روز بی حالی

ساعت را نگاه میکنم, ۴.۳۰ صبح. احساس میکنم حالم خوب نیست. موبایلم را روشن میکنم و مدیتیشنی انجام میدهم. چه زمان خوبیه صبح زود. تا ۶.۳۰ بیدارم و دارم گوش میکنم به درسهای این و آن. خوابم میبره. خواب میبینم در دره ای یکسری حیوان را بستند و یکسریشان مردند. دو تا مرد آنجا بودند که گردن یک توله سگ را بسته بودند و حیوان روی یک میله به زور خودش را نگه داشته بود  و اگر میافتد حلق آویز میشد. به زور ازشون گرفتمش و آنها آب را جاری کردند و همه حیوونها خفه  شدند. 

با درد از خواب می پرم , چای دم می کردم, وسایل صبحانه را می چینم و دوباربر میگردم  توی تخت. با صدای مادرم که توی خانه پیچیده از خواب بیدار میشوم, ایوا کجایی . ۹.۳۰ شده, دارو را میخورم.حالم خوش نیست  و حالت تهوع دارم. دلدرد امانم را میبرد. نبات را توی چای هم میزنم, به مامان زنگ میزنم. بیخوابی به سرش زده و با هم حرف میزنیم. 

تا ساعت ۱ پای تلفن هستم. برنج دم میکنم و بادمجان سرخ میکنم. یک دور لباس توی ماشین میریزم و خانه را طی میکشم. دوش میگیرم و یک پیاده روی طولانی میروم. 

برمیگردم, زیر غذارا روشن میکنم برای ایشان. خودم از صبح تنها یک لیوان چای نبات خوردم. ماشین را بر میدارم, کار بانکی را انجام میدهم. پس دادنی را پس میدهم. شیر و شیشه پآکن با نان میخرم. امشب مهمان داریم. دیر وقت میآید. 

دوست دارم بخوابم, غروب آفتاب است. یاد لباسها میافتم بیرون مانده. قبل از باران, قبل از شب باید جمعشان کنم. پتو را کنار میزنم, هوا سرد است.با  پدرم تماس گرفتم که جواب نداد. برایش پیام گذاشتم. 

چای دم میکنم, شمعی روشن میکنم, خودم را برای شب خسته نمیکنم. تی وی نگاه میکنم, برنامه دوست داشتنی خودم را. چای نبات میخورم, کمی نان سوخاری و کراکر میخورم. ۳ تا لیوان چای میخورم با ۲ لیوان آبجوش, هنوز دل درد دارم. 

کتابی روی میز مانده برای خواندن, دست دراز میکنم برش دارم که مهمان آمد.

غریبه نیست, راحتیم.

 برایش پتو و بالش میگذارم روی تختش. کاش چک کرده کند ببینم خمیر دندان و صابون دارد یا نه, خودم یاداوری میکنم. از وقت رفتن مادر و پدرم یکسری بالش بدون روبالشی مانده بود, رویه را میکشم و میدوزم. 

شب نان و ماست میخورم و آنها شامشان را میخورند. سالاد و پلو و خورش و ماست. 

راستی لاله عباسی های باغ رفتند, شمعدانیها اما ماندند! زمان زود میگذرد. پرواز میکند. همه چیز همین  دیروز بود. نهالهایم جان گرفتند, بهار باید جایی پیدا کنم و از گلدان  در  خاک کاشته شوند.


گپ میزنیم و آماده خواب میشویم. ساعت ۱۲.۳۰ شب شده. 

هفته آینده باید دکتر بروم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد