اشرف مخلوقات بلای دنیا

دوشنبه ساعت ۶ راه افتادم و همکارم  و رفتیم به سمت سایت, ۴ ساعت رانندگی بود تا مقصد. سر راه همان کافه دوست داشتنی ایستادیم و من دوست داشتم از کیک پرتقال خانه بگیرم که نداشت.یک کیک بری خوشمزه گرفتم که نصفش را نتونستم بخورم چون خیلی بزرگ بود ولی عالی بود و این استاپ خستگیمون را در برد. به سمت کارمان رفتیم و خیلی همه چیز خوب بود و انجام شد. به سمت خانه برگشتیم و دوباره تو همان کافه دو تا اسنک اسفناج و پنیر گرفتیم و خوردیم. این کافه حرف نداره. 

همکارم را پیاده کردم و سر راه را بنزین زدم و ماشین را برگردوندم و یک ماشین گرفتم به سمت خانه ولی خواستم سر راه دم سوپر ایستاد و کمی خرید کردم, ۲ رقم کالباس و ماست و کمی گوشت چرخ کرده خریدم و برگشتم خانه. ایشان خانه مانده بود و برای نهارشون ماکارونی درست کرده بود. خواستم قرمه سبزی  بخوریم که گفتند کالباس میخورند. من آنرا آماده کردم و خودم رفتم دوش گرفتم و خوابیدم زود ولی ایشان و دوستم بیدارماندند. 

شب خیلی راحت خوابیدم و صبح ساعت ۷ بیدار شدم. هیچکی دیروز به پرنده های منتظر دان نداده بود و ظرف را پر کردم براشون. ایشان را راهی کردم و خودم به آرامی و بیصدا خانه را تمیز کردم. فقط جارو ماند که منتظر شدم دوستم بیدار بشه. برای ناهارش کبابه تابه ای درست کردم که ساعت ۱۲ خرده ای بود بیدار شد و من تند جارو کردم و نزدیک ۱ رفتیم سوپر و خرید کردیم. ناهار هم نخورده بودیم و سوشی خریدیم با کافی و نشستیم خوردیم و حرف زدیم. برگشتیم خانه و باران میامدو کمی بعد ایشان رسید و شام هم که دورقم داشتم با سبزی و ماست که خوردند حسابی و برای فردا ناهار ایشان ماند. با پسرها فیلم دیدیم و بعد خوابیدیم. 

چهارشنبه هوا خوب بود و منم زیاد کار نداشتم و کمی مرتب کردم و کلی لباس شستم و رفتم پیاده روی و دوش گرفتم. از محل کآرم خبر دادند که ۵ شنبه اگر وقت دارم بروم سر کار.آب پرتقال و گریپ فروت گرفتم و لباسهای خشک شده را جمع کردم. دوستم بیدار شد و بردمش شاپینگ سنتر بچرخیم. کمی میوه و برای شام دوتا مرغ بریان خریدم و خریدهای دیگه سوپری. برای ناهار دوستم رفت و غذای چینی گرفت و من یک ساندویچ سبزیجات و کلازن اسفناچ و پنیر با چیپس و سالاد گرفتم که با دوستم شریکی بخوریم چون موقع سفارش من گفت این هم خوبه . نصف ساندویچ با نصف کلازن ماند بردیم خانه. برنج دم کردم و زرشک آماده کردم و کمی سبزیجات برای خودم. غذا زیاد بود و برای فردای پسرها ماند, شام خوردیم و فیلم دیدیم و  خوابیدم.

۵شنبه ساعت ۸ رفتم و یک ترافیک شیرین بود که ۹.۳۰ رسیدم. باران شدیدی میبآرید. همکار بد اخلاقی همراهمون بود. زیاد از کار کردن باهاشون لذت نبردم. از آنجا به سایت دیگر و از سایت دیگر به آفیس و دوباره به سایت دیگر و همکارم را رسوندم و برگشتم خانه و سر راه گوشت خریدم با سوسیس و کمی خرید خرده  ریز. برای شام آش گوشت درست کردم که برای هوای سرد آنشب بسیار مناسب بود. هردو خسته بودیم و زود خوابیدیدم. دوستمان رفت پیش دوستان دیگه که چند روزی با آنها باشه. 


جمعه صبح بیدار شدیم بعد از یک خواب راحت یک روز آفتابی خوب دیدم. به پرنده ها حسابی رسیدم, پنجره ها را باز کردم تا بهار به خانه بپیچد.

  خانه را از بالا تا پایین تمیز کردم, ملافه ها و لحافها و رویه هر کدام جدا جدا شستم و تو آفتاب پهن  کردم. کلی لباس دیگرهم شستم. ناهارآش و زرشک پلو با مرغ خوردیم و بعد از ظهر دو ساعت از خانه  کار کردم. شب پیاده روی رفتیم و فیلم بارکد را دیدیم و من هم کمی تی وی تماشا کردم. شام نیمرو خوردیم. 

شنبه کار چندانی نداشتم و استراحت کردم, لباسهای شسته شده را جمع کردم. به دوستی زنگ زدم برای تولدش و قرار شد برویم خانه اش. به دوست دیگرم زنگ زدم که جواب  نداد. برای ناهار استامبولی بدون گوشت درست کردم. ساعت ۱ رفتم پیاده روی و ۴۵ دقیقه راه رفتم. ایشان آمد و ناهار خوردیم و  برنامه دوست داشتنیم را تماشا کردم. برای شام املت درست کردم, تا دیروقت بیدار بودیم. یک فیلم هالیوودی دیدیم با ایشان که جالب و خالی بندی بود. ایشان با مادرش صحبت کرد و بلیطش را خرید. 


امروز روز یکشنبه بود. ۸.۳۰ بیدار شدم و داروم را خوردم و چای دم کردم.صبحانه را آماده کردم و آبگوشتی هم بار گذاشتم. دیدم خانه از دیروز که ایشان رولر نصب کرده خاک و خولی شده اینه که تمیز کردم و ایشان خواست که برای خرید بیرون برود. گفتم صبر کن من هم دوست دارم بیام. ساعت ۱۲.۳۰ برویم.  زنگ زدم و نان سفارش دادم و تا کارهام تموم شد و و زدیم بیرون ۱۲.۴۵ دقیقه شد. ایشان هم غر غر کنان که دیر شد. یعنی اگر یکروز که نه یک ساعت غرغر نکنه حالش بد میشه. 

گفت تو منو نرسون جایی که خرید دارم و برو نانها را بگیر و بیا دنبالم, گفتم من آنجا کار دارم. نانها آماده است فقط باید برشون داریم و ادامه ندادم. اول خودش رفت سمت نانوایی و بعد هم به سمت جای خرید. دنبال یک فر زغالی برای پیتزا توی حیاط بودم و یک تاب حصیری تخم مرغی که پایه دارد که اولی را دیدم و نپسندیدم و دومی هم نبود. کمی هم گل برای جلو خانه میخواستم که همه پژمرده بودند. ایشان خریدهاشو انجام داد  برگشتیم خانه دوستمان هم برگشته بود. نهار را  روبه راه کردیم و خوردیم. کمی بعد بساط عصرانه را چیدم با میوه و طالبی و هندوانه. چای هم دم کردم. من تی وی نگاه کردم, مدیتیشن انجام دادم. چای را ایشان ریخت برای دوست هم کافی درست کرد. 

عکسهای دور همی دوستانم را دیدم، دلم برای همه تنک شده. 

چای و عصرانه خوردیم و ایشان و دوست از ساعت ۵ تا نیمه شب روی کار ایشان کار کردند و ایشان همینطور غر میزد! گفتم خسته نشدی که به من پرید. 

چند بار پرسیدم شام چی که گفتند  سیر هستند. ساعت ۱۰ ایشان شام خواست که براشون فیش اند چیپس درست کردم. ایشان کمآکان روی کارش کار میکند و ساعت ۱.۳۰ بامداد است. 

با مادرم این هفته کمی صحبت کردم. این هفته شلوغ بود دورم و با پدرم حرف نزدم.

این هفته خوب بود. 

 به ایشان از همکارم گفتم که چند سال قبل از تولد من به این کشور مهاجرت کرده. ایشان گفت چطور نتونسته کار درست حسابی پیدا کنه این همه ساله  اینجاست!!! 

دقت کنید همکار منه!! به ایشان گفتم منظورت منم دیگه که گفت نههههه!

من به تحقیر شدن به دست ایشان و خانواده درجه یک و دو و سه عادت کردم. اگر جز این باشه تعجب میکنم. بارها و بارها توسط عملی ها و تزریقی ها و تاتو به صورت ها  و اکستنشن به سرها مسخره شدم.

 برای بچه دار نشدن که خیلی طعنه شنیدم. 

یکی از دختران سن بالای فامیلشان که بلاخره با دوست پدرش ازدواج کرد که با بچههای شوهرش همسن بود و باردار هم شده بود. توی یک مهمونی فامیلی جلو همه به من گفت بیا خودت را به من بمال شاید بچه دار شدی و سرم سوت کشید و فقط صدای خنده زهردارشان را می شنیدم. 

از این زخمها زیاد دارم, که وقتی نگاهشون میکنم یادم میافته چه دردی  کشیدم.


پ.ن. جزییات دختر را نوشتم تا یادم بدونه چه آدمی با چه شرایطی متلک بارم کرد. برخی کور عیب خودند و بینای عیب  مردم.  

پ.ن. انسانها تنها ساز مخالف هستی هستند. 

نظرات 5 + ارسال نظر
یه زن پنج‌شنبه 30 آبان 1398 ساعت 02:47

سلام عزیزم، تازه با پیجتون اشنا شدم و شروع کردم به خوندن، میتونم بگم درکتون میکنم با این پست اشک ریختم اصلا امروز همین مورد کلافه ام کرده.. دلگیرم از خیلیااا.. باید بخونمت اون ارامش ته ناارامیاتون ارومم میکنم

سلام عزیزم، خوش آمدید. امیدوارم کشورم و مردمش روی آرامش ببینند

سپیده یکشنبه 4 مهر 1395 ساعت 09:28 http://otagheaabi.blogsky.com

پس آن چهره ی آبی روزهایت کو؟ نگو که دست برداشته ای از آرزوی آبی ها...

هرگز دست برنمیدارم

مولود چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 13:09 http://last-way.blogfa.com

چه بک گراند خوبی

مرسی نازنین

مولود چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 13:09 http://last-way.blogfa.com

ای وای چقدر اخر تلخ بود...
زیادن از این جماعت دور همه ی ما...همین که دوری ازشون شکر

درسته زیادند؛ گاهی نگران تاوان دادن آدمهام. خدا را شکر که راه و کلید دست خداست!

نادی دوشنبه 29 شهریور 1395 ساعت 20:51

سلام خوبی خانمی
منکه مدام واست تو واتساپ پیام میزارم تو جواب نمیدی...

سلام گلم, من همه را دیلیت کردم و دسترسی هم ندارم. خوشحالم که آمدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد