شلوارم را بالا میزنم و پام را نگاه میکنم, شکم و دستهام و کمرم. همه رفتند و پوستم صافه! خدا را شکر, دیشب ۳ تا قرص خوردم و خوابیدم. چای دم میکنم و گوشت میگذارم بیرون. امروز ایشان ناهار میاد خانه. مچ پام خارش خفیفی داره, یک ربع بعد مچ, ساق, زانو و کمرم پر کهیر شده و ورم کرده, دستهام هم از مچ شروع شد و میرفت بالا. زنگ زدم دکترم و برای نیم ساعت بعد باید آنجا باشم. تند دوش میگیرم و آماده میشوم. فقط آب خوردم و دارم را, خوب نظر دکتر این بود که دارو باید عوض بشه و دوز بالاتر هم باشه. دارو را میگیرم و همان جا توی ماشین میخورم. خانه که میرسم همه کم شده و یا محو شده اند.
ناهار خورش برای ایشان میپزم, کرفس یا قرمه خواست و من یک چیزی در این مایه ها میپزم.
خانه را تمیز میکنم و تنها طی میماند برای فردا. کآرم نزیک دو تمام میشود, کته میگذارم و میروم برای پیاده روی. ۴۵دقیقه راه میروم , سرگیجه دارم و فکر میکنم می افتم هر آن. یادم میوفته که چیزی نخوردم. فقط یک لیوان چای نبات و یک تکه کوچک نان سبوس دار. خانه هستم, دو گوجه, خیار و پیاز خرد میکنم برای سالاد شیرازی و همینطور برانی اسفناج. میز را میچینم. به شدت خواب آلوده هستم, آدیو را پلی میکنم و خوابم میبرد, با صدای در گاراژ از خواب بلند میشوم. نزدیک چهار شده , غذا را میکشم و میخوریم. جمع میکنم و کمی برای شب ایشان مانده است. روی کاناپه دراز میکشم و خوابم میبرد, غروب شد, هوا تاریک شد, سردتر شد. من بیدارم, انگار زیر پتو کنج آسایشمه! ایشان بلند میشود و کتری را آب میکند. کاری ندارم, برنامه تی وی را بالا و پایین می کنم. سر درد دارم, چشم راستم فشار زیادی دارد.
یک لیوان بزرگ چای میخورم, همه وقت روی کاناپه دراز کشیده ام یا خوابیده ام و یا میخورم.
ایشان به کارهایش میرسد و من از بیکاری نشسته ام و فکر میکنم.
حدود ۱۰ ایشان پیدایش میشود و شامش را گرم میکند, من هم نان و پنیر میخورم. چند تا فیلم میبینیم با هم.
این بود جمعه ما.