دوست

هر دم تدارک میبینم برای بهتر شدن  زندگیم, هر دم خودم را کامروا و کمیاب میبینم. کار سختی نیست  چشمانم را می بندم و خودم را میبینم با آنچه که خواهانم و سپاسگزارم.

 در بسته ای نمیبینم و اگر هم هست در بازی در کنارش پذیرای من میباشد. 

۷.۳۰ صبحه  که بیدار میشوم, چرخی در خانه  میزنم. رد و پای ریخت و پاشهای  ایشان از دیشب روی کاناپه مانده. مرتب میکنم و پرنده های باغ از دیشب دان دار ند.دوباره به تخت بر میگردم و کمی میخوانم. خبر نمیخوانم, از مهربانی آدمها میخوانم که تشویق به مهربانتر شدنم میکند. از آدمهایی میخوانم که با جنگ در کنارشان هنوز پی نگهداری از ناتوانند. 

هنوز هم میشود امیدوار بود به دنیا. 

ایشان بلند شده که روزش را آغاز  کند و دوشی بگیرد؛ صبحانه را آماده میکنم. چند ورق کالباس از دیشب مانده را با کمی گوجه خرد میکنم و در ماهیتابه میریزم. میز را میچینم با مرباهای خانگی خودم و پنیر و کره و گردو؛ نانها را در تستر میگذارم. ایشان لباس گرم پوشیده ولی هوا صبح زود که آخرین کیسه زباله را در سطل انداختم خیلی خوب بود! 

در اتاق خوابم را میبندم و دوشی میگیرم. ریمل میزنم و کرم به صورتم میزنم, ژل آلوورا جایگزین لوسین بدنم شده به هم بدنم میزنم. لباسم را میپوشم و موهایم را میبندم پشت سرم  و یک رژ کمرنگ میزنم.

صدای رادیو جوان بلند است, زیر ماهیتابه را روشن میکنم . یک پنجم آنرا فقط گوجه ریختم و کمی پنیر فتا خرد میکنم و همه جای آن میریزم. تخم مرغها را هم میزنم و روی مواد خالی میکنم. ایشان نانها را تست میکند و چای میریزد. برای دوستمان یک کاپوچینو درست میکند. 

روزز تعطیل و صبحانه دور همی را دوست دآرم.

من آخرین نفرم که تمام میکنم, آنها همه چیز را برمیگردانند سر جا و تمیز میکنند. چند کار بیرون داریم و کمی خرید هم من دارم. میروم آماده میشوم. ضد آفتاب و کرم پودر میزنم. هوا خیلی زیباست و گول زنک؛ راحت میپوشم. خرده نانها زیر میز را با جارو پاک میکنم و کارهای دیگر را فردا انجام  میدهم.

کار ایشان که به دوشنبه کشید, کار دومش آسان انجام میشود. از داروخانه دارویم را میگیرم و سر راه از سوپر مارکت موز, قارچ, کاهو, توت فرنگی, شیر و انگور میخرم . به خانه بر میگردیم و خریدها را جا میدهیم و دوباره میرویم بیرون, به کنار دریا.

هوایبهآری مستی میاورد, بوی گلها و پرپر شکوفه خیابانها را پر کرده. در کنار ساحل برای ۵۰ دقیقه راه میرویم, کفشهایم پر از شن شده ! شلوارم را بالا میزنم و کفشهایم را در میاورم. خورشید تن شنها را گرم کرده, انگار پس از زمستانی سخت نیازم به آفتاب بیشتر شده. 

برای نهار به یک رستوران پرتقالی میرویم, من سالادی میگیرم و آنها مرغ. بیرون در حاشیه خیابانی شلوغ مینشنیم. پسرکی با لهجه جنوبی بلند بلند با تلفن فارسی حرف میزند. 

میزها لق میزنند! 

خورشیدپشت  توده ابرها پنهان میشود و باد میوزد, ما را هل میدهد سمت خانه. سر راه نان میخریم و به خانه برمیگردیم.

نآنها را برش میزنم , چای دم میکنم. 

خرده نانها و کنجدها را برای پرنده ها میریزم.  کار چندانی نداریم, عکسهای قدیمی را تماشا میکنیم. ایشان عکسهای خودش و خانواده اش را با مکث تماشا میکند و عکسهای من را تند تند رد میکند, فولدر عکسهای خانوادگی من را که باز نمیکند. دوستمان به ایشان تکه ای میاندازد و ایشان تازه کار زشتش را میفهمد, ایشان است دیگر! 

برای شام آش داریم با نان تازه, میخوریم و دوستمآن همه ظرفها را میشورد و سینک را تمیز میکند. بودنش خوب است. 


ما در یک دانشکده درس میخواندیم و او از ما بالاتر بود, کم کم رفت و آمد پیدا کردیم و با ایشان آشنا شد و فوتبال رفتند و دوست شدند و با مادرش و پدرش آشنا شدیم , به منزلمان آمدند و به منزلشان رفتیم و ....سالها گذشته و ما همچنان دوست هستیم. 


فیلم دیکتاتور را تماشا میکنیم شب هنگام, داستانی که بوده و هست. داستان ابله ها که فکر میکنند همیشگی هستند, که ظل الله هستند. 

هرچند  فیلم کمدیست اما حقیقت است.

"غیر من هرگز نباشد."


شب از نیمه گذشته و هنگام خواب است. 

پ.ن. خدایا سپاسگزارم که چشمانم را گشودی.

پ.ن. آدمها را هنگام داشتن قدرت و پست و مال بهتر میشود شناخت. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد