به سرش زده باد*


 توی یک خیابانی بودم نزدیک شاپور, سرکوچه اش بودم و از مردم میپرسیدم ته این کوچه قدیمها سقا خانه بود. جواب شنیدم که پس سالها نیامدی اینجا.

چشمهایم را باز میکنم, ساعت ۷.۵۰ دقیقه صبح  است. انگار در آن خیابانم و سر آن کوچه قدیمی به دنبال سقا  خانه هستم. 

آخرین بار کی آمدم. ۲۵-۲۶ سال پیش! یک خانه قدیمی با پلهای مدور به طبقه بالا و یک پیرزن تنها با یک دنیا سنت. از آن پیرزنها که گیس های حنا زده را زیر چارقد و روسری  .پنهان نمیکرد. چشمهایش را سرمه میکشید. بادیه ها و دوری های  مسی و بشقابهای گلسرخی نماد زندگیش بود. سماور آتش میکرد, آتشگردان داشت.  طلا زیاد میانداخت. خانه ای با پیشبخاری های بزرگ , اتاقهایی همیشه سرد, فرشهای لآکی رنگ و لحاف های پنبه ای ساتندوزی شده. پیرزنی که با نفرت نهادینه شده  یادگار سالهای بلا  از ش-ی-خ ها؛ باز نماز در مسجد میخواند. تندزبان و بیپروا, و همه رامیگزید جز پدرم. فرزند نداشته اش بود و با همه تندخویی مادربزرگ همیشه به دیدنش میرفت و آماج حرفها قرارمیگرفت. مادرم همیشه به دیدارش میرفت و زبان تندش را با لبخند و سکوت و مهربانی پاسخ میداد. با ما خوب بود ولی پدر برایش چیز دیگری بود. مادربزرگ در گوش مادرم میگفت که خودمان غذا را درست کنیم که با شنیدن "از مطبخ من بیاید بیرون" پسروی کردند. تنها با اشاره چشم و ابرو ما را ازخوردن مو  پلو بازداشتند. 

از او چند تکه ظرف به یادگار دارم با یک سکه قدیمی طلا که مادرم گردنبند کرد برام و سفارش مادر که هر بار چشمت افتاد به اینها یا استفاده کردی فاتحه بفرست و خیرات بده, چون فرزندنداشت شما باید اینکار را انجام بدهید. سالهاست در قم خوابیده, سالهای سال. روحت شاد. 

 

امروز هیچ چیز روی زمین بند نیست. اگر زود بروم زودتر هم برمیگردم, به میتینگ میرسم و برای ایشان هم غذا میخرم. اگر زود  بروم همه چیز سر جای خود خواهد بود. 

کاهو, اسفناج, گل کلم, هویج, گوجه فرنگی, کیتکت, شوینده دستشویی, دستمال, سیر, توت فرنگی, قارچ,  لوبیا خرد شده و بیسکوییت و شیر و خوشبو کننده برای آفیس ایشان!بانک و ساندویچ برای ایشان به همراه یک آبمیوه سبز تازه برای خودم! در آفیس را باز میکنم, یکی از دخترها تند تند وسایل را جا میدهد. غذای ایشان راروی میز میگذارم  و میروم. 

از جای دیگر پنیر, ماست, خیارشور, عرق نعنا, فیله مرغ, گوشت چرخکرده, نان که آقای شاطر خیلی سرسنگین بود! 

و جای دیگر, سیبزمینی, پیاز, خیار, سبزی خوردن برای آخر هفته و در آخر یک دسته گل  برای خودم. 

میتینگ که پراز حرفهای تکراریست  پایان پیدا میکند و برمیگردم به سمت خانه. در زمان خوب در جای خوبی قرار میگیرم و شیفته رنگین کمانی میشوم که انگار یکسوی زمین را به آنسو رسانده. یک پل نورانی رنگارنگ, چه قدر خوشانس بودم که این زیبایی را به تماشا نشستم امروز. خدایا سپاس!


ساعت ۳ به خانه رسیدم. کاش پستو داشتم برای پاستای شب. فیله ها را ریز میکنم, پیازی در روغن جزجز میکند. چای سفید درست میکنم برای خودم.  گل کلم ها و هویج شسته میشوند برای شور. فیله ها به پیاز میرسند وقارچ خرد شده هم اضافه میشود با آب گوجه! چای دم میکنم. کاهو را خرد میکنم و میشورم, توت فرنگی با انگور میشورم. کشوهای یخچال را پاک میکنم. هوا سرد و بارانیست و عصر نزدیک است. برای پرنده ها غذا می ریزم. 

آب جوش را روی حرارت کم میگذارم و مینشینم. بآران میبارد درست  مانند فیلمهای هالیوودی و بالیوودی! 

فیلم تماشا میکنم, صدای در گاراژ نوید از آمدن ایشان میدهد و آماده شام میشویم. باز فیلم نگاه میکنیم, چای میخوریم, من کیتکت میخورم و ایشان  نارنگی. 

مسواک میزنم و در تخت کمی کتاب میخوانم. ساعت ۱۱.۳۰ چشمهایم میفتد. کتاب را میبندم و بیهوش میشوم. 

شب طوفانی و سردیست, خدایا سپاس برای سقفم, سفره ام, زندگی ام و بیش از همه برای بودن تو. 


* شمس لنگرودی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد