بوی سیب

بوی سیب ترش و گلهای  نرگس ورودی خانه را فرا گرفته؛  چای را ریختم و آشپز خانه تمیز شده و شام خورده شده. حوله ای دور سرم پیچیدم و راحتترین لباس خانه ام را پوشیدم.

روزم را  ازابتدا میبینم؛  ۷ بیدا میشوم و دوش میگیرم. حالم خوب نیست از دیشب؛  دلدرد و خیال بالا آوردنی که تمام شب درگیرش بودم.

کمی آبجوش و نبات میخورم و ایشان صبحانه آفیس میخورد. ۸.۳۰ که میشه داروم رامیخورم و را میافتم. بنا بر گفته جی پی اس باید ۹.۳۱ آنجا باشم هر چند خبر از راهای بسته و راننده نابلد را ه را ندارد. ۹.۴۵ میرسم که تا ۱۰ زمان آغاز کارمانه. با همکارم کارمان را انجام میدهیم و نزدیک ۱۱.۳۰ آنجارا ترک میکنیم. یک موز از توی کیفم در میاورم و در راه میخورم.

دو ساعت تا زمان رفتن به کلینیک دارم؛  بین خانه و خرید دومی را انتخاب میکن که کارم را پیش از کلینیک انجام میدهم. سر راه از جایی  که نخستین خانه را توی این شهر گرفتیم رد میشوم. از کافه آنجا یک چای لاته میگیرم. گرمه و خوشبو؛  بار اولی که مادر و پدرم  به دیدنم آمدند میامدیم اینجا.  چه قدر پر رفت و آمد شده!  

توی ماشین میشینم و به سوی شاپینگ سنتر نزدیک کلینیک میروم. از این راه خاطره دارم،  چشمم به نانوایی سنگکی میافتد؛  بسته است.

دو تا رنگ مو،  ماسک دست،  یک دسته گل نرگس،  یک برس و یک لباس برای فرشته دوستم میخرم. دیر شده و تا کلینیک ۱۰ دقیقه رانندگیست و من پنج دقیقه زمان دارم. دانیلا زنگ میزند و من در پارکینگ هستم. ۱ساعت و ۱۵ دقیقه آنجا هستم. پول پکیج جدید را میدهم  و  سر راهم برای پنیر و ماست و برنج به مغازه ها سر میزنم که همه بسته  هستند؛  امروز عاشوراست! ‌  

روانه خانه میشوم  و به دنبال چیزی برای دوستمان هستم؛  گرسنه هستم. جز آن چای لاته و یک موز از صبح چیزی نخوردم. هیچ زمان در تمتم عمرم بدون پول نقد نبودم اما در آن زمان در کیفم تنها چهار دلار داشتم! یک پیراشکی سبزیجات میخرم و به ماشین  نرسیده دوان دوان به سوی دستشویی میروم. 

ساعت دیوار آشپزخانه ۴ را نشان میدهد،  زیر کتریرا روشن میکنم،  یک نبات درون ماگم میگذارم.  گلدان کوچک را  از آب  پر میکنم و ساقه های نرگسها را کوتاهتر میکنم. یک پیاز کوچک خرد  میکنم. فیله مرغ بیرون میگذارم.

دوستمان زنگ میرند که امشب خانه دوست تازه واردمان میماند و فرشته اش را میبرد و اگرچیزی من نیاز دارم برایم بخرد. 

خریدهارا جابه جا میکنم و میروم پیاده روی و سر از کوچه دوست تازه واردمان  در میاورم. فرشتهها را  پشت سرم میگذارم و به خانه بر میگردم. 

رنگم را در کاسه ای هم میزنم،  پیاز در آشپزخانه جز جز میکند؛  زیرش را خاموش میکنم. ریشه ها را رنگ میزنمو کلاه به سرم میکشم. 

فیله ها ریز میکنم،   قارچها را ازیخچال میکشم بیرون؛ کیسه اش پاره  میشود و قارچها  کف آشپزخانه پخش میشوند. 

اززمین برمیدارم و توی آبکش کوچکم میریزم،فیلهها را تفت میدهم به،  قارچها را میریزم و تفت میدهم. با مادرم گپی میزنم،  خوب است. 

دوش میگیرم و رد رنگها از سرم به کف حمام کشیده شده. 

به  ایشان پیام داده بودم که به خانه دوست تازه وارد برود و  جان من را بیاورد؛  میرسد بدون فرشته و بدون خواندن پیام من و طلب کار!!

شام میخوریم و میروم در کنج خلوتم و مدیتیشنم را انجام میدهم. کمی چرت میزنم. دوستمان فرشته را آورده و حال من را ازایشان میپرسد،  ایشان  با گفتن چند بار خوب است حرف را قیچی میکند. 

به اتاق خوابم میروم؛  بوی سیب ترش و گل نرگس راهرو را فرا کرفته. شب خوش است،  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد