 


نظرات 1 + ارسال نظر
مولود شنبه 29 خرداد 1395 ساعت 08:39 http://last-way.blogfa.com

عزیز دل مهربونم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد