صدای توام

دارم فکر میکنم از ۳ شنبه تا ۵ شنبه چه کردم. سه شنبه به دوست تازه وارد زنگ میزنم  که با هم به مارکت برویم و همه آنجاهایی که براش گفته بودم میرویم تا راه را یاد بگیره. اینکه چه چیزی را از کجا باید بخره. 

دوست تازه وارد از من ازعذر خواهی و تشکر میکند!  سبزی تازه می خرد تا آش درست کند. پنکیک میگیرم و با هم میخوریم. نان تازه میگیریم. برای پرندهها گندم میگیرم. 

از زندگی سختش میگوید, از کشته شدن پدرش و بی پدری. 

دوست دارم بدونم عاقبت آنهایی که حکم اعدام چپ وراست امضا میکردند چی شد! چون تو غیر از من فکر میکنی مرگ باید مجازاتت باشد؛ جالب اینه که تندروها بر حق میدانند این ناعدالتی هارا! 

خریدها را انجام میدهیم و به خانه برمیگردم, ساعت ۴ شده و دوستمان هم کمی پس از من برمیگردد. خریدها را جا به جا میکنم. سبزی را پاک میکنم و مواد کوفته را آماده میکنم. دوستمان میگوید سخت است ولی درست میکنم!  هندوانه و طالبی روی میز میگذارم. چای دم میکنم. ایشان و دوستمان پیاده روی میروند. 

فکر کنم نزدیک ۷ شده که مینشینم و چای می خوردم. شام هم آرام میجوشد ولی کمی سفت شد. شام خوردیم و پسرها فیلم تماشا کردند. من  خسته بودم. 

چهار شنبه ایشان راهی کار میشود و من هم خانه را تمیز میکنم, مرغ هم میپزم  تا ۱ خانه هستم و پس از آن با دوستمان راهی شاپینگ سنتر میشویم. اول برای من دوتا وسیله برقی میخرد؛ هر کاری میکنم نمیگذارد من حساب کنم.

بعد میرویم به سمت فودکورت چون هر دو گرسنه هستیم؛ حرف میزنیم و نهارمیخوریم. کمی خرید میکنیم و سرراه برای ایشان یک لیوان آبمیوه تازه میگیرم. برای خودم دو دسته گل میخرم. سرراه به ایشان سر میزنیم و آبمیوه رامیدهیم. ایشان سرش شلوغ است مانند همیشه. 

میرسیم خانه و کمکم میکند و آلبالوها را مربامیکنم و یک کاسه هم برای دوستمان میدهم که با نمک  میخورد. هنوز فرق آلبالو و گیلاس را  نمیداند.بعدش من میروم پیاده روی و بر میگردم و برنج زعفرانی دم میکنم. اینبار آلبالو  ها را با برنج دم نمیکنم, یاد مادربزرگ نازنینم میکنم که تا زمانی که سرپا بود برام یک شیشه مربا میفرستاد. خدا رحمتت کند. 

شام میخوریم و چای سبز مانند هر شب, من چند لیوان آبجوش هم مینوشم. 

یاد سالهای نوجوانی میافتم که با گروهی برخی شبها به نیازمندان سر میزدیم و براشون آذوقه و کمک خرجی میبردیم. یادمه بزرگترها همیشه آبجوش میخوردند؛اول فکر میکردم برای سلامتیه ولی دیدم چون تو آن خانه ها هیچی نبود, همه چیز جیره بندی بود!  اگر چای بود ممکن بود قند نباشد, اگر قند بود شاید چای کم باشد. به شیرینیها و میوه هایی که خودمان میبردیم دست هم نمیزدیم, چشم بچهها به جعبه شیرینی ها بود. آن بچههای ۵-۶ ساله الان ۳۱-۳۲ ساله شدند, چه میکنند؟ کجا هستند؟ ته تهران بود, آن سالها انقدر بد بود حالا چی شده! حالا که طبقه متوسط هم رو به پایین رفتن است و کمکها کمترشاید شده باشد. 


۵ شنبه من قرار است کاری نداشته باشم ولی مگر میشود. دوستمان دنبال کارهایش هست؛ برایش کلوچه و سیب و موز میگذارم. خودم جایی نمیروم, تنها پیاده روی!  لباس زیاد میشورم. با  مادر حرف میزنم. از هفته آینده سر کار میروم, خواهر ایشان پیام داده که چه میکند و حالش بهتر است و خدا را شکر میکنم, براش مینویسم دوست دارم ببینم آنروزی را که بهم خبر بدهی که خوب خوب خوب شدی.

الهی آمین 

شام کالباس داریم و خودم نان و پنیر میخورم. 

با همه شلوغیها و بدوبدوها؛ یادم نرفته هرروز به پرندهها غذا بدهم و مدیتیشنم را انجام بدهم, یادم نرفته با هر قدم ، هر دم سپاسگزار تو باشم. 

پ.ن. با حیوانات مهربانم؛ صدای آنها هستم.

پ.ن. عدل علی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد