تنها

نگاه به ساعت میکنم, ۸.۳۰  را نشان میدهد. رو به ایشان میچرخم و میپرسم کی میری؟جواب میدهد ۹.۳۰, صبحانه هم نمیخورم. کمی میمانم و تصمیم میگیرم بروم یوگا, لباسم را میپوشم, موهام را محکم می بندم و آب و حوله و مت یوگام را بر میدارم و میروم بیرون. درست ۱۰ دقیقه رانندگیست. باران میبارد و هوا ابریست. دختر مهربانی امروز ما را کمک میکند. به من گفت بیا جلو, بهترین یوگا که تا به حال انجام داده بودم. انگار دردها شسته میشد و میرفت. انگارحال پرواز دارم. 

سر راه کمی خرید میکنم , دوستمآن  در را باز میکند و ساک به دست جایی میرود. در را میبندد و به خدا میسپرمش. باید خانه را تمیز کنم. باید برای شام غذا درست کنم. باید دوش بگیرم. 

کیسه گشنیز و شنبلیله را روی کابینت میگذارم, پیاز سرخ میکنم و سیر با زرد چوبه و فلفل در ظرفی میکوبم, کاش یک هاون برنجی داشتم! آب روی سبزیها میریزم, نمک میریزم. گرد گیری میکنم. برنج خیس میکنم, عدس قرمز میشورم.سیرها  را به پیاز داغ اضافه میکنم.  سبزیها را میشورم و در خرد کن میریزم. جارو میکشم, دستشویی ها را تمیز میکنم. 

کمی از سیر و پیاز را با رب و پوره گوجه سرخ میکنم و باقیمانده را با سبزیها را؛  کاش تمبر هندی داشتم!

عدسها را میریزم در قابلمه کوچک همراه با گوجه و رب؛ یاد مادر ایشان افتادم که یکبار دال عدس درست کردم و لب و لوچه اش را کج کرد و گفت ما بدمون میاد نمیخوریم. گفتم ای وای کاش براتون یک چیز دیگر درست میکردم, چرا نگفتم شما شکر میخوری که بدت میاد؟! 

میگوها را روی سبزیها را میریزم  و تفتش میدهم و  کناری میگذارم تا سرد شود. ماسک صورت میزنم. 

کآرم تمام شده و دارم میروم  دوش بگیرم که ایشان سر میرسد, دودل میمانم که دوش بگیرم یا بروم برای ناهار ایشان که خوب دوش میگیرم. ایشان نهار آش میخورد. 

تنم را کرم میزنم, موهایم را روغنی میزنم و رها میکنم. بالا را گرد گیری میکنم و دستمال میکشم, جارو برای بعد! کارم تمام شده, ایشان میخوابد. 


من هم دراز میکشم و مدیتیشن میکنم برای کنترل اشتها؛ گوینده میگوید شما دیگر به خوراکی فکر نمی کنید ولی من به پنیر فکر میکنم, من به شیرینی  فکر میکنم, من فکر میکنم دال عدس سرد هم بخورم, من به همه خوراکیهای پنتری فکر میکنم. 

گوینده میگوید شما میخورید تا زنده بمانید و من میگویم من زندگی میکنم برای خوردن! 

نیمه مدیتشن بلند میشوم, تی میکشم. چای دم میکنم, انگور میشورم, پنیر و کراکر میگذارم, توت فرنگی میگذارم, کراکرها را کره میمالم با مربای آلبالوی خانگی! دیروز درست کردم, چرا ننوشتم در پست قبل! 

ایشان بیدار میشود, بالا را جارو میکشم, 

شمع هام را روشن میکنم, گرد سوزها را, خانه آرامش دارد. 

با ایشان را ه میرویم، دوستی میبینیم و کمی حرف میزنیم. 

دوست تازه وارد زنگ زد که همسرش آش بیاورد. ایشان به همسرش زنگ میزند تا کمکی دو سو انجام بدهند. همسرش پیاده میرسد, دلم میسوزد, اول کار بی ماشینی سخت است. به آفیس بالا میروند, کارشان را انجام میدهند, یک ظرف میوه و چای و شیرینی میبرم. ایشان وقتی کار میکند فکر میکند همه ماشین هستند. 

من به کارم  میرسم,به خودم میرسم, به دلم که مانند سر و سرکه میجوشد. به تهمتها و دروغهایی فکر میکنم  که دیگران میگویند تا آدمی را خراب کنند, درسته چاه کن ته چاهه اما قربانی هم تو همان چاهه, چاه کن هم میافته روی قربانی! 

میگو پلو دم میکنم, برنج سفید دم میکنم. 

همسر دوست تازه وارد میخواهد برود,ایشان لای در ایستاده! 

گفتم من برسونم شما را ایشان به خودش میآید و میپرد پشت ماشینش. برمیگردد, 

خوره به جانم افتاده, زخمم دهان باز کرده! 

قبل از شام ایشان یک شوخی توهین آمیز میکند, جوابش را میدهم اینطور  نیست که میگویی اما شما و خانواده ات دوست دارید  همیشه اینطور بگویید  تا توهین کنید. 

شام میخواهد از من, شامی که آماده است! جواب میدهم برای خودت بکش, من کاری به شام تو  ندارم!

 اوه که بر میخورد؛ میگوید من برای  چی با  توزندگی میکنم, تو چی داری؟! اخلاق که نداری و ...

حرفش را قطع میکنم که من برای چی با تو زندگی میکنم!؟

شام میخورد و شام میخورم, جدا جدا! 

کاسه ماستش را روی کابینت رها میکند, لیوانش روی میز با کوکا نیمه. به من چه ! 

رحمت به مادری که چنین شاه پسری دارد, رحمت به پدرش که چنین شاه پسری ساخته. چه خوب شد "دی ان ا" خانواده شون از سوی من مدفون شد. 

فیلم میگذارد و من به نشیمن مهمان میروم و برای خودم خلوت میکنم. 

بغضم را بغل میکنم و به آغوش خدا میروم. 

.پ.ن. خیلی تنها هستم, اگر تو نباشی نور من! 

پ.ن. تنهایی دریست به دنیای شناخت خود. 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
برگ بی برگی یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 09:36 http://bargebibargi.blogfa.com

ایوای عزیزم ایوای عزیزم ایوای عزیزم ....
نمی دونی چقدر با دیدن اسمت خوشحال شدم ... حس رسیدن نامه ای از عزیزی بعد از مدت ها ....
تو خاطره ای از روزهای خاصی از زندگیم هستی ...
خوشحالم ... خیلی ...

با گسستن شیرازه های بلاگفا من خیلی از دوستان گلم را از دست دادم. همراهان مهربانم که بخش مهمی از زندگیم بودند و یاور روزهای سختم.
خوشحالم که اینجا هستی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد