کاسه آب

دوشنبه روز رفتن دوستمانه؛  روز سختیه. ساعت ۷.۳۰ دوش گرفتم و آماده شدم. آنهم زود بیدار شد. 

ساعت ۸.۴۰ بود که زنگ در را زدند و آمده بودند دنبال فرشته اش  که مسافر بود. قلبم فشرده شد و گفتم آخ اومدند! بغلش کردم و همه هیکل کوچولوش را بوسیدم. کمی بعد بردنش؛  حال من خوب نبود حال دوستمان را نمیدانم. 

چند نفر سرش را درمناسبتهای گوناگون کلاه گذاشتند و حال خوشی در کل نداشت. 

سبزیها را ریختم تو خرد کن و آنهم تو آفیس کارهای اداریش را انجام میداد. گهگداری امضای من لازم بود که انجام میدادم. 

کوکو سبزی درست کردم و سبزی پلو برای شب. من رفتم پیاده روی و چون یک کارش مانده بود که رفتیم بیرون و انجام دادیم. سرراه برگشت من خرید داشتم و انجام دا دم؛   کافی آخررا با هم خوردیم  و یک دسته گل لیلیوم هم خریدم برای خودم. ‌

رسیدم خانه و همه چیز را جا به جا کردم،  انگور و خیارشستم،  کیک سیب و دارچین درست کردم ، چای دم  کردم و آنهم پی بستن چمدان و کارهاش بود. اسباب شستشو گرفت و حمامش راشست. ایشان آمد و چای و کیک و کاسترد خورد؛  دو تا دیگه ازدوستان مشترکمان اومدن. و تکه تکه چمدانها را میبردند.  

زمان خداحافظی بود؛  بغلم کرد و بوسید و گفت ازت ممنونم. گفتم من از تو ممنونم که آمدی ماندی وکلی خاطره باقی گذاشتی. 

سخت بود چون همه چیزش را ازدست داده بود.  نا امید رفت؛  الهی در رحمت خدا به روت باز بشه و روزهای بهتری را ببینی. 

آمین

یادم رفت کاسه آبی پشتش بریزم! 

همه شام بیرون خوردند درفرودگاه و من خانه ام را تمییز کردم. ازفرودگاه پیام داد و تشکر کرد که دست طلا خیلی زحمت کشیدی و دلم براتون تنگ میشه. جواب پیامش را دادم و آرزوی روزهای بهتر براش کردم. 

ایشان ۱۱ رسید و من دوشی گرفتم؛  شام نخوردم و خوابیدم. 

پ.ن. به خدا سپردمت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد