شمع وجود

ساعت ۳.۱۰ دقیقه صبحه و من از خوآب بیدار شدم. با بودن سرما و کمی گوش و گلو درد احساس گرما دارم. 

شمع روی پاتختی کم سو و کم سو تر میشه و خاموش میشه, خدایا کی شمع زندگی من خاموش میشود؟ خدا گفت خیلی حرف میزنی, بگیر بخواب!

نزدیک چهار خوابیدم تا ساعت ۸:۴۵! ایشان دیر میرفت امروز. چای دم کردم با کره و پنیر و برای خودم جو دوسر پختم با چند تا تمشک وشاتوت روش را زیبا کردم وشد صبحانه من. 

,۱۵ دقیقه دوچرخه بعد از مدتها و نیم ساعتی با دستگاه ورزش کردم؛ دوش گرفتم. یکدور لباس توی ماشین ریختم, آماده شدم برای بیرون رفتن. سفارش غذا دادم برای میتینگ ایشان اینها, کمی خرید دیگر هم هست که فردا انجام میدهم. یک لیوان آب سبزیجات گرفتم که اشتباهی چیز دیگری بهم دادند که یخ هم توش بود و موز و  تازه سایزش هم بزرگ بود. منم چون باید باید میرفتم سر کار فقط دویدم و توی ماشین متوجه شدم این یک چیز دیگه است. دستشون درد نکنه که خوشمزه بود! 

میانه روز و ترافیک!! کجا باید پناه برد از شمار ماشینها و جاده های تنگ !۳ ساعت کار کردم و در اوج ترافیک برگشتم خانه! 


مرغ پختم برای شام زرشک پلو با مرغ درست کنم, سالادهم از قبل درست کرده بودم. چای دم کردم, با مادرم کوتاه حرف زدم. 

۸ شام خوردیم, نقشه تعطیلی آشپزخانه بعد از ۸ روی هواست. چند لیوان آبجوش خوردم, کمی کیک خوردم. شام زیاد نخوردم. 

ایشان به کارهاش رسید و من هم از تنهاییم لذت بردم. موهایم را روغن زدم, کلاهم را به سر کشیدم. کمی کلیپ خنده دار تماشا کردم. 

پ.ن. نرفتم پیاده روی, اردکها بدون غذا نمانده باشند. 


پ.ن.کآرم را دوست دارم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد