سه شنبه است و خانه ماندم. قرار بود با دوست تازه واردمان قرار بود برویم جایی که خودم دوشنبه شب کنسل کردم.
خانه را گردگیری میکنم و تمیز میکنم با شکیبایی, باید خرید هم بروم. دوستمان ساعت ۱ از خواب بلند شده و میپرسد کی میرویم.
شام هم لازانیا آماده هم دارم, تنها سالاد پاستا با پستو باید درست کنم. دوستمان بالا گیتار میزند از شدت استرس زندگی ندارد.
کارهایم تمام میشود و دوش میگیرم. نزدیک ساعت ۴ شده که میخواهم بروم خرید کوچکی بکنم, دوستمان را صدا میزنم و صدایی نیست. میبینم خوابیده و خودم تنها میروم. کتابی برایش سفارش داده بودم که میگیرم, دارو برای ایشان هم میگیرم. برای خودم دو دسته گل زنبق میگیرم, دخترک گل فروش یک دسته زیاد میگذاره و پول دو تا را میگیرد. خانه میرسم و ایشان هم رسیده؛ گلدانها را آب میکنم و کاغذ گلهام را باز میکنم و دو گلدان آب میکنم. ساقه ها را کوتاه میکنم و میچینم. کمی انگور, خیآر و توت فرنگی میشورم و ظرفها را پر میکنم.
شیرینی ها را با چای میخوریم, پیاده روی امروزم را نرفتم چون بارانی بود و سرد. ایشان خسته است و کلافه!
آبجوش میاورم و پاستا را میریم. تکه های بزرگ پنیر بوکوچینی را نیمه برش میزنم, نخود فرنگی با پوست به پاستا اضافه میکنم. فر را روشن میکنم و لازانیا ها را هل میدهم توی فر.
آواکادوها را برش میزنم, پاستا را توی آبکش میریزم و صبر میکنم!
امروز صبح دوستی قدیمی زنگ زد که یکروز هم را ببینیم. حالا باید روزی را پیدا کنم!
برای چهارشنبه برنامه ای نگذاشتم و دوست دارم خانه بمانم, دوست دارم کمی طراحی کنم. کمی زندگی کنم.
سالاد پاستا آمده شده و میز را میچینم, ایشان در آفیسش نشسته, صداش میزنم و جوابی نیست. دوباره صدا میزنم کمی بعد و مشغول کاریست که صدا زدن من تمرکزش را به هم میزند.
فر را خاموش میکنم, دوستمآن میآید,ایشان میاید و شام میخوریم.
چای سبز میخوریم و دوستمان میگوید فردا باید جایی برود, کتاب را برمیگرداند تا برایش چند خطی بنویسم. کتاب روی میز باقی میماند.
ظرفها را جمع میکنند و من خسته هستم.
ایشان حسودی میکند که چرا کتاب خریده ای با خنده; ایشان حسود زیر پوستیست.
ایشان شبی چند اپیزود از سریالی را میبیند.
شب خوب میخوابم آیا؟