یوگا

امروزصبح ۱۰ دقیقه به هفت از خواب بلند شدم و برای ایشان صبحانه آماده کردم و ناهارش را گذاشتم و برگشتم تو تخت. کمی غلتیدم و آیپد را برداشتم و اسمم را نوشتم برای کلاس یوگا! هنوز ۸ نشده بود. کمی مدیتشن انجام دادم و ۸.۳۰ بلند شدم و خانه را گردگیری کردم. برای بلیت مادر ایشان زنگ زدم. 

ماشین را روشن کردم و دستشویی ها را شستم و اشپزخانه را تمیز کردم. یک لیوان آبجوش و یک لیوان آب ولرم خوردم ناشتا و صبحانه یک لیوان آب پرتقال و گریپ فروت خوردم. دوش گرفتم و رفتم استدیو یوگا. در گذشته در ایران میرفتم آنی که نزدیک پل رومی بود تو جاده قدیم شمران؛ نمیدونم هنوز برقرار هست یا نه! 

پس از آن همیشه خودم به تنهایی انجام میدادم در پارک یادر باغ یا داخل خانه؛ اینجا اولین بار بود میرفتم. ۷ نفر بودیم و کلاس آرام بود, بدنم مانند قبل نرم نبود خوب خواهد شد. پایان کلاس راهنما گفت که جرات داشته باشید و رویاهاتون را بزرگ کنید. خدایا شکرت. 

۱ساعت یوگا کجا و ۱۰ دقیقه کجا! خوب بود و یک پکیج خریدم که در ۱۰ روز بروم اگر شد هر روز. کلاس که به پایان رسید رفتم خرید, از مغازه دختر دوستم آب سبزیجات خریدم با یک رول اسفناج و پنیر. خرید هم کردم, ماست, شیرینی دو مدل, غذا برای حیوانات, شیر کاکاؤو, دستمال, کرسان, پنیر فلفلی, کراکر, سیبزمینی فری, و کی خرد و ریز خریدم. یک کارت هدیه برام آمده بود از یک فروشگاه, رفتم یک روغن سوز سفالی کوچک با دوتا جا شمعی لوتوس برداشتم, تازه یک جرس مسی داشت که خیلی خوشم آمد که خریداری نشد. برگشتم خانه ودوستم آماده رفتن به دنبال کارهاش بود. شب نمیاد و گفتم کلید را ببره چون من شاید فردا نباشم. کمی سیبزمینی برای کتلت آبپز کردم. 

خانه را جارو کشیدم که دوستی زنگ زد تا فرشته ها را ببریم پارک, گفتم بیار خانه ما. تا آمدنش جارو و طی تمام شد, خریدها سرجای خودشان قرار گرفت. 

موهام را سشوار هم کشیدم. درهای رو به باغ را باز کردم تا برای دویدن و بازی راحت باشند. دک بزرگ حیاط را تی کشیدم. باران نم نم میبآرد. چای دم کردم, شیرینیها را چیدم. میوه ها گیر افتاده زمستان و بهارند. مزه ندارند, چه آنچه  که بوده و چه آنچه که آمده. ایشان با مادرش حرف زد. ایشان چای ریخت و نوشیدیدم و رفتیم پیاده روی و فرشته دوستم را برگرداندیم. کتلتها را سرخ کردم و ایشان هم کارهای دفتری انجام داد. کمی نعنا شستم و خیار و گوجه و پنیر برای خودم و کتلت هم که برای ایشان با نان  سنگک خوردیم. من یک لیوان چای هم خوردم. کمی پس از شام ایشان یک فیلم جالب و کمدی گذاشت و یک چای کمرنگ برای من ریخت که با شکلات خوردم. 

صورتم را پاک کردم, مسواک زدم. 

هر بار دردها به سراغم میایند و میخواهد خمم کنند پشتم را صاف میکنم و زیر لب  میگویم "همه چیز برقرار است و من دردستان خدا ایمن هستم"

پ.ن. خواب آلوده ام. 

نظرات 1 + ارسال نظر
نادی چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 10:39

سلام
خیلی ساده به نظر میاد از میان لحظات رد شدن..اما قطعا سال ها تمرین و جدال درونی داشته..کاش گهگاهی از اون جدال ها بگی ...

سالها جدا ل به اشتباه بود، جدالی نباید باشد فقط در هماهنکی باید بود با همه. تمرین آرامش و همفازی کمک کننده است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد