روزمره

چهار شنبه ساعت ۷.۳۰ یک ماشین آمد دنبالم و رفتم ماشینی که برام رزرو شده  بود را گرفتم و یک نیم ساعتی منتظر همکارم شدم تا بیاد. بسیار فرد متشخصی بود با وجود سن کمش. من یک ساعت رانندگی کردم و همه راه را آن. به شهر مورد نظر رسیدیم و کمی در شهر گشتیم و نهارخوردیم و رفتیم به سوی سایت. هوا بسیار خوب بود. کآرمان را انجام دادیم و برگشتیم. ساعت ۷ شب از همکارجدا شدم و به سوی خانه برگشتم. در آخر ازم تشکر کرد برای کمک آنروز و من هم همینطور. سر راه مرغ اسپانیش گرفتم با چیپس و برنج اسپنیش و سالاد پاستا برای خودم. بنزین زدم و آمدم خانه و ایشان هنوز نیامده بود.  وسایل را گذاشتم و چای دم کردم. رفتم ۱۵ دقیقه پیاده روی و ایشان هم رسید. شام خوردیم, دوش گرفتم و خوابیدیدم. صبح قبل از رفتن برای ایشان چای دم کردم و صبحانه آماده کردم که نخورده بود. یادم باشد خودم را اذیت نکنم. 


۵ شنبه ساعت ۶.۳۰ از خانه زدم بیرون و سر راه همکارم را برداشتم و رفتیم. که البته به من گفت تو رانندگی نکن چون خسته هستی. در یک شهر کوچک و زیبا یک کافه پیدا کردیم و من چای لاته با کیک پرتقال و بادام خوردم که بسیار خوشمزه بود. از این شهر تا مقصد من رانندگی کردم که درست مانند جاده چالوس بود. پیچ و خم د ار سبز؛ به سایت رسیدیم و کارمان تمام شد. چندان لذت نبردیم از کار, در راه بازگشت در یک شهر میان راهی من پای سبزیجات تند برای خودم و معمولی برای ایشان خریدم و همکارم هم پای گوشت و این شد نهارمان. توی راه یکی از همکاران زنگ زد, سفارش نان دادم. همکار پیاده شد و من بازگشتم تا ماشین را برگردانم. سر راه باکش را پرکردم و برگرداندم. یک ماشین خواستم برای خانه. راننده آدم با ذوقی بود, توی ماشینش بطری آب خنک دآشت با منتوس برای مسافرینش. جالب بود! توی راه حرف خریدن خانه را میزد و اینکه  پولش نرسیده در جای ما خانه بخره. وقتی جلوی خانه پیاده ام کرد گفت چه منزل زیبایی دآری, چه جای آرامی, فکر نمیکنم بتونم هیچ وقت همچین خانه ای داشته باشم. گفتم من مطمئنم میتونی خیلی بهتر از این را داشته  باشی. و از ته دل براش آن لحظه خواستم. تو دلم گفتم من هم روزی از خانه زیبای آشنای خوشم آمد و خودم یک آپارتمان کوچک صد متری داشتم. خدا خانه ای  بهتر از آن خانه به من داد؛ قانون خدا برای همه یکیست. مال کسی را نخواه, با بخل نخواه, با حسرت و رقابت نخواه, ساده مانند کودک شاد بخواه و همسنگ آنرا دریافت  کن.

رسیدم و اول رفتم پیاده روی و ایشان هم رسید و رفت پیاده روی کرد. شام هم یادم نیست چه بود. 

جمعه وقت داشتم کلینیک, رفتم و بعد رفتم خرید. کاهو, خیار, اسفناج, پنکیک هلندی, نعنا از مارکت گرفتم. شیر و خیآر و کمی خرید سوپری انجام دادم. بعد گندم برای پرنده ها و ظرف آلمینیومی خریدم. سر راه نانها را گرفتم, برانی بادمجان هم خریدم و به خانه برگشتم و کمی بعد هم ایشان  رسید.ناهار نخورد . منهم کارهام را انجام دادم. با ایشان عصر رفتیم پیادهروی و شام برانی بادمجان و سبزی خوردن خوردیم با نانهای عشق.

شنبه ایشان خانه ماند و گفت به من هیچ کاری نداشته باش. رفت باغبانی کرد و کارهای سفر مادرش را انجام داد و در کل کارهای فکری! رفت پیاده روی و قرار شد ناهار یک چیز سبک بخوریم. پیشنهاد داد برویم بیرون برای خرید که گفتم من کار دارم. خانه را تمیز کردم و به ایشان گفتم شب برای شام یکی از دوستانمان را دعوت کنیم که رد کرد. یادم نیست ناهار چی  بود ولی هرچی بود بعد از درست کردنش و نظافت خانه رفتم دوش گرفتم و ناهار خوردیم و جمع کردیم. نزدیک ساعت ۴ ایشان به دوستمان زنگ زد و برای شام دعوتشون کرد.!

اول قرمه سبزی درست کردم و کاهو و سالاد را رو به راه کردم.میرزا قاسمی هم درست کردم و ایشان را فرستادم خرید دسر و شیرینی. که دوباری زنگ زد و منم راهنماییش کردم. نوشابه هم خریده بود با مافین موز و دسر. ساعت ۶.۳۰ کارهام تمام شد و دوباره دوش گرفتم چون بدم میاد بوی غذا بدهم. وقتی ۷ رسیدند همه چیز مرتب بود جز موهای من که هنوز خیس بود! تا ساعت ۱ بودند و من داشتم بیهوش میشدم. پسرشون خوابش گرفت و رفتند. شب خوبی بود. 

یک شنبه کاری نداشتم, ناهار هم درست نکردم چون کلی غذا بود, کمی مرتب کردم و با ایشان رفتیم پارک بزرگ دوست داشتنی من؛ ایشان به دوستانمان که شب قبل مهمانمان بودند هم زنگ زد که جواب ندادند. ۴۵ دقیقه راه رفتیم و در راه برگشت ایشان هوس همبرگر کرد. از مک دانلد بری ایشان یک همبرگر و سیب زمینی و نوشیدنی گرفتم و برای  خودم هم سیب زمینی با سالسا.با ایشان رفتیم ماشینی که برای سفرم رزرو شده بود بگیریم و یک نیم ساعتی  منتظر شدم تا آماده بشود. 

 شب هم دوستی میامد که مدتی منزل ما اقامت داشته باشد. ایشان عکسهای قشنگی گرفت و هوا بی همتا بود. برای شام ۳ تا ماهیچه پختم که لوبیا چشم بلبلی پلو درست کنم و قرمه سبزی ماند  برای دوشنبه که از سر کار دیر بر میگردم. دوستمآن آمد و وسایلش را جا به جا کردیم. من هم اتاق مهمان را مرتب کرده بودم. شام خوردیم, فیلم نگاه کردیم و من زودتر خوابیدم و آنها به حرف  زدن  نشستند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد