وقتی از خواب بلند شدم خوب بودم ولی نیم ساعت بدن انگار ارگانها بیدار شدند و کهیرها پدیدار. داروهام را می خوردم, صبحانه مختصری و کار چندانی ندارم. این شد که برای خودم کارمی تراشم و آش رشته درست میکنم. ماهیتابه کوچک چدنی را پر از سیر میکنم, بوی آش توی خانه میپیچد. هوا بارانی و سرده, غذای اصلی هم سبزی پلو درست میکنم. دوش میگیرم و مو هام را خشک میکنم. پیاده روی میروم و برمیگردم خانه. دلم ماهی تازه میخواهد, راهی مارکت میشوم. هیاهوی فروشنده ها و تازگی محصولات آدم را به وجد میاره و خرید میکنه. ماهی ها را تا پاک کنند میروم گوشت کبابی میخرم برای فردا و نان مورد علاقه ام.
اسفناج میگیرم تا خورشت درست کنم یکروزی که سر حال بودم. موز و کرفس, پیاز هم میگیرم. زیاد خرید نمیکنم, فکر میکنم همه چیز دارم توی خانه. سر راه از فروشگاه کمی مرغ و گوشت دودی برای ساندویچ ایشان و ماست میگیرم. بنزنین میزنم و از جلوی آفیس ایشان رد میشوم. ماشینش آنجاست و همینطور همکاراش.
در را باز میکنم و بوی آش خانه را برداشته. جا افتاده, کشک اضافه میکنم. پیاز و نعنا را توی تابه های کوچک آماده میکنم.
وسایل را جابه جا میکنم. بسته بندی میکنم, ایشان رسیده و فقط آش میخورد. سبزی پلو درسته ماند برای روزی دیگر, فردا که نه چون فردا برنامه دیگر دارم. شنبه تمام شد.
یکشنبه خدا شکر کهیرها بای بای کردند و رفتند. آقایی آمد برای کارهای برقی خانه, خوب دلمان خوش بود نهارمآن کباب است و آماده و به کارهای خودم میرسم. که زهی خیال باطل! ریختو پاشی کرد که از بالا تا پایین را تمیز میکنم . فرشها را هم جا به جا باید بکنم . نیازی به گفتن نیست که ایشان مرا دست تنها گذاشته و رفته متینگ با شریکش.
وقتی هم آمد رفته به کارهای باغ و بستان و بیرون را هم آن تمییز کرده. کبابها آماده است و ایشان آتش به پا میکند. امروز هوا آفتابی و دلچسبه. یک مشت اسفند توی منقل میریزم. ناهار میخوریم , فیلم میبینیم و ایشان میخوابد تا ۶!!!! من هم کتاب می خوانم . غروب روی پروژه بیزینس ایشان کار کردیم و ایده هام را گفتم. دوشنبه اجرا میکنم.
با خواهر جانانم حرف زدیم زیاد.
شب نخوابیدم و جا به جا شدم. یادم نیست کی خوابیدم ولی دیر بود.
پ.ن. خاله نازنینم پیامی پر محبت داده که باید پاسخ بدهم.